داستان‌های حقوقی و جنایی

من نمی توانم روی انگشتان لاغر، امواج؟! رنگ را تصور کنم، شما می‌توانید؟! بگذاریم؛به قول شاعر،گوش اگر گوش تو وناله اگر ناله ماست آنچه البته به جایی نرسد فریاد است! امواج رنگ، هنوز بر انگشتان لاغرش خودنمایی می‌کرد، خیلی روزها، خیلی ساعت ها در سکوت و در تنهایی از پنجره به کوه و درخت، و خیابان و کوچه و بازار خیره می‌ماند...

یک مرد روستایی فقیر به نام کاکه مراد به شهر می آید تا برای خانواده اش یک بخاری از دکان حلبی سازی بخرد. زنش به او گفته بود: های مرد، مثل بنده خدا یک بخاری بخر تا از دست دم و دود اجاق راحت باشیم. امسال زمستان سخته. بچه ها خفه می شن. کاکه مراد پس از خریدن بخاری، یک سری هدیه نیز برای زن...

زود قضاوت نکنید نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که...

زود قضاوت نکنیم زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه...