نکته‌ها و لطیفه‌های حقوقی

در یکی از قصبه‌‏های اطراف شهر پاریس جوانی به دفتر آمار و ثبت احوال مراجعه‏ و پس از برخورد با مأمور مربوطه با تقدیم«سلام روستائی»تقاضای صدور المثنای‏ برگ شناسنامه خود را مینماید. کارمند دولت که از مراجعه تازه وارد ناراضی بود و بیشتر ترجیح میداد بقرائت‏ پاورقی روزنامه خود ادامه دهد زیر لب چنین جواب میدهد که برای این درخواست‏ هفته آتیه مراجعه کند. جوانک...

چه وقت زن‌ها خدا رو شکر میکنند؟   زن رو به خدا کرد و گفت: چرا باید دیه ما نصف مردها باشد؟   خداوند مهربانانه فرمود : عزیز من ! اگر با کشتن، تو را از شوهرت بستانند، به او 100 میلیون می رسد، ولی اگر او را بکشند تو صاحب 200 میلیون می شوی !!!   زن خندید و گفت: خدایا حکمتت را شکر ...

اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می‌رفته که پلیس با دوربینش شکارش می‌کنه و ماشینشو به اتهام سرعن غیر مجاز متوقف می‌کنه. پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین. اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست. من صَحَبی (صاحب) ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب. حالاوَم داشتم می‌رفتم از مرز...

بهرام‌ شاه غزنوی فرمانروایی به سرزمین غور، ناحیه‌ای کوهستانی در افغانستان، فرستاد. او بر مردم آنجا ستم و بیدادگری فراوان می‌کرد. مردم آنجا نماینده‌ای نزد بهرام‌ شاه گسیل داشتند که از ظلم حاکم غور شکایت کند. سلطان‌ نامه‌ای نوشت و به مردم ستمدیده داد تا آن را به حاکم غور دهند. حاکم پس از خواندن نامه سلطان آورنده نامه را وادار کرد که نامه را بخورد....

قضاوت داروگونه روزی حضرت علی(ع) داخل مسجد شد. جوانی گریان كه ۲-۳ نفر اطرافش را گرفته و او را از گریه بازمی‌داشتند، به سوی وی آمد. حضرت علی(ع) پرسید: «چرا گریه می‌كنی؟» جوان گفت: «شریح قاضی درباره‌ام حكمی كرده است. نمی‌دانم چیست؟ این چند نفر پدرم را با خود به مسافرت بردند. اینان از سفر برگشته‌اند؛ اما او بازنگشته است. از حالش می‌پرسم، ‌می‌گویند كه مرده...

قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید. قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟ مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی. عبید زاکانی...

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی‌...

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش راهبه سوار میشه و راه میفتن چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه ! راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار …! کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه چند دقیقه بعد بازم...

حاج آقا(قاضی): خودتونو كامل معرفی كنید … - شوهر: كاظم! برو بچ بهم میگن كاظم لب شتری! دیلپم ردی! ?? ساله! - زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشكده هارواد ! ?? ساله! دادگاه - خانواده - حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟ – شوهر : عرضم به حضور اَن ورت حاجی! ایشون مارو پسند كردن! مام دیدیم بد گوشتیه گرفتیمش!!! - زن: حاج آقا می بینین...

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر...