30 خرداد شلیک از رو برو
استاد کارش نیامده بود؛ این را از کرکرههای مغازه فهمید که هنوز پایین بودند. سوز سحری سر و گوشش را حسابی کباب کرده بود. دستهایش از سرما قدرت حرکت نداشتن و انگشتانش مثل سنگ به هم چسبیده بودند. کلید را به زحمت از جیبش در آورد و در قفل چرخاند، وقتی کرکره را بالا کشید پاکتنامهای توجهش را جلب کرد. به خیال آنکه باز هم برای اوستا نامهای رسیده است. بیاهمیت آن را برداشت تا بگذارد روی میز… اما وقتی به اسم خودش برخورد، درجا خشکش زد:
ـ برسد خدمت دوست عزیزم جلال …
تا آن روز کسی برایش نامه نفرستاده بود و به همین جهت برق آسا گوشهی پارکت را پاره کرد تا مقوایی را که داخل آن بود بیرون بکشد. کلید برق را که زد، نور چراغ مستقیم افتاد روی گلهای طلایی رنگ کارت قشنگی که داخل پاکت بود:
بهرام و رویا آغاز زندگی نو را جشن میگیرند و خوشحال میشوند اگر…
این جمله را تمام نکرده بود که فکرش رفت به گذشتههای دور. به آن روزها که با بهرام توی کوچه بالا و پایین میپریدند، میگفتند و میخندیدند و از دنیا غافل بودند:
ـ چه زود گذشت به یه چشم به هم زدنی، مثل برق….
عمر ما گذشت و نفهمیدیم چه غلطی کردیم. همهاش کنار آچار و ابزار توی شوفار و ولوله و شیر چدنی و ول خوردیم و از جوونی هیچی دستمون رو نگرفت. خوش به حال بهرام که لااقل یه زندگی واسهی خودش درست کرد. یه وضعی به هم زد که حالا داره زن میگیره…
تا غروب آن روز هر چه کار میکرد حواسش پیش بهرام بود. پیش جشن زندگی اون و اینکه چرا تا آن روز فکر خودش و آینده خودش نبوده است. ۲۲ سال داشت و چهار سال میشد که وردست اوستا غلام جون میکند از سفیدی صبح تا بوق سگ با پیچ و مهره هم کلام بود و شبها که خسته و کوفته به خانه میرسید، تازه غرغرهای مادر و سخن پراکنیهای پدر کلافهاش میکرد…
آن روز تا هوا تاریک شود ده مرتبهای رفت و به کارت دعوت خیره شد. چقدر دلش میخواست که یک روز هم بنویسند:
جشن عقد جلال و …
و … کی ؟ چه کسی در آینده چراغ زندگی او میشد. هر جا که اسب خیال را دوانید، چهرهی دختری سر راهش نبود و همین باعث میشد که مشت بکوبد به میز و دم و دستگاه و برگردد سرکار و زندگیش :
ـ ولش کن ، تو که شمعی توی شب تارت نیست…
شب که شد جلال مثل همیشه خسته و مانده با دستهای چرک خورده و روغنی راه خانه را در پیش گرفت و توی راه همهاش به این فکر می کرد که مگه من چیم از بهرام کمتره…؟
با اهل خانه از آنچه گذشته بود چیزی نگفت . گرچه آنها از چهرهی اخم آلودش خوانده بودند که آن شب غمی در سینهاش پنهان دارد. زودتر از همیشه خوابید یا خودش را به خواب زد تا در عالم رویاها چرخی بزند. اما هنوز چشمانش گرم نشده بودند که زنگ در را زدند و لحظهای بعد صدای مادرش او را از جا پراند:
ـ جلال جان! سرم ، بدو … بهرام خان منتظرته.
