27 خرداد جوامع مدرن و بحران بیاعتقادی
هیچ فعالیت اجتماعی یا مجموعه نهادهای اجتماعیای همانند فعالیت و نهاد مذهبی، دارای تنوع و تفاوت نیست. تنها محدودیتی که میتوان برای گوناگونی و شگفتانگیزی مفاهیم و باورداشتهای مذهبی قایل شد، محدودیتی است که ذهن بشر میتواند داشته باشد.ظرفیت باورداشت انسان تقریبا نامحدود است و زمینه چنین باورداشتی بسته به فرهنگی است که انسان در آن رشد میکند و تکامل مییابد.افسر افشار نادری جامعهشناس، معتقد است که جامعه بدون فرهنگ، جامعهای بیهویت است که نظام اعتقادات، باورها و ارزشها، هویت فرهنگی آن را میسازند.وی بر این باور است که فرهنگ، همچون درختی است که ریشههای آن هنر و دین هستند و فرهنگ از آن دو تغذیه میکند.اما اینکه در جوامع مدرن امروزی بحران بیاعتقادی در افراد جامعه، چه دستآوردهایی را به همراه دارد، و چرا ضریب انتقادپذیری مردم نسبت به دین، در اینگونه جوامع افزایش یافته، فضای بحث ما را با افسر افشار نادری شکل میدهد که آن را از نظر میگذرانیم:
در ابتدا بفرمایید، نوع تعامل دین و فرهنگ به چه صورت است و به طور کلی چه نسبتی میان این دو مقوله برقرار است و به بیان سادهتر، آیا دین جزئی از فرهنگ است یا فرهنگ جزئی از دین و این دو چگونه با هم در تعامل هستند؟
اگر فرهنگ هر ملتی را به درختی تشبیه کنیم، دین و هنر ریشههای این درخت هستند که به شدت در بنیاد جامعه ریشه دارند. و به آسانی تغییر نمییابند و فرهنگ با آن نفس میکشد و رشد میکند، ولی آن قسمت که از خاک بیرون است، ساقه درخت است. ساختار فرهنگ یا ساختار اجتماعی چارچوب افکارها و تصورات علت را تشکیل میدهند و شاخ و برگهای این درخت، جلوههای بیرونی فرهنگ را تشکیل میدهد که قدرت مانور فرهنگها در همین قسمت است. هر تغییری که قرار باشد در فرهنگ بدهیم، باید از بیرون، یعنی از نمودهای عینی آن شروع کنیم؛ یعنی بر روی جلوههای فرهنگی کار کنیم و هر چه به درخت کود دهیم، درخت بارورتر میشود و ریشههای آن محکمتر میگردد. در غیر این صورت، هر تغییری که در دین داده شود ساختارهای جامعه را با خطر روبرو میسازد و فرهنگ را نیز دچار آسیب میکند؛ چرا که ساختارهای اجتماعی و جلوههای بیرونی از ریشه که همان دین و هنر هستند، تغذیه میکنند. لذا این فرهنگ است که جزئی از دین محسوب میشود و جامعه بدون فرهنگ، جامعه بدون هویت است که نظام اعتقادات، باورها و ارزشها، هویت فرهنگی آن را میسازند.
همانطور که اشاره کردید، فرهنگ آسیبپذیر است و ممکن است، به مرور زمان دچار آسیب شود؛ با این تعریف که از دین ارائه شد و فرهنگ نیز جزئی از آن به شمار میآید، اگر فرهنگ به عنوان جزئی از کل دین در جامعه و دچار آسیب یا آفتزدگی گردد، چه تأثیری بر کل آن، یعنی دین خواهد گذاشت و دین در این فرآیند تا چه اندازه از این آسیب متأثر خواهد بود؟
«امیل دوآیم» جامعهشناس فرانسوی، در بررسی اجتماعات اولیه انسانی، به این نتیجه رسید که ذلت دین عبارت است از تقسیم جهان به دو دسته نمودهای مقدس و غیرمقدس، به نظر او آنچه در اعتقادات گذشته به عنوان نمادهای مقدس مورد پرستش انسان بود، چیزی جز واقعیت اجتماعی نبود و خدایان نیز جز تجسم دیگری از جامعه نبودهاند؛ لذا جامعه آینده نیز این قابلیت را دارد که نمادهای دینی جدیدی برای خود به وجود آورد که اجماع همگانی داشته باشد.
دورکیم دلایل این ادعا را، هم در جوامع بدوی و هم در دوره انقلاب فرانسه، جستوجو کرد. به نظر او در خلال روزهایی که انقلاب سال ۱۷۸۹در فرانسه به پیروزی خود نزدیک میشد، افکار عمومی تحت تأثیر شور انقلابی، بعضی از امور دنیوی که ماهیتا سرشتی غیرمذهبی دارند، به صورت نمادهای مقدس مطرح کرد؛ بدین ترتیب به عبارات و واژههایی مانند میهن، آزادی، عقل، دولت و… که نمودی از جامعه هستند، به صورت شعارهای مقدس درآمدند؛ بدین معنا که نموده در اصل تغییر نکرد، بلکه نمودهای عینی را برای جامعه، به عنوان امور مقدس قرار دادند؛ گرچه وی معتقد بود که در جوامع به نسبت ساده ابتدایی، بهتر از جوامع پیچیده نوین، میتواند ریشههای دین را بیابد، ولی در این رهگذر نهایتا به این نتیجه رسید که سرچشمه دین خود جامعه است.
جامعه و دین از یک گوهرند. لذا اگر در فرهنگ یک جامعه نیز تغییراتی ایجاد شود، چون دین و جامعه دارای یک سرشتند و جامعه انسانی همواره وجود دارد، بنابراین قرار نیست که در نمودهای اصلی دین تغییری ایجاد شود، تنها ممکن است شکل ظاهری آنها تغییر کند، مانند آنچه در انقلاب فرانسه رخ داد؛ به عبارتی، دین همان شیوهای است که جامعه از طریق آن خود را به صورت یک واقعیت اجتماعی غیرعادی متجلی میسازد.
در زمان کنونی نیز جامعه مدرن در حال گذار به سمت مدرنیته، ناچار شده که یکسری از عقاید مذهبی را کنار گذارد؛ چرا که کارکردهای فرهنگی سنتی را برای اداره جامعه ناتوان میبیند؛ یعنی با تغییر فرهنگ، ممکن است عقاید مذهبی که کارکرد خود را از دست دادند، کنار روند و مراسم دینی شکل دیگری بیابند.
پس شما معتقدید که فرهنگ سنتی در تعارض با فرهنگ مدرن، موجب کم رنگ شدن اعتقادات مذهبی میشود؟ اساسا آیا شما با این استنباط و برداشت موافق هستید؟ آیا در چالش فرهنگ سنتی و فرهنگ مدرن، اعتقادات قربانی میشوند؟
فرهنگ سنتی یک فرهنگ ایستا و گذشتهنگر است، در حالی که فرهنگ مدرن یک فرهنگ آیندهنگر، پویا و نوگراست. خواه ناخواه یک فرهنگ سنتی با هر چیزی که بخواهد تغییری در آن ایجاد کند، مخالفت میکند و این خود موجب چالشی میان فرهنگ سنتی و فرهنگ مدرن میشود؛ این چالش موجب میشود که همواره فکر کنیم مفهوم گذار به جامعه مدرن، به معنای تعارض این دو فرهنگ است، در حالی که چنین چیزی نیست؛ هر فرهنگ مدرنی با الهام گرفتن از فرهنگ گذشته خود، با الهام از آن چیزی که بر آن بنا شده، گسترش مییابد و در طول تاریخ صیقلی شده، عناصر جدیدی را میپذیرد؛ بنابراین نمیتوان یک فرهنگ نوگرا را صرفا بر روی ذهنیات و خلأ پایهریزی کرد. حتما با تأیید بر فرهنگ سنتی جلو میرود و در این گذار، آنچه که پویا بود و مفهوم ارزشی داشته، از بین نمیرود، بلکه صیقلی میشود و شکل جدیدی به خود میگیرد. عقاید دینی هم همینطور هستند؛ برخی از عقاید که به جامعه گذشته تعلق دارد و کارکرد خود را از دست دادهاند، کنار گذاشته میشود، ولی اصل عقاید و پایه و اساس معتقدات دینی از بین نمیرود، تنها صورت آن تغییر میکند که البته چنین تغییری به سادگی صورت نمیپذیرد و یقینا با بحرانی ناشی از فاصله گرفتن از باورها و ارزشهای اخلاقی مواجه خواهند بود.
بالاخره دو انگاره در این میان وجود دارد که یکی معتقد است، بحران جامعه مدرن ناشی از فاصله گرفتن آن از باورها و اعتقادات دینی و اخلاقی است و بر مبنای دیگری، فرهنگ ضد دین و ضد اخلاق (سکولار) قادر به ایجاد نظم اخلاقی و اجتماعی الزامآور در جامعه نمیباشد؛ تحلیل شما در این باره چیست؟
استفاده از مواد مخدر، نوشیدن مفرط مشروبات الکلی، آمار رو به رشد خودکشی، دزدی، خشونت، مسلح شدن دانشآموزان به انواع سلاحهای گرم و سرد و بعضا استفاده از آنها علیه معلمان، همگی بازگوکننده آن است که جامعه مدرن، با وجود دستآوردهای شگفت علمی، از نظر اخلاقی و رفتار اجتماعی، دچار آفت عظیمی شده است و این آفت هم در سطح کاربرد علوم و هم در زمینه تهی شدن انسانها از فطرت و اصالت، جامعه مدرن را در یک سیر قهقرایی انداخته است. با تخصصی شدن دانشها و تأسیس مدارس مدرن، نقش خانواده در تربیت فرهنگی و جامعهپذیری جوانان کم رنگ شده است، لاجرم جوانان، سرگشته در عرصه زندگی پرآشوب و پرجاذبه، اما بیمحتوای مدرن، به حال خود رها میشوند. این وضعیت در کشورهای جهان سومِ در حال توسعه که جمعیت آنها به تناسب بیشتر است، بسیار بحرانیتر میباشد. بعضی جامعهشناسان بر این باورند که نه مدارس امروزی پاسخگوی شرایط بحرانی فرهنگی جوانان هستند و نه کانون خانواده؛ در حقیقت این یک معضل کلان اجتماعی است و دولتها با در دست داشتن ابزارهای هدایتی و با ایجاد تأسیسات و کانونهای فرهنگی مناسب و البته روشهای سنجیده، مکلف به ساماندهی وضعیت جوانان میباشند. توسل به شیوههای خشن بازدارنده، ولو در لوای قانون، برای بازگرداندن اخلاقیات به جامعه، بیتردید نتیجه معکوس خواهد داشت؛ در حالی که معضل پرورشی، فرهنگی و اخلاقی جوانان، دارای ظرافتها و حساسیتهای خاصی است که شناخت و درمان آن به مطالعه نیاز دارد.
امیل دورکیم، معتقد است که نظم اجتماعی و بقای آن، همزمان با بیرمق شدن نهادهای قدیمی کنترل اجتماعی (مانند خانواده و مذهب) به تدریج از بین میرود و در فرهنگ مدرن و دوره نوسازی اجتماعی، تراکم اخلاقی تنها از طریق تقسیم کار به وجود میآید. حال سئوال من این است که آیا تقسیم کار در فرهنگ جدید، میتواند همان کارکرد نهادهای قدیمی کنترل اجتماعی را تأمین کند؟
تقسیم کار اجتماعی هم امری مادی است و اگر با ارزشهای اخلاقی همراه نباشد، صرفا به انباشت سرمایه میانجامد. اتفاقا دورکیم معتقد بود که تضاد اساسی در دوره نوسازی اجتماعی رخ میدهد. وی تصور میکرد که نظم اجتماعی و تعهدات اخلاقی در اینگونه جوامع، مانعی برای تحقق غرایز تمایلات و گرایشهای مردم است. لذا هر یک از افراد، به دنبال برآورده کردن نیازهای خود، به دنبال منافع فردی خود میروند و اصل فردیت بر جمع حاکم میشود و کمتر کسی، دیگر به نفع جمعی فکر میکند؛ بنابراین خطر همراه با نوسازی جامعه را این میدانست که احساسات افراد سر به شورش بردارد و یا حتی میزان خودکشی افراد، در اثر برآورده نشدن تمایلاتشان، افزایش مییابد.
با این حال، دورکیم نشانههایی از امید را دید؛ تقسیم ضروری کار در جامعه مدرن نیز نخستین وسیلهای بود که جوامع نوین، هنوز بتوانند تقریبا بدون تضاد به حیات خود ادامه بدهند، ولی دورکیم تنها نفس تقسیم کار را برای تراکم اخلاقی کافی نمیدانست، بلکه معتقد بود که تقسیم کار زمانی به وجود میآید که افراد در تماس با یکدیگر باشند، ولی در کل اعتقادات و شعائر دینی، با ایجاد روح جمعی میان افراد و احساس و باور مشترک در آنها، نوعی وحدت و همبستگی میان پیروان دینی ایجاد میکند که تا به آنجا که نظریهپردازان جامعهشناس معتقدند که تنها دین است که میتواند میان افراد وحدت ایجاد کند و اینکه اگر نهاد دین را از جامعه حذف کنند و بخواهند نهاد دیگری را جایگزین دین کنند که همان کارکردها را تضمین کند، هنوز پیدا نکردهاند.
بنابراین، کارکرد دین در هر فرهنگی منحصر به فرد است که از دست دادن اجزای آن یا عاریه گرفتن آن، ضایعهای است که قومیت و ملیت یک گروه اجتماعی را تهدید میکند.
البته این را هم ذکر کنم که اندیشهورزان وابسته به سنت روشنفکری، معتقد بودند که افق دین، به عنوان یک نیروی عظیم اجتماعی، نشانه ترقی جامعه است. از این منظر، مذهب عنوان یک نهاد عقبماندگی اجتماعی و یک سلسله سنتها و مناسک بازدارنده آزادی حیات انسان تلقی میشد، ولی از آنجا که انسان نیز کماکان در جستوجوی معنویت اخلاقی بود تا زندگی را هدفمند کند و انسجام درونی به آن ببخشد، به چیزی فراتر از آنچه در اختیار داشت، میاندیشید؛ چرا که علم تکنولوژیک و پیشرفتهای مادی، تنها بخشی از نیازهای بیرونی و ظاهری او را تأمین میکردند و فرد غیردینی از پاسخگویی به نیازهای معنوی او قاصر بود. توسعه پایدار نیز در یک جامعه به توسعه مادی و توسعه انسانی مشروط است. توسعه فسادی که به پیشرفت علم و تکنولوژیک مربوط میشود، و توسعه انسانی به غنی کردن (فرهنگ معنوی)؛ چرا که فرهنگ معنوی مجموعهای از آداب و رسوم، معتقدات، اخلاقیات، باورها و ارزشهای هنری و فکری است که با تقویت هر یک از این اجزا، میتوان امیدوار بود که جامعهای متشکل از انسانهایی با اعتقادات و اخلاقیات و بارهای قوی خواهیم داشت که در نهایت توسعه انسانی را در پی خواهد داشت.
فرهنگهای مادی را میتوان عاریه گرفت، توسعه داد و غنی ساخت. در حالی که عاریه گرفتن فرهنگ معنوی نه به آسانی امکانپذیر است و نه ضروری؛ به عبارت دیگر توسعه مادی و صنعتی یک جامعه اگر با توسعه انسانی همراه و همگرا نباشد، فایده و مطلوبیتی نخواهد داشت؛ به عبارت دیگر، اگر جامعه به بهای از دست دادن ارزشهای والای فرهنگ، سنت و اخلاق اجتماعی و مذهبی خود، قدم در راه توسعه مادی، رفاه و انباشت ثروت اقتصادی بگذارد، نتیجه نهایی آن چیزی جز سرگشتگی انسانها، زوال ارزشها و هنجارها و… جامعه در بحران هویت و سایر آفات و انحرافات اجتماعی نخواهد بود.
عدهای بر این باورند که با تقویت ارکان دینی در فرهنگهای مدرن، نه تنها میتوان وحدت و انسجام در جامعه را تضمین کرد، بلکه از آن مهمتر میتوان احساس سعادت و نیکبختی را در افراد به وجود آورد.
این یک واقعیت است که انسان خود خالق سعادت خویش است؛ به عبارت دیگر، سعادت متاعی نیست که کسی آن را از دیگری مطالبه کند یا مثلاً حکومتی آن را به شهروندان خود ببخشد؛ بنابراین نباید از جامعه مدرن انتظار داشت که علاوه بر فراهم آوردن امکانات رفاهی، آموزشی، بهداشتی، درمانی، اشتغال و غیره احساس سعادت نیکبختی را نیز به دیگران عرضه کند. اما متولیان فرهنگ و اخلاق جامعه میتوانند با ایجاد شرایط مناسب عدالت، آزادی، رفع تبعیض و بها دادن به ارزشها و هنجارهای دینی و سنتی، انسان را در این مسیر ترغیب نماید؛ به عبارت دیگر، ایجاد امکان یک زندگی سعادتمند و حیات با معنی و هدفمند از وظایف متولیان جامعه است.
بدون دیدگاه