پنجشنبه و سرما

پنجشنبه و سرما

 

آرام از تخت پایین سرید و پتو را صاف کرد.نگاهی به‏ آسمان انداخت.با این که از سرشب لای پنجره را یواشکی باز کرده بود،هوای اتاق بدبو و تهوع‌‏آور بود. پنجره را بست و تخت را دور زد.نگاهی به مرد انداخت‏ که با دهان باز خرناس می‏کشید.در را پشت سر آهسته‏ بست.قبل از رفتن به دستشویی،کتری را روی گاز گذاشت و کبریت کشید.با وجود سردی هوا،فقط شیر آب سرد را باز کرد،در آینه نگاه کرد و جوش کنار لبش‏ را فشار داد.چشم‏هاش بی‏حال و غمگین بود… حوصله‌‏ی خودش را نداشت.فکر کرد:چاق و زشت.

در را روی هم گذاشت و فیکساتور خوش‏بوکننده را در فضای راهرو و دستشویی زد.به عکس سیب سبز روی قوطی نگاه کرد و از بویی که در بینی‏اش پیچید، اخم‏هاش در هم رفت.صدای قل‏قل آب و جزجز می‏‌آمد.به آشپزخانه رفت و سر راه لای در اتاق خواب‏ بچه‏‌ها را باز کرد و گفت:«فریبا،ساعت هفته!»

دختر بچه زیر لب چیزی گفت و زیر پتو وول خورد. چای را دم کرد و دو سه لقمه نان و پنیر و گردو را در کیسه نایلونی پیچید و لیوانی را از شیر پر کرد و کنار کیسه گذاشت.شعله‌‏ی گاز را کم کرد و کاسه‏‌ای را با پنج‏ پیمانه برنج پر کرد و زیر شیر آب گرفت.گوش تیز کرد و از بسته شدن در دستشویی فهمید که فریبا بیدار شده‏ است.

روی برنج نمک ریخت و از فریزر یک بسته مرغ در آورد.جواب سلام دختر را زیرلبی داد و به راهرو رفت. روپوش و روسری را از جالباسی برداشت و از بوی‏ سیگار و عرق کت مرد بینی‏اش گرفت.لباس‏ها را یکی‌‏یکی وارسی کرد و چند کت و شلوار را برای دادن به‏ اتوشویی کنار گذاشت.دختر مقابل آینه مقنعه‌‏اش را مرتب می‏کرد.زن آهسته گفت:«شیرتو بخور.چیزی جا نذاری!کتاب تاریخت تو سالن کنار تلویزیونه… لقمه‌‏هاتم وردار.»

دختر اخمو و خواب‏‌آلود چیزی نگفت.دست به‏ جیب برده و پول‏های خرد را می‏شمرد.زن سوییچ‏ اتوموبیل را از سر جاکلیدی کنار در برداشت و پرسید: «حاضری؟»

دختر بدون باز کردن بند کفش،پا را داخل کفش‏ فشار داد و نوک کفش را چند بار روی موزاییک‏‌ها زد. زن از پله‏‌ها سرازیر شد و فکر کرد:«الهی امروز بره‏ سر کار!»

دختر را به مدرسه رساند و در بازگشت نان تازه و خامه خرید.اتومبیل را دم در پارک کرد و پله‏‌ها را با سرعت بالا رفت.پسر بزرگش در را باز کرد و با خوشرویی گفت:«به‌‏به،نون تازه!!»

زن نان را به دستش داد و گفت:«خدا رو شکر کن‏ پنجشنبه‏‌ها تعطیلم،می‏تونم نون تازه بخرم!»

پسر با دهان پر خندید.زن وسایل صبحانه را روی‏ میز چید و پرسید:«برادرت بیدار شده؟»

-به همین راحتی؟!

-پس بیدارش کن.

در اتاق خواب را باز کرد.مرد دست زیر چانه زده و روی آرنج لمیده بود،سیگار می‏کشید.

زن سلام کرد و مرد سر تکان داد.زن فکر کرد:«زود پا شده،حتما می‏ره سر کار!»

روپوش و روسری را در کمد دیواری آویزان کرد و گفت:«صبحونه حاضره.»

مرد دود را بیرون داد و پرسید:«چایی حاضره؟»

زن سر تکان داد و زیرسیگاری را بالای سر مرد گذاشت.

-صبحونه نمی‏خوام.یه چایی بریز،همین‏جا می‏خورم.

زن استکان را پر کرد و دو قاشق شکر ریخت و هم زد. فکر کرد:«اگه نمی‏خواس بره،به این زودی چای‏ نمی‏خورد!»

مرد پرسید:«شیرینش کردی؟»و خمیازه‏‌ی پرسرو صدایی کشید.

نیم‏‌خیز شد و ته سیگار را در نعلبکی خاموش کرد. زن به نعلبکی و زیرسیگاری نگاه کرد.

به آشپزخانه رفت و صدا زد:«فرامرز بیا چای ببر. داداشت بیداره؟»

صدای غرغر پسر کوچکش را شنید:«دارم ریش‏ می‏زنم.»

زن فکر کرد:«این پسرا کی بزرگ شدن و ریش‏ درآوردن؟»

مرد استکان نیمه‌‏پر را روی پتو گذاشت و سیگار دیگری آتش زد.زن نگاهش کرد:الان استکان‏ برمی‏گرده و چای شیرین روی ملافه‏‌ها می‏ریزه.دیروز همه‌‏ی ملافه‌‏هارو عوض کردم.عجب آدم بی‏‌ملاحظه‏‌ایه‏ …عجب آدم مزخرفیه.

مرد نگاهی به زن کرد و استکان برگشت.

مرد در جا نشست و استکان را به طرف زن دراز کرد:

«یکی دیگه بده…این یکی ریخت.»

زن استکان را پر کرد و کهنه‌‏ی خیس را در دست‏ فشار داد.چای را روی عسلی پای تخت گذاشت و گفت: «بشین اونور..تمیزش کنم.»

مرد کمی جابه‌‏جا شد و سیگار را در نعلبکی تکاند. زن با کهنه‌‏ی خیس روی لکه‌‏ی چای کشید و زیرچشمی به زیرسیگاری تمیز و خالی نگاه کرد.چیزی‏ در گلوش گره خورد.

پسرها یکی‏‌یکی خداحافظی کردند و رفتند.زن‏ ظرف‏‌های صبحانه را شست و سبد خرید را برداشت.با لحنی که سعی می‏کرد،عادی باشد پرسید:«خونه‏ می‏مونی یا می‏ری شرکت؟»

مرد ته استکان را سرکشید و گفت:«هنوز نمی‏دونم. یه دوش بگیرم.» زن نفس حبس شده را بیرون داد و گفت:«باید برم‏ خرید.»
ولی سبد را سر جای اولش گذاشت.مرد قوطی خالی‏ سیگار را مچاله کرد و کنار اتاق انداخت.زن به سطل‏ حصیری کنار اتاق نگاه کرد و از کنار در دور شد.با دستمال خیس روی رومیزی کشید و خیره شد به‏ خرده‏های نان و لکه‌‏ی قرمز سس گوجه فرنگی. چشم ‏هاش پر اشک شد.قطره‌‏ها روی سفره چکید و او با دستمال قطره‌‏ها را روی لکه‏‌ی قرمز کشید.سر را به‏ طرف سقف گرفت و پلک‏ها را چندبار بهم زد و نفس عمیق کشید.صدای ریزش آب شنید.مرد،نیمه‌‏برهنه‏ روی زمین چهار زانو نشسته بود و چای می‏نوشید، سیگار لای انگشت‏هاش دود می‏کرد.زن سرفه کرد. گلوش می‏سوخت.مرد به گوشه‌‏ای خیره شده بود.بخار از در باز حمام بیرون می‏زد.مرد وارد حمام شد و صدای‏ بسته شدن در شنیده شد.

زن با پشت دست چشم‏ها را پاک کرد.به آشپزخانه‏ برگشت.کهنه ‏ی خیس را روی کابینت پرت کرد.سبد خرید را برداشت.کیف پول و شیشه‏‌های خالی نوشابه را در آن گذاشت.به اتاق خواب رفت و پتو را که روی زمین‏ افتاده بود،روی تخت انداخت.لکه‌‏ی چای و آب پخش‏ شده بود.

پنجره‌‏ها را کاملا باز کرد.باد سردی به داخل وزید.به‏ پنجره‏ی بخار گرفته ‏ی حمام نگاه کرد.کنار مسیل زنی‏ سیاهپوش با سبد خرید راه می‏رفت.از کنار زنبیل‏ برگ‏های سبز کرفس بیرون زده بود و با آهنگ پای زن‏ می‏لرزید.آب گل‌‏آلودی از میان مسیل می‏رفت،باد سرد تنش را لرزاند.پنجره را تا نیمه بست.روپوش‏ سیاه را به تن کشید و روسری را سر کرد و در آینه به‏ گره‏اش دست کشید.

سبد خرید را برداشت و پشت در حمام رفت.به‏ شیشه زد.صدای مرد از پشت بخار و ریزش آب شنیده‏ شد.بعله؟

-می‏رم خرید.

-ماشینو می‏بری؟

-نه

صدایی نیامد.زن چند لحظه ایستاد و بعد به راهرو پیچید.

سوییچ را روی میز گذاشت که راحت دیده شود و از در بیرون زد.باد سردی در راه پله‌‏ها می‏وزید.فکر کرد: شاید تا برگردم،رفته باشد!!!

 

مجله حقوق زنان- شماره ۱۷

 فرزانه کرم‏پور
فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه

رفتن به نوار ابزار