و او با صدایی گرفته و حیرتزده تکرار کرد:
ـ بهرام …؟
حق با مادر بود و بهرام با یک دست کت و شلوار شیک، در حالی که شال گردن پشمی خوش رنگی را انداخته بود روی دستش و سیگاری نوک لبش بود، دست او را فشرد:
ـ سلام … میبخشی که بد موقع مزاحمت شدم اما…
ـ خواهش میکنم ! حالا چرا اونجا و ایستادی ، بیا تو.
ـ راستش یه مشکلی دارم که گفتم شاید بشه با دستای تو حلش کرد.
ـ در خدمت شاه داماد هم هستیم ؛ امر تون رو بفرمایید.
ـ پس لباساتو بپوش ، منتظرت میمونم.
کنار در موتور سیکلتی پارک بود و وقتی جلال لباس پوشید، به اشارهی بهرام پرید روی رکاب و راه افتادند. هنوز نمیدانست ماجرا چیه. و بهرام گاز داد و از اتوبان رسات گذشت. و حوالی مجیدیه ایستاد:
ـ راستش پدر زنم برام یه خونه تدارک دیده، یه آپارتمان نقلی ، اینههاش…
جلال سرش را به طرف او چرخاند و به آپارتمان چند طبقهای که آخر یک کوچه قرار داشت و چراغهایش همه خاموش بودند، نظری انداخت:
ـ به به خوش به حالت پسر …
ـ فردا قراره رویا بیاد واسهی آوردن جهیزیه. من قول داده بودم همهی شیرآلات و دوش حمام و لوازم و کابینت خونه رو عوض کنم . اما پسر دست به سیاه و سفید نزدم. گفتم تو با اون مهارتی که داری زود همه رو باز کنی و در بیاری تا فردا با سیلقهی خودت نو بخریم و وصل کنیم.
ـ خب فردا که لوازم جدید رو خریدیم و آوردیم، عوضشون میکنم.
ـ آخه من اندازههاشون رو که نمیدونم، اگه الان زحمتی بکشی و بازشون کنی، فردا زحمتمون خیلی کمتره…
ـ باشه بریم تو.
ـ کجا … آخه من دست و پا چلفتی کلیدها رو گم کردم.
ـ لابد باید قفل رو بشکنیم ، آره؛
ـ نه ، اونجوری خرجم زیاد میشه. یه راه دیگری بلدم.ببین از این داربستها میریم بالا، روی پشت بوم. اونجا بهت میگم چیکار کنیم. این آچار و انبر قفلی رو بگیر و برو بالا تا…
ـ زنگ بزن همسایهها باز میکنن.
ـ کسی از اونارو نمیشناسم، تازه این وقت شب همه خوابن.
سوز سردی میآمد . توی آسمان یک لکه ابر هم نبود. جلال از روی پشتبام چشم گرداند:
ـ پس ستاره ی من کو؟… نکنه توی هفت آسمون هم یه ستاره ندارم؟
ـ ای بابا … چرا ستاره نداری ؟! خیلی هم داری. حالا همسایهها رو بیدار نکن. فردا پس فردا میگن این دیگه چه مزاحمیه که اومده سروقت ماها…
ـ خب بگو چکار کنم.
ـ با این نردبان که از طناب محکم درست شده برو پایین، اون پنجره رو باز کن.بیسر و صدا برو توی آپارتمان شیر حمام و دوش حمام و آشپزخانه رو باز کن و بیار بالا… راستی ببین ساک دستی من اونجا نمونده؟ اگه بود ورش دار و بیار پایین… شناسنامه و مدارکم اونجاست. نمیدونم گم شده یا اونجا مونده. شاید دستت خیر باشه و …
ـ حتماً خیره… خودت نمیای؟
ـ من که از فنی جات چیزی سرم نمیشه و …
ـ خیلی خب همهی دامادها عزیز میشن…
جلال با دستهای ورزیدهاش از نردبان محکمی که بهرام به ستون آهنی گره زده بود پایین رفت. پنجره را باز کرد و پرید توی آپارتمان . چراغی را روشن کرد و بعد با سرعت همهی شیرها و دوشهای آپارتمان از آشپزخانه و حمام گرفته تا توالت را باز کرد و ریخت داخل یک کیسه و با خودش غُر زد:
ـ اینا که همه سالم و بیعیب هستند. زنهای این دوره، چه بهونههایی میگیرن…
و بعد داخل آپارتمان گشتی زد همهجا شیک و مرتب بود موکتهای میل کبریتی و پرپشت، سرامیک آشپزخانه، همه و همه مرتب بودند آهی کشید و با خودش گفت:
ـ خوش به حال بهرام ! کاش جای اون بودم!… ببین چه بهشتی گیرش افتاده…آدم باید عقل داشته باشه و بدونه مره سر وقت کی…
داشت از این خیالات میبافت که چشمش به یک ساک چرمی خوش رنگ افتاد:
ـ اینم از ساک آقا داماد، حالا باید مژدگانی بده.
همهی لوازم را برداشت و به سختی خودش را از پنجره کشید بیرون . اول خرت و پرت و لولهها و شیرآلات را با یک کیسهی بزرگ فرستاد بالا و توی دلش گفت:
ـ سک بمونه تا آخر سر ازش یه شیرینی حسابی بگیرم.
بعد دستهایش را محکم از نردبان گرفت و داشت بالا میرفت که از آپارتمان روبهرویی پنجرهای باز شد و زنی فریاد زد:
ـ آی دزد… کریم! دزده اینجاست. نگاه کن…
بعد مردی هم سرش را از پنجره در آورد و گفت:
ـ آره خودشه، اون چوب رو بده به من.
بلافاصله با ضربات چوب و چماق سر و صورت جلال را هدف گرفت و از آن فاصله با چوب پردهی بزرگی که در دست داشت، یک سره او را میزد و فریاد میکشید … کسی به او فرصت نمیداد که حرف بزند و آنقدر توی سرش کوبید که کنترلش را از دست داد و افتاد کف حیاط خلوت:
ـ وای مُردم، بهرام به دادم برس…
ساکنین آپارتمان جمع شدند. چراغها را روشن کردند. آنجا مرد جوانی افتاده بود که سر و صورتی خونآلود داشت و ساک چرمی خاکآلودی کنار دستش بود. سعی کرد بلند شود، اما نتوانست . فریاد کشید:
ـ وای پام… انگار پام شکسته ، کمک کنید.
ـ حقته، آدم دزد و مال مردم خور باید دستش بشکنه؛ حالا در عوضش اگه پای جنابعالی هم شکسته باشه، چه اشکالی داره؟
اما جلال فریاد زد:
ـ من دزد نیستم، دوست بهرام خانم… بهرام…بهرام..
یکی از همسایهها که متوجه حرف او شده بود گفت:
ـ حتماً شریک داره زود باشین بجنبین تا اونم گیر بندازیم.
صدای موتور سیکلتی سکوت شب را شکست. گروهی از همسایهها دویدند سرکوچه و از دور موتور سواری را دیدند که گاز داد و از برابر چشمانشان ناپدید شد. بلافاصله کلانتری محل را خبر کردند…
نیمساعت بعد اتومبیل گشت کلانتری در محل مستقر شد. افسر تجسس متهم را ، کت بسته به کلانتری برد. از همسایهها هم پرس و جویی کردند و پس از آن،گزارش کار را با متهم به افسر نگهبان ارائه دادند. جلال که رنگ به چهره نداشت، با پایی که میلنگید ، وارد اطاق افسر نگهبان شد و به اشاره او روی صندلی نشست:
ـ خب بگو رفته بودی توی ساختمان مردم چکار کنی؟
ـ دوستم بهرام ازم خواست سرویس منزلش رو باز کنم واسه ی تعمیر…
ـ این شیرهایی که میفرمایید الان کجا تشریف دارن؟
ـ بهرام با خودش برد.
ـ کجا بود که اونارو برد؟
ـ پشت بام بود، فرار کرد.
افسر نگهبان در حالیکه کیف چرمی را باز میکرد، پرسید:
ـ این کیف مال کیه…؟ لابد مال بهرام خانه…
ـ بله شناسنامه و کارت و آزمایش عقد و ازدواجش توی همین کیفه، باور کنین جناب سروان! من دزد نیستم…
وقتی محتویات کیف روی میز خالی شد، افسر نگهبان کارت و مدارک آن را بازرسی کرد و ادامه داد:
ـ این بستههای اسکناس و دلار هم … مال بهرامه؟
ـ حتماً … البته در این باره چیزی به من نگفته بود.
ـ کارت شناسایی و مدارک به اسم مهندس کتابچی هستند، نه بهرام…
ـ نمیدونم … والله نمیدونم.
ـ قضیه سرقت این دلارها و پول کیف و کوفت و زهرماره، چرا نمیخوای قبول کنی…؟
هنوز این پرس و جوها تمام نشده بود که در زدند و دختر جوانی با یک مرد جاافتاده داخل شدند و سلام کردند:
ـ بله ؛ چه فرمایشی دارین؟
ـ مهندسی کتانچی هستم. همسایهها تلفن زدن که منزلم را دزد زده و …
ـ بله بفرمایید این کیف و لوازم شما…
ـ تشکر میکنم. اما میخواهم بدون این آقا چطوری وارد منزل شده و همدستش کی بوده و …؟
ـ بهتر نیست از خودش بپرسین؟
جلال که حالا فرصت را غنیمت شمرده بود، جواب داد:
ـ شما برادر خانم بهرام هستید؟
ـ بناست بشم این رویا نامزد بهرامه…
جلال به طرف دختر جوانی که آنجا ایستاده بود برگشت:
ـ خدا رو شکر، پس بهرام کجاست؟
ـ بهرام رو از کجا میشناسی ؟ چرا دزدی کردی…؟
ـ من دزد نیستم، بهرام منو فرستاده بود که لوازم خونهی شما رو باز کنم و ببرم واسهی تعمیر…
ـ این کیف هم جز اون شیرآلات بود…؟
حدود نیم ساعت بعد بار دیگر در اطاق باز شد و پیرمدی با یک مرد جوان وارد شدند که به محض دیدنشان دختر جوان فریاد زد:
ـ بهرام آمدی… ببین این یارو چه چرندیاتی بار میکنه.
ـ چی میگه…؟
ـ میگه توبهش گفتی بره دزدی، تو گفتی کیف دادشم رو بیاره، گفتی این خونه مال توست…آره؟
ـ نه … اصلاً اونو نمیشناسم . این چه حرفیه ! تو چرا باور میکنی؟… و بعد راست در برابر جلال ایستاد و گفت:
ـ چی میگی دزد کثیف ، اصلاً منو میشناسی ، باهام سرو سری داری؟ یه خانواده رو وحشتزده کردی از خواب پَروندی و حالا داری چرند و پرند هم میگی؟
چشمهای جلال از اشک پر شدند ؛ با دست صورتش را پوشاند و با صدای گرفتهای که از اعمال وجودش سر بر میآورد ، ناله کرد:
ـ اگه رسم دوستی اینه، باشه جناب سروان! من همه چی رو گردن میگیرم. اصلاً این آقارو نمیشناسم…
افسر نگهبان سیگاری روشن کرد:
ـ سرگروهبان متهم رو ببر بازداشتگاه . با این همه دورغ، فقط میخواست سر ماها رو گیج بیاره…
قسمت پایانی
بهرام و رویا و مهندس و همراهانش شکایت نامهای را امضاء کردند و لحظاتی بعد اطاق را ترک نمودند. قضیه ظاهراً خاتمه یافته بود. مهندس رفت تا سری به خانهاش بزند، اما یک ساعت بعد به اتفاق خواهرش رویا، دوباره به کلانتری برگشتند:
