30 خرداد گل مرداب
بچه سال به نظر میرسید، اما نمیتوانستم بیتفاوت از او بگذرم. کنجکاو شده بودم آخر این دختر با این سن و سال؟!. هر چند دیگر بعید نیست تو این دوره زمانه. همه جور آدم پیدا میشود حتی در این سن دزد و قاچاقچی، معتاد حتی قاتل باشند، اما جالب اینجا بود که وقتی از مسئول آنجا پرسیدم کدام یکی از این خلافها را مرتکب شده همه را رد کردند. گفتند؛ هیچ کدام از اینها نیست. آمدم بپرسم رابطه نام……. که وسط حرفم پرید و گفت: نه آقای خبرنگار اینها که گفتید نیست. پس….. میان کلامم با تندخویی گفت به جای اینکه اینجا بایستی سئوال و پرسش کنید، ببین اگر خودش راضی به گفتگو هست با او حرف بزن تا این حس کنجکاویت تو را رها کند.
و بعد سراغ متهمانی رفت که خیلی وقت بود آنجا بودند.
قصد کردم که با او یک گزارشی داشته باشم، اما احساس میکردم او به سئوالاتم پاسخ نخواهد داد. من از اتاق بیرون آمدم دختر متهم که دستبند به دست منتظر بود تا سروان او را احضار کند، به من نگاهی انداخت و با خندهای شیطنتآمیز گفت: سلام آقا؛ شما خبرنگار هستید. من با تعجب گفتم بله !!
– شما برای کدام مجله یا روزنامه گزارشهایتان را چاپ میکنید. آیا عکس من هم چاپ میشود.
در حرفهایش شوق خاصی بود، برایم عجیب بود تا به حال گفتگوهایی که داشتم با متهمین چنین برخورد راحت و آزادی نداشتند. به اوگفتم حاضرید با مجله “همراز من، بشنو” سخنی داشته باشید. با کمال رقبت پذیرفت و استقبال کرد. هردو رفتیم روی نیمکت راهرو نشستیم و پرسیدم: چگونه موافق هستید؟ تک تک سؤال کنم، یا اینکه خودت می خواهی از اول شروع کنی که چه شد اینجا با دستبند هستید و کار خلاف تو چه بوده؟
شقایق که منتظر بود که زودتر شروع به صحبت کند آهی کشید و گفت ماجرا از آنجایی آغاز شد که………………
آسمان مهتابی بود، باد ملایمی میوزید. و من، کنار پنجره نشسته، شاید پیامی از آسمانها به گوش برسد، نوید خوش و خرم، خبری از پدر و یا کمی محبت او.
پدر میآمد ومی رفت معاملات کلان کلانی میکرد، وتا اشاره میکردم؛ همه چیزبرایم مهیا بود.اما دریغ از ذرهای دست محبت که برسرم کشیده شود. عشق به پدرم ذره ذره داشت تبدیل میشد به نفرت و کینه و از این بابت میترسیدم که باعث شود به جای دلتنگی، و عشق به او؛ آرزوی سقوطش را کنم. تا بلکه بنشیند گوشه زندان تا به ملاقاتش بروم.
با هر رفت و آمد پدر به ایران، و با نگاهی خسته و کوتاه به من، سوغاتهای جوراجور را هدیه میکند؛ و باز برایم جالب، و آخر سر تکراری، کسل کننده. بازاوایل برایم جذابیتی داشتند. اما دیگر آن هیجان ازدیدن آنهمه کادوهای مختلف، بیشتر دلتنگم میکرد. مادرم که بدون تکلیفتر ازمن بود. در این اوضاع آشفته تازه به فکر ازدواج دیگر افتاده. بعضی وقتها رفتار و حرکات بزرگترها را نمیشود پیش بینی کرد، یادم میآیدآنها همدیگر را خیلی دوست داشتن، اما آخرش نفهیمدم آنها عاشق هم بودند یا سایه هم را با تیر میزدند. احسان برادر بزرگم رفت پی زندگی خودش حالا با بدو خوب زنش هر طوری هست دارد میسازد، «بهترازاین نمیشود توقع داشت. وقتی در سن نوزده سالگی زن بگیری، زنت هم پانزده ساله باشد» میدانم مادر سعی کرده که محبت خودش را نثار ما کند، مادر بزرگم راست میگوید تا که، باید مادرم مطلقه بماند و به پای من و فرشید بسوزد. هر چند میدانم که پدر هنوز مادرم را دوست دارد. مادرم میگوید: پدرت بیشتر ازهر چیز عاشق کارش است تا بچه هایش.
مثل روزهای گذشته پیش یکی از همکلاسهای قدیمی می روم، اواز من دو سال بزرگتر است، به خاطر وضعیت مالی بدی که خانواده اش داشت دو سال ترک تحصیل میکند و وقتی پدرش آتلیه عکاسی، را اجاره میکند. مینا نیز در کنار پدرش آموزش فیلم برداری میبیند و بعد از گرفتن دیپلم هم پای پدرش کار میکند، من هم اکثر مواقع به بهانههای مختلف خانه شان میرفتم، علت این همه رفتنم را نمیدانستم ولی وقتی وارد خانه شیک و تمیز (هرچندکوچک؛) میگذاشتم بوی محبت و صمیمیت آن مرا میگرفت و یک طوری دلم را به سوی آنجا میکشاند. مادر مینا زنی مهربان و خوش برخوردی است، بوی عطر غذا یش تمام خانه را میگرفت، ولی متاسفانه آسم دارد. چندین بار از مادرم خواسته بودم که بیاید و با مریم خانم آشنا شود تا شاید مثل من دل مادرم باز شود. اما هیچ وقت قبول نمیکرد. فقط زمانی که آتلیهو از نزدیک با پدرمینا آشنا شده بود. و مینا هم کمتر از من به خانه مان میآمد، اورا هم دیده بود.اتفاقی که آن روز افتاد، حماقتی بیش نبود.
از آنجایی شروع شد که خانواده ای بسیار پول دار برای سفارش فیلم برداری و عکاسی آمدند به پدر مینا سفارش دادند حتما دو دوربین باشد و عکسها نیز روی بوم انداخته شود. پدرمینا خیلی خوشحال بود این سفارش به این پرباری تا به حال نداشته بود. با اینکه کارمند به اندازه نیاز آنها نداشت برای این که این سفارش را از دست ندهد. دو نفر را استخدام کارش کرد. و دوربین کاربرد تر اجاره کرد، وقتی حساب کرد هزینه این مراسم برای عکاسی و فیلم برداری با میکس وCD، سه میلیون و پانصد هزار تومان برایشان تمام میشود، زن و شوهری که آنجا بودند وقتی قیمت حساب شده را شنیدن تعجب کردند. و سریع پذیرفتند و اعتراف کردند نسبت به جاهای دیگر خیلی مناسبتر حساب کرده. بیانه ای به مبلغ یک میلیون تومان دادند. و رفتند.
آن روز خودم آنجا بودم، که آقای حمیدی با شوق به من گفت: دختر! چه پاقدمیداشتی !…
خلاصه آقای حمید ی دو شاگرد برای خودش دست به کار میکند و تمام امکانات لازم را آماده میکند. بهترین فرصت برای سرمایه گذاشتند برای مغازه بود. با حقوقی که به دو شاگرد و کرایه دوربین تهیه شده سر جمع که حساب کرد یک میلیون و نیم برایش می ماند. شادی قشنگی در چشمانش درخشید. آن هیجان و شوق برقی به چشمانش انداخته بود که من با دیدن آن صورت بشاش، همان احساس درونم نقش بست بااینکه ما هیچ وقت مشکل مالی نداشتیم، البته همیشه پدرم می نالید از خراب بودن بازار اما وقتی من مقایسه میکردم با زندگی آقای حمیدی می فهمیدم زندگی ما از روی طمع و حرص بیشتر سرچشمه میگیرد.
مراسم جشن به خوبی؛ آن طور که خود حمیدی می خواست کارش را به نحو احسن ارائه دهد برگزار شد، در آنجا که بودم، فخر فروشی یکی از بستگان داماد را دیدم که با یک افتخاری دارد میگوید هزینه عروسی سربه سیمیلیون زد لباس عروس نهصد هزار تومان تمام شد، غذا……. و……. البته با آن همه اصرافی که کرده بودند مشخص بود هزینه نزدیک به سی میلیون سر بزند.آقای حمیدی گفته بود برای آماده شدن فیلم وبومهای نقاشی عکسها سه ماه دیگرآماده میشود.وقتی زمان تحویل آن شده بود. آنها نیامدن امانتیها را ببرند و مابقی حسابشان را تسویه کنند.بدهکاری آقای حمیدی هم داشت کم کم او را اذیت میکرد. بیشتر ساعات در آتلیه، بودم تابستان بودو بیکاری و سعی میکردم دم دست مینا باشم که اگر کاری پیش آمد من هم انجام بدهم. تا اینکه زنگ زد به آنها گفت: چرا نمیآیید اینها را ببرید. آنها گفتند دیگر به آن فیلمها احتیاجی نداریم. آقای حمیدی با ناراحتی گفت: به من مربوط نیست چه بخواهید بیندازید بیرون چه لازم داشته باشید به درد من هم نمیخورد. شما بیایید حسابتان را تسویه کنید. بعد که گوشی را گذاشت، با ناراحتی گفت: عجب مکافاتی شد. میگویند، از هم دیگر جدا شدن عروس مهرش را اجرا گذاشته. و به همین خاطر بین خانوادهها درگیری بهوجود آمده و برایشان این فیلمها هم دیگر ارزشی ندارد. پس هزینه زحمت من و شاگردو اجاره دوربین و….. حمیدی نشست و گفت: خدای من چه مصیبتی شد.
در آن لحظه دلم برای او سوخت. میخواستم برایش کاری کرده باشم. میدانستم به پدرم بگویم که آن پول بدهکاری که بالا آمده را به آقای حمیدی بدهد امکانش زیاد اما تا سفر بعدی که بخواهد بیاید و به ما سربزند دو ماه دیگر است. یک دفعه به ذهنم رسید کاری کنم، فیلمها را از آقای حمیدی خواستم او میگفت برای چه میخواهی گفتم: توآنها را بده می روم دم خانهاشان و از آنها طلبت را میگیرم میآیم. آقای حمیدی موافقت نمیکرد. مجبور شدم نقشه دیگری بکشم با کمک مینا از روی هردوحلقه یکی دیگر ضبط کردم. و اصل آن را برداشتم و همه برنامهای را که در نظر داشتم با مینا درمیان گذاشتم، درباجه تلفن رفتم و زنگ زدم.
سلام آقای محترم اگر میخواهید که فیلم عروسی شما دست دیگران پخش نشود و دوست و آشنا و غریبه دست هر کسی نیفته، مجبورید با من همکاری کنید.جمشید با پوزخند گفت: مهم نیست من دیگر از همسرم جدا شدم و گذشته از آن این خانمیکه شما میگویید عروس نام آن چیز دیگری کلاهبرداره، او زن زندگی نبود، میخواسته از من اخاذی کند. شقایق با تعجب گفت یعنی چه طوری؟؟ هیچی خانم تمام قصد و نیت او گرفتن ۱۳۶۴سکه از من بود، که آن هم با اجرا گذاشتن مهرش از موجودی حسابی که داشتند دولت برداشت کرده به همین راحتی. خوب قاعدتاٌ من هم او را باید طلاق میدادم. شقایق گفت: خوب مهرش را خواسته چرا میگویی اخاذی. جمشید گفت: خانم نمیدانم شما چند سالتان است اما اگر معنای زندگی کردن را بدانی اصلا اصول زندگیت را بر پایه مهریه پایهریزی نمیکردی.
شقایق ناامید شده بود میخواست فیلمها را گروگان بگیرد اما تیرش به خطا خورده بود. وقتی خواست خداحافظی کند، جمشید بلند گفت: خانم، خانم…… شقایق گفت: بله. جمشید که به ذهنش رسیده بود که بهترین وسیله برای انتقام گرفتن از ستایش (همسرم) باید از طریق همین دختر پشت گوشی باشد. با هیجان گفت: هه دختر اسمت را نمیدانم چیست ؟ شقایق مکثی کرد و گفت: سمیرا هستم.
– خوبه سمیرا خانم بگذار چیزی به تو بگویم آنهم اینکه برای گرفتن این مبلغ دو میلیون ارزش خطر و زحمت و نگرانی را ندارد. من نقطه ضعف ستایش را خوب میدانم او به روی فیلم عروسی بینهایت تعصب داشت، البته از این همه تعصب او هنوزم در حیرتم اما وقتی خوب فکر میکنم میگویم شاید میخواهد سر کس دیگری اگر کلاه بگذارد برایش مشکل پیش بیاید. شقایق گفت: میگویی چه کار کنم، پس با این توصیفاتی که میکنید حتما او تا به حال رفته و فیلم عروسی را تحویل گرفته با آقای حمیدی تسویه کرده.
جمشید با حرص گفت: مگر شما از روی هر کدام یکی ندارید. شقایق گفت: بله
پس فرصت را طلایی بشمار و من شماره او را به تو میدهم و مبلغ در خواستیات پنجاه میلیون تومان باشد. میدانی با آن همه پول چکار میکنی ؟ شقایق گفت: این همه پول بگیرم برای چه ؟
_ خوب معلوم خرج کردن بلد نیستی.
_ من پدرم پول داره و مشکل پول ندارم…. در همین اثنا صدای مینا آمد قبول کن به خاطر من، میدانی با این پول چقدر زندگی پدرم متحول میشود. پس بکش کنار من این کار را میکنم. شقایق جلوی گوشی را گرفت: و با تند خویی گفت: دختر اگر مامیخواستیم این کار را بکنیم فقط به خاطر این بود که پول پدرت را زنده کنیم. این مبلغ حق ما نیست. مینا با هول و پلگی گفت: آن مهریه هم حق او نبوده تازه آن عروس خانم خیلی بیشتر از این مبلغ از شوهرش گرفته.
قراربود بیشتر فکر کنیم، اما سماجت مینا باعث شد دو ساعت دیگر به جمشید زنگ بزنم و شماره ستایش را بگیرم.
الو سلام ستایش، فیلمها دست ماست اگر مبلغ پنجاه میلیون تومان جور نکنی و به ما بدهی سه روز دیگر تمام فیلمها دست مردم پخش میشود. ستایش خندید و گفت: جوجه بچه تو میخواهی از من پول نداشتهات را بگیری برو، قطع کن وگرنه به پلیس زنگ می زنم.
_ شقایق گفت: خیلی تند نرو، توهیچ طوری نمیتوانی ما رادست پلیس بدهی. از جای من خبر نداری.
_ خانم کوچولو!!! من فیلمها را همین امروز از آتلیه تحویل گرفتم و جای مطمئن دادم که پاکش کنند.
_ ای!!! پس باور نداری پس مجبور شدم یکی از آن را دم خانهات پست کنم. پس خوب گوش کن بدون اینکه به پلیس خبر دهدی مثل آدم سر قرار میآیی و پول را میدهی.
وقتی گوشی را قطع کردم. یک حسی به من میگفت: تو موفق نمیشوی آن هم آن مبلغ به آن زیادی. با خودم گفتم کاش قید فیلم را بزند. و برایش دیگر مهم نباشد. اما یاد پدرم افتادم بهترین وسیله برای انتقام گرفتن از پدرم آبرویش را بردند آن هم او که آن همه دیسیپلین برای زن و بچهاش میگذارد، حالا خودم فدای بیتوجهی پدرم شدهام. باز برای برادر کوچکم فرصت هست. که دیگر حواسش را جمع کند؛ که وقتی افشین به سن بلوغ رسید سمت کار خلاف نرود. به خودم این دل خوشیها را دادم و میدانستم “ستایش” زن بدذات و هفت خطی اما ناخود آگاه یک صداهایی تو گوشم زمزمه میکرد، باید حال این زن پولکی را بگیرم.
خلاصه آقای خبرنگار برای خودم یک سری توجیحاتی میکردم که خوب میدانستم با عقل جور در نمیآید. تو فامیل به زرنگی و زبلی معروف بودم. نمیدانم شاید این حرفها مرا باانگیزهتر میکرد. به نظر میآمد میخواهم خودی نشان دهم. هرچه بود خودم را داخل مردابی میدیدم که هر چه در آن تقلا میکنم بیشتر فرو میروم. راست میگویند که آدمها وقتی اسیر شیطان میشوند. خلاصی از آن محال است.