ـ جناب سروان ما رو ببخشید که باعث زحمت شدیم، این آقا میگفت به دعوت داماد ما بهرام رتفه واسهی بازکردن شیرآلات منزل، ماها فکر کردیم دروغ میگه و فقط قصد بردن کیف رو داشته. اما حالا که رفتم منزل دیدم راست میگه.همهی شیرآلات و لوازم آپارتمان باز شده و سرِ جاشون نیستند. دور و بر ساختمان رو هم گشتیم، اثری ازشون نبود . تازه اصلاً این آقا از کجا فهمیده که کیف من اونجاست . وقتی بیشتر فکر کردم فهمیدم که دیشب فقط بهرام دیده بود که کیف من اونجا مونده ، خودم بهش گفتم . میخواستم برگردم و ورش دارم اما اون گفت حالا کی میره سروقتشون، بذار واسهی صبح … اگه میشه از این آقا بپرسین چه آشنایی با بهرام داره تا معلوم بشه راست میگه یا دروغ…
به دستور افسر نگهبان ، مجدداً جلال را برای تحقیق آوردند:
ـ شما گفتی که با بهرام رفاقت داری، میخواستیم بدونیم چه دلیلی برای اثبات این ادعایت داری؟
ـ دلیل زایده، کارت جشن عقد بهرام و رویا الان توی خونهی ماست. نامهای که برام نوشته، عکسهایی که توی آلبوم داریم…
مأمور گشتی با موتور سیکلت به منزل جلال مراجعه نمود و مدارک مورد ادعای وی، ساعتی بعد در کلانتری و روی میز افسر نگهبان بود. سپیده داشت سر میزد و در روشنایی صبح، چهرهی مظلوم جلال حالا بیشتر خودش را نشان میداد:
ـ ملاحظه فرمودید که من و بهرام سابقهی دوستی قدیمی داریم.
ـ کارش چیه؟
ـ اون یه کارگر خیاط بود، اما چند وقتیه بیکار میگرده.
رویا که این حرفها را شنیده بود، تکانی خورد و مثل آدمی که چرتش پاره شود، با دست پشت چشمهایش را مالید:
ـ کارگر… اون که میگه دانشجوی مهندسیه هم کارت شناسایی داره هم کارت و لوازمش رو خودم دیدم…
ـ دورغ میگه، شش کلاس بیشتر سواد نداره…
ساعت حدود ۷ صبح بود که با کسب اجازه از دادسرا مأمورین منزل بهرام را بازرسی کردند. اثری از وی نبود، مادرش میگفت که نیمه شب خانه را ترک کرده و گفته دیگه بر نمیگردم. کارتهای جعلی دانشگاه، کتابهای متفرقه و شیرآلات مسروقه از منزل مهندس همه و همه در انباری خانه کشف شدند. اما تلاش برای دستگیری متهم بینتیجه ماند…
مهندس کتانچی و خانوادهاش ساعت ۱۲ظهر با حضور در کلانتری رسماً از جلال عذرخواهی نمودند و با اعلام گذشت از وی، تقاضای ختم پرونده را دربارهی او نمودند. چرا که طبق بررسیهای انجام شده دیگر برای مأمورین ثابت شده بود که این کارگر بیچاره، هیچ گناهی ندارد و زمانی که جلال با دل خسته و پاهای از رمق افتاده، وارد کوچه شد، استاد کارش را دید که با نگرانی چشم به راهش ایستاده بود.
ـ سلام اوستا.
ـ سلام ، کجا بودی مرد…؟
ـ اسیر فتنهی نامردها.
ـ خدا هلاکشون کنه پسرم.
بعد از آن ماجرا رویا و اهل خانهاش چندین مرتبه برای عذرخواهی سراغ جلال را گرفتند، صداقت و جوانمردی او همه را مجذوب کرده بود. هم سرکار و در کارگاه برایش شیرینی فرستادند، هم در خانه برایش طاقهی کت و شلوارش هدیه بردند و مهندس همیشه تکرار میکرد که آن شب وقتی چشمات از اشک سرخ شدند حس کردم که تو بیگناهی و چوب مردانگیت رو خوردهای…
و بعد اضافه کرد:
ـ تو باعث نجات رویا شدی و چهرهی کثیف بهرام را افشا کردی . بهرام مثل یه دیو سر راه خواهرام سبز شد. با لباسهای شیک و ژستهای عالی و کلمات فریبنده او را گول زد . کتاب زیر بغل میگرفت. کارت دانشجویی نشان میداد و ادای مهندسها را در میآورد. نه به خاطر اینکه مهندس نبود، به خاطر تقلب و دسیسهای که راه انداخت و میخواست ماها را یه عمر اسیر کلکهای خود کند…
دو روز بعد هوا تازه تاریک شده بود و جلال داشت خسته و کوفته از سر کار به خانه برمیگشت مردی از تاریکی کوچه او را صدا زد:
ـ جلال … جلال خان.
جلال برگشت و هنوز در تاریکی به دنبال سایهی ناشناس بود که شلیک دو گلوله قامت او را چون درختی خم نمود، کف کوچه افتاد و خون سنگفرشها را رنگین کرد:
ـ آخ … کمک … سوختم … به دادم برسید…
صدای او هر لحظه ضعیفتر میشد. چشم گرداند و ضارب را دید که حالا خیلی دور شده بود و سایهاش هم داشت در پیچ کوچه گم میشد.
جایی که جلال افتاده بود از خانههای مسکونی کمی فاصله داشت . اتومبیلی لحظاتی بعد که از آنجا میگذشت در کنارش توقف کرد، راننده ترمز زد و پایین آمد:
ـ ای وای چی شده…
جلال کف کوچه مثل مرغی بال و پر میزد و در خون میطپید و با انگشت به آن طرف کوچه اشاره میکرد. جایی که مرد ناشناس گریخته بود:
ـ خدانشناس
چند دقیقهای طول کشید تا همسایهها هم سررسیدند و او را شناختند.
ـ ای وای تویی آقا جلال ، خدا مرگم بده.
مادرش را خبر کردند و او را به بیمارستان رساندند. کنار دست جلال یادداشتی افتاده بود کاغذ مچاله شدهای که مرد ناشناس به طرف او پرتاب کرده بود:
ـ این هم سزای نامردها!
گلوله به کتف راست و بازوی جلال خورده بود اما شدت خونریزی به حدی بود که او را بسیار بیرمق کرده بود. گلوله استخوان کتف را شکسته و همانجاگیر کرده بود. اما گلوله دوم از بازو گذشته و در دیوارهای اطراف نشسته بود. تیم جراحی بیمارستان بلافاصله دست به کار شدند و ساعاتی بعد اعلام نمودند که :
ـ خطر رفع شده… جای هیچ نگرانی نیست.
چیزی از اعزام جلال به بیمارستان نگذشته بود که مأمورین وارد صحنه شدند. لکههای خون تازه هنوز نقش بر آسفالت کوچه بودند. در تاریکی شب همهجا را زیر و رو کردند تا چند پوکه و گلولهای را که به دیوار نشسته بود، کشف کردند. افسر تجسس آنها را در برابر نور قرار داد و بعد از وارسی گفت:
ـ مربوط به یک سلاح کمریه، شک ندارم.
مادر جلال که چون پروانهای بالای سر فرزندش بال و پر میزد با صدایی ضعیف و بریده بریده گفت:
ـ الآن چند شبه که خواب نداریم، مدام تلفن زنگ میزنه و پشت خط یا فحش میدند یا تهدید میکنن.
ـ کار چه کسی میتونه باشه؟
ـ فقط بهرام… جز اون شَکّمون به کسی نمیره.
ـ دعواشون سر چی بوده، چه اختلافی دارن؟
ـ پروندهاش توی کلانتریه تموم سابقهاش اونجاست. پسرم رو وادار به دزدی کرد و پتهاش که افتاد روی آب همهچی رو حاشا کرد…
همان شب پروندهی بهرام از کلانتری مربوطه مطالبه شد و افسر تجسس پس از مطالعه و بررسی دقیق آن، طی گزارشی به دادسرا اعلام داشت که :
با توجه به مندرجات پرونده و اختلاف عمیق بهرام و جلال که باعث به هم خوردن نامزدی بهرام شده و تهدیدات قبلی و شکایت مصدوم و اظهارات گواهان عینی، گمان میرود که موضوع تیراندازی یا از طرف بهرام و یا از سوی وابستگان وی صورت پذیرفته باشد. لذا در صورت موافقت منزل وی برای کشف اسلحه بازرسی و به محض رؤیت دستگیر و معرفی گردد…
زمانی که مأمور گشت موتور سوار پرونده را به کلانتری باز گرداند ، افسر نگهبان با تلفن به تجسس اطلاع داد که:
ـ جناب سروان خسته نباشدی دادسرا موافقت کرده که منزل بهرام بازرسی بشه، نامهاش الآن روی میز منه.
ـ متشکرم ، همین الآن اقدام میکنیم…
هوا تازه داشت روشن میشد که مأمورین راههای ورودی و خروجی کوچه را از دو طرف بستند و مواظب بودند که متهم فرار نکند. بعد زنگ منزل بهرام را زدند که چند لحظه پس از آن، صدای خوابآلود زنی از پشت اف اف در سکوت کوچه پیچید:
ـ بله … کیه این وقت صبح …؟
ـ از طرف کلانتری خدمت رسیدیم. لطفاً در را باز کنید.
ـ کلانتری …؟ اتفاقی افتاده…؟ الآن…
زن پرده را کنار زد و به کوچه نظری انداخت. مأمورین را دید که همه جا مراقب بودند و اتومبیل کلانتری در برق آفتاب میدرخشید:
ـ یعنی چه اتفاقی افتاده…؟ بهرام… بهرام بیدار شود پسرم.
مرد جوانی که غرق درخواب بود از جا پرید:
– ها… چیه.
ـ مأمورای کلانتری اومدن، مگه چیکار کردی.
اما صدای زنگ در دوباره حرف او را قطع کرد:
ـ بله…
ـ اگر بازنکنی ناچاریم..
ـ آمدم همین الآن سرکار.
مرد جوان که وحشتزده بود پنجره را باز کرد، خم شد و به پایین نظری انداخت و بعد عقب نشست و با هراس گفت:
ـ نه خیلی بالاست نمیشه…
چند لحظهای ساکت ماند و گوش داد. جلوی در مادرش داشت با مأمورین صحبت میکرد.چند ثانیهای در آینه به خودش خیره شد.حالا صدای گام پلیس را با تمام وجودش حس میکرد، با وحشت گفت:
ـ لابد جلال مُرده… مطمئن هستم که حالا یه قاتلم…
چند دقیقهای گذشت. حالا مأمورها در پا گرد بودند و کلید داشت در قفل میچرخید که صدای شلیک چند گلوله سکوت را در هم شکست. افسر تجسس در را با فشار تنه درهم شکست و پرید وسط آپارتمان…
ـ نه چرا این کارو کردی…
روی تخت، داخل یک اطاق خواب کوچک، بهرام داشت درخون دست و پا میزد. اسلحه کمری کوچکی کنار دستش بود:
ـ اشتباه کردم سرکار… جنایتی ازم سر زد.
ـ همه چی درست میشه پسرم.
او را بغل زد و در حالی که از تمام بدنش خون میچکید، پلهها را به سرعت طی کرد. اتومبیل گشت لحظاتی بعد با سرعت تمام به طرف بیمارستان حرکت نمود و حدود ده دقیقه نگذشته بود که پزشک اورژانس او را معاینه کرد:
ـ متأسفم… تمومه کارش … گلولهها به بدجایی اصابت کردن.
در بازرسی از داخل ساک و لوازم شخصی بهرام چند نامه به دست آمد که یکی از آنها را آخرین روز برای رویا نوشته بود،نامهای که هرگز فرستاده نشد:
رویای خوبم سلام…
نمیدانم بگویم سلام یا خداحافظ… چرا که پس از این دیگر مرا نخواهی دید. هم شرم دارم که در برابر تو بایستم، هم اینکه بین من و تو هر چه بود دیگر تمام شد.باید باور کنی که همهی کارهای زشت و ناپسند من از سر عشق بیاندازهام نسبت به تو بوده؛ وقتی در برابر مهر پرشور تو قرار گرفتم، ترس مرا برداشه بود. ترس از اینکه بگویم کارهای نیستم و تو از من بگذری و به همین خاطر بود که دروغ گفتم. کارت جعلی درست کردم .کتاب الکی دست گرفتم و هزار جور ساقه و طاقچه کردم. اما امروز میفهمم که اگر حقیقت را برایت میگفتم تو مرا باور میکردی ، با آن همه خوبی که از تو سراغ دارم. باید مرا ببخشی و میدانم که میبخشی و بدان که دیشب گناه بزرگتری مرتکب شدهام و این را جز تو برای هیچ کس دیگری بازگو نکردهام.
خداحافظ برای همیشه …
بهرام
و مادرش میگفت:
ـ از اولش میدانستم که به خانوادهی رویا دورغ گفته اما چون سایهی پدرش بالای سرش نبود، سکوت کردم. از ترس اینکه مبادا بچهام دق مرگ بشه. اون شب آخری که رفت، میگفت با جلال یه قراری دارم. اگر جور بشه واسهی همیشه پولدار میشم. آخه جلوی خانوادهی عروس با دستهای خالی که نمیشه وایساد. میترسم یه روزی دستم رو بشه. نصیحت من اثری نکرد تا صبح روز بعد که مأمورها ریختند خونهی ما کارت و لوازم بهرام رو بردن و فهمیدم همه چی تموم شده.چند وقتی منزل عمهاش پنهان شد و دیشب که آمد گفت مادر دیگه هر چه بود گذشت. من روی برگشت ندارم. هر چه سؤال کردم جوابی نداد. فقط یک جمله گفت: همهاش زیر سر جلال بود و منهم حسابش را گذاشتم کف دستانش..
تا صبح صد مرتبه از ترس بیدار شد ساک و لوازمش رو آماده کرد و میگفت: صبح زود بیدارم کن، میخوام برم گرگان، پیش یکی از دوستانم. بعداً خبرت میکنم که کجام…
جلال هم هنوز در بیمارستان بستری بود.ظاهراً زخمش کاری بود و به این زودیها دست از سرش بر نمیداشت. او به گلهای مصنوعی روی میز دست کشید و از پنجره به خیابان نگاه کرد و با خودش زمزمه کرد:
ـ چرا باید آروز کنم که جای بهرام باشم. اصلاً بهترین جا همینه که دارم. جای خودم با اون راستای بد اخلاق، با همون آچار و ابزار، با خستگی و کار ، اما…
به آسمان نظری انداخت، به آبی خوشرنگ و یکدست ، به آفتاب که به روشنی زندگی بود… و ادامه داد:
ـ باید واسهی خودم فکری کنم… سرو سامونی بگیرم. پس از آن به رویا فکر کرد و به گلهای روی میز که او برایش آورده بود، نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد:
ـ حالا که بهرام نیست چرا اون نباید مال من باشه…؟
اما بلافاصله با غضب سرش را به دیوار کوبید و غُر زد:
ـ رویا نه … اون دختری بود که بهرام دوستش میداشت و بهرام گرچه خیانتکاره اما روزی دوست من بود و من … هرگز نباید به او نظری داشته باشم.
بعد احساس رضایت خاطری وجودش را پُر کرد و گفت:
ـ همین که سربلندم، همین که از خودم خجالت نمیکشم، برام کافیه..
برگرفته از سایت: ماهنامه حقوقی دادرسی
بدون دیدگاه