در همین صحبتها بودیم که صدای با ابهتی به گوش رسید شقایق،؟! شقایق،؟! سرم را که برگردانم صورت خشمگین مردی با جذبه رادیدم که با غضب به سوی من و شقایق میآمد. شقایق با خوشحالی گفت پدرم است او باید سه ماه دیگر میآمد. لبخند کوتاه شقایق روی صورتش ماسید؛ پدرش با رسیدنش به شقایق سیلی محکمی روی صورتش زد طوری که نزدیک بود روی زمین بیفتد. جلوی خودم را گرفتم که دخالت نکنم. اما شعف خاصی در صورت گلگون شده شقایق دیدم؛ شقایق بدون اینکه اشکی بریزد با جسارت گفت: پدر من به این آقا اجازه دادم عکسم را تو صفحه روزنامه بزنند. به این کلمه که رسید آرام و شمرده گفت: هرچند این چیزهابرای شما مهم نیست، پدرش با عصبانیت گفت: فقط همین مانده بود،که عکس تو؛ دست هر کس بیفتد آنهم به جرم گروگان گیری فیلم مردم……
آقای سهراب پور (پدر شقایق) سند خان شان را گرو گذاشت و دست دخترش را گرفت و رفت. همه این کارها عرض دوساعت بیشتر طول نکشید. آمدن پدر شقایق و بعد سند گذاشتن رفتند تا روز دادگاهی. با خود گفتم: آخر نفهمیدم چطور شد که در تله افتاد. و خبری از مینا نبود.میدانستم اجازه چاپ ماجرای او را نداشتم،برای همین دست نگه داشتم، یک روز که به محل کارم رفته بودم به من گفتند: خانم شقایق سهراب پور خیلی وقت است در انتظار شمااست. پیش او رفتم و گفتم: خوشحالم که شما را دیدم خیلی دوست داشتم بدانم آخرآن اتفاق چه طور تمام شد. شقایق شروع کرد، وقتی با ستایش ( همان عروس خانم ) قرار گذاشتم و به او گفته بودم که تنها بیاید و او هم به من خاطر جمعی داد که با پول و بدون خبر به پلیس می آید.
قرارمان جای خلوتی بود؛ که پرنده پر نمیزد. این طوری خاطر جمع بودم، که متوجه آمدنش با کسی خواهم شد؛ و حتی به مینا گفتم خودش را از این ماجرا بکشد کنار. که اگر دستمان رو شد و کار را به آخر نرساندیم پدر و مادر مهربانش غصه اورا نخورند، چون آنها را خیلی دوست داشتم و در ضمن از این بازی هم خوشم آمده بود و میخواستم بدانم آخر آن چه میشود. در جایی پنهان شدم، او را در دویست قدمی خود دیدم سعی کردم تا آنجا که چشم کار میکند دقت کنم که ببینم کسی همراهش است یا نه ! او به من رسید، بادیدن او ترس تمام وجودم را گرفت: فکر اینجا را نکرده بودم من هم در مراسم عروسی او شرکت کرده بودم و اگر مرا یادش بیاید، میتواند محل زندگی ام را شناسایی کند و به کلانتری خبر بدهد. ستایش خندهای شیطانی کرد و گفت: تو میخواهی به همین راحتی پنجاه میلیون دستت را بگیرد، دختر کوچولو باد آورده را باد می برد. من نتوانستم طاقت بیاورم، گفتم: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبرد. با تعجب پرسید: منظورت چیه؟!. تازه متوجه شدم، جمشید همسر سابقش را لو دادم؛ آنهم بدون اینکه بخواهم. ستایش مسرانه میخواست بداند در این ماجرا آیا جمشید (همسر سابقش) در این مسئله نقشی داشته یانه!!
گفتم کهاو بسیار زرنگ بود وقتی توانسته بود سرجمشید کلاه بگذارد، راحت میتوانست با کلمات بازی کند و کاری، کند که من حتی آدرس محل زندگی و شماره شناسنامهام را بدهم. من به ستایش گفتم زیاد معطل نکن پولها را بده تا فیلمها را بدهم. ستایش با عصبانیت گفت: خانم تصویر کردی من نفهمم که ندانسته به تو این همه پول را بدهم آنهم چه از کجا معلوم که فقط همین ها باشد و از آن تکثیر نکرده باشی؟ من با اطمینان گفتم: خاطر جمع باش همین هاست. او که فکر همه جای آن را کرده بود کیف سامسونگ را به دستم داد و گفت: بگیر، فیلمها را رد کن بیاد. همه را تحویل دادم وبعد کیف را باز کردم ظاهراٌ همه پول بودند ولی در ذهنم گفتم شاید زیرآن تقلبی هم باشد از کجا معلوم. در همین افکار بودم که ستایش با خندهای کریح گفت: خوب راحت گول خوردی با پولهای تقلبی، باید حالا حالاها بیایی پیش خودم درس بگیری. من خشمگین شدم از عصبانیت، برای اینکه حرصم خالی شود. گفتم: تو باید بدانی، یک سری دیگر برای محض احتیاط در خانه گذاشتم البته از روی ناراحتی گفتم در صورتیکه چنین کاری را نکرده بودم. (وای بر زبانی که بیموقع باز شود) آن هم این دروغ. ستایش خیلی سریع از کیفش اسلحه را کشید آنقدر این کار را سریع کرد که من حتی فرصت فرار یا فریاد را نداشتم. اسلحه روبرویم بود مات و مبهوت به آن خیره شده بودم زبانم بند آمده بود. با وحشت و لکنت زبان، گفتم، دروغ گفتم.
او هم نیش خندی زد و گفت: دختر جان منهم به تو دروغ گفتم، میخواستم مطمئن شوم که واقعا راست میگویی اینها تنها فیلمهایی در اختیار تواست.
همه چیز مثل کلاف سردرگم شده بود. ستایش گفت: ببین دختر من سر جمشید شیره نمالیدم که بخواهم پولش را بالا بکشم. ماجرای من و جمشید بر سر این بود که او در شرکتی که کار میکرد با سروته زدن کار. و اخاذی و رشوه که میگرفت توانست یک سری آهن وارد کند که دویست میلیون در آن سود بود که همه را کشید بالا آنقدر ظریف و قشنگ این کار را کرد که کسی متوجه این دزدی پنهان او نشدند. من هم که از ماجرای این تبهکاری او خبردار شدم، قصد کردم خودم را به او نزدیک کنم و طوری وانمود کنم که اورا خیلی قبول دارم و می خواهم شریک زندگیش شوم. خلاصه بعد از هزاردوز و کلک توانستم دل او را به دست بیاورم. و باقی ماجرا که میدانی.
شقایق به اینجا که رسید گفت: چو نهاد معمار خشت کج تا ثریا میرود کج.
من هم به شقایق گفتم: در واقع همه در این برنامه داشتند سر هم دیگر کلاه میگذاشتند. جمشید سر رئیس شرکت و فکر کرد کسی متوجه نمیشود، ستایش سر همسر آیندهاش و بعد یکی مثل شقایق برای تلافی پدربی تفاوت کاری میکند که برای خودش مادامالعمر سوء سابقه به جا میگذارد. گاهی؛ جدی جدی وجود خدا را نادیده میگیریم و نمیدانیم دست بالا دست بسیاراست.
شقایق در ادامه صحبتش گفت: وقتی اسلحه را روبرویم دیدم تمام حقایق را بازگو کردم حاضر شدم کیف را به او بدهم که در همان لحظه گشت کلانتری محل از آنجا میگذشت من هول شدم و فریاد زدم کمک. با سرو صدای من، آنها متوجه شدند و سمت ما نزدیک شدند. ستایش پا به فرار گذاشت. من همان طور مانده بودم، هنوز ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته بود. میخواستم فرار کنم اما صدای تیر به گوشم خورد متوجه شدم قبل از اینکه ستایش را دستگیر کنند از هول اینکه به دام نیفتد به پای یک سرگردی شلیک میکند و او را مجروح میکند. همه این اتفاقها در عرض پانزده دقیقه طول کشید. ستایش دستگیر شد و من وقتی پی عاقبت کار گشتم تصور کردم برای گرفتن این پولها چه تقلبی و چه درست یکی دیگر پیدا میشود که سر من کلاه بگذارد و عاقبت خوشی رادر پیش نخواهم داشت. قصد کردم بروم جلو و خودم را معرفی کنم، اما بعد متوجه میشوم که مینا از قبل نمیدانم از روی نگرانی بوده و یا فکر کرده من خواستم تنها بیایم و پولها را بالا بکشم. خبرداده بود که چه ساعتی و در کجا قرار داریم با چند دقیقه تأخیر رسیدند. و احتیاج به معرفی خودم نبود.ستایش فعلاً درزندان به سر می برد به جرم حمل اسلحه غیر مجاز.معلوم نیست چه حکمی برایش میبرند. از طریق این اتفاق پی به اختلاس دویست میلیونی جمشید هم بردند.شقایق با تاسف گفت: دیدید که در آخر دست نوازش پدر چگونه پدر با سیلی نوازش کرد؟! تنها حرفی که پدرم زد گفت: این راهش نبود، متاسفانه او هنوز نفهمید من برای پول این کار را نکردم.
ساعتی گذشت و وقت رفتن شقایق شد، به او گفتم: چرا به پدرت نمیگویی که دوستش داری، شقایق با ناراحتی گفت: او به من فرصت این را نمیدهد. با عجله گفتم: برایش بنویس، همه آنچه که درون قلبت میگذرد، در پروازی که دارد، فکر میکنم زمان زیادی برای خواندنش داشته باشد.
شقایق لبخند کمرنگی روی صورتش نمایان شد. و گفت: شاید.
برگرفته از سایت:ماهنامه حقوقی دادرسی
فاطمه مقدسی
بدون دیدگاه