30 خرداد با باد با طوفان
از این بالا ، هیچکس ، و هیچ چیز ، به اندازه واقعی خودش نیست . نه درختها ، نه مغازهها و نه ماشینها . خیابان هم همینطور . پس این تنها زایر جاسم نیست که از اینجا ، مچاله و کوچک به نظر میآید . اگر عبد الله هم بود،حتما همین طور بود…حالا،اگر کسی،بالاتر از من،از بالای پشت بام،یا از روی آن ساختمان بلند،به من نگاه کند،چی؟شاید او هم مرا به اندازه یک عکس کوچک ببیند،در قاب پنجره.اگر باد نمیوزید،اگر باد نبود و این پرده تکان نمیخورد،اگر باد نبود و نمیخواست،این گل شمعدانی را از ساقه بشکند…حتما،آن کسی که از آنجا به من نگاه میکند،فکر میکند من،مثل یه عکسم.مثل عکس عبد الله در قاب چوبی روی دیوار،که هنوز که هنوز است مثل هشت سال پیش میخندد و سرور که میرسد،میایستد و نگاهش میکند.
آیا اگر پدر رزا هم اینجا نشسته بود،همین طور به نظر میآمد؟مثل یه عکس؟…از بالای ابرها،از آن ته ته آسمان چه طور؟حتما از آنجا،این ساختمان درندشت و بیانتها که برای ما اینقدر بزرگ است،به اندازه یک لانه زنبور است!اگر اینطور باشد،لابد،از آنجا قد و قواره زایر جاسم،که اینطوری کنار چرخ کز کرده،کوچکتر از یک مورچه است.و من هم.آن وقت تکلیف غم و غصه من و زایر جاسم چه میشود؟و حتی،غم و شادی همه مردم شهر دیگر چه معنی میدهد؟!مگر ما به مورچهها اهمیتی میدهیم؟تازه،چه فرقی میکند که زایر جاسم باشد یا من یا دیگری؟عبد اله باشد،و یا یک رهگذر،مأمور پست باشد،با یک کیف،پر از نامههای عبد اله،و یا یک رفتگر و یا خانم عاطفی باشد که بخواهد بالا بیاید،در بزند و بگوید:«ببینید خانم مرادی،شما یک ببخشید بگویید و قضیه را تمام کنید،نگذارید کار به ناحیه و اینجور جاها بکشد،بگویید که سوء تفاهم شده…»و آن وقت من بخواهم از این بالا،از این پنجره،از این قاب عکس خالی هلش بدهم پایین،تا پیچ و تاب بخورد و پرت شود روی چرخ طوافی مشدی مصیب،کنار زایر جاسم،وسط سیبها و نارنگیها،تا ببیند که خیال میکرده زایر جاسم اینقدر کوچک است.
بفهمد که ما کوچک نیستیم.آن وقت،باز هم زایر جاسم داد بکشد:«او هوی،مادر سرور، کار داشتی؟»و یا:«میخوای یه پاکت از ایی نارنگیها سیتون بفرسم بالا؟…»نه،او حتما جسد خانم عاطفی را ندیده،و یا دیده و خودش را باز هم به آن راه زده و و الا،این جور وقتها که نباید اینطوری گفت ،زایر جاسم پس چرا وایستادی کنار در؟بفرما،چای بیاره،یه پیاله چای بیا بخور.آن وقت زایر جاسم دوباره با شانههایش،پالتویش را روی شانهاش مرتب کند و به ریشهای مشکیاش دستی بکشد و بگوید:«از روی ناچاری بود…کارش تمام شد، مادر سرور،خرمشهرمان را از دستمان گرفتند!…»و بعد،لحاف و تشک را بردارد و برود به ته راهرو،یکباره همانجا بماند، برگردد و جور غریبی،انگار که نخواهد کسی بشنود،بگوید:«نه که کوتاهی از ما باشد!از دستمان رفت.ولی،ولی ما پسش میگیریم، میبینید!هنوز زایر جاسم و عبد اله نمردن، فرداست که برگردم دوباره به جبهه،پیش عبد اله.»و یکدفعه،بلند،داد بزند:«ما پسش میگیریم!»خاله خاتون با انگشتهای چروکیده و ناخنهای حنا بستهاش،گوشه لپش را بکند و بگوید:«وای خدا مرگمو بیاره،از بس گرومب گرومب بمب و خمپاره شنیده،پاک زده به کلهاش!…»فردایش،زایر جاسم بیاید کنار در،دست بزرگش را روی سر سرور بگذارد و بگوید:«ها عمو سرور جان، بگو،چی بگم سی بابات؟چه پیغومی سیش ببرم؟»و بعد،سرش را بالا بگیرد،و نه به صورت و به چشمهای من،بلکه به جایی ته دالان،روی دیوار،کنار در و یا خدا میداند به کجا،نگاه کند و بگوید:«شما چی؟مادر سرور!…پیغامی نداری سی عبد الله ببرم؟»و من بغض کنم.صورتم را بگیرم زیر چادرم، لحظهای صبر کنم،و آن لقمه درد را،به زور قورت بدهم و لبخند بزنم که او نفهمد،و بگویم:«دست علی به همراهتان.خرمشهر، خرمشهر را برایمان بگیرید،خانه ماست آنجا!…»و او بفهمد،و خودش را بزند به آن راه که نفهمیده.
آهی بلند کشید،و یکباره سرور را بغل بزند،ببوید و ببوسد و بگوید: «ایشا الله!کارون!سرور!…عبد الله،بابات! صید…دوباره…خداحافظتان!»تند برود.نه بدود.مثل باد…به آنی،باد زیر آستینهای پالتویش بپیچد،با دو دست لبههای آن را بگیرد.برود و برود.که سالی بعد،شبی بیاید دوباره کنار در.زیر نور کم سوی لامپا،کنار راهرو بایستد و دوباره باد باشد و باد.خاله خاتون،مویه کند،و گیس بکند،و او بگوید: «مادر سرور بد به دل نیار،عبد اله ناپیداست! همی یک باره غیبش زد!هموجور که ما خرمشهر رو گرفتیم،شایدم اونا،عبد اله را گرفته باشن…باید صبر کنی،حالا خانه داری،ولی مرد نه!…»دوباره که باد از ته دالان زوزه بکشد و بیاید من ناباور به زایر جاسم نگاه کنم که یک آستین خالیاش در باد تکان میخورد،انگار که فقط باد باشد که بخواهد بگوید:«ببینید،زایر جاسم با دو دست رفته و با یک دست آمده!»و سر را که بالا بگیرم،تا سئوال کنم،در زیر نور لامپا، بریده سرخور آمده گوشت روی گونهاش را ببینم که از زخم سر نیزه دشمن است،و در آن زخم،بوی کارون باشد و نخلهای خرمشهر، بوی جماز،بوی کباب…بوی کودکی.و بعد.و بعد،آن زخم،در گذر ایام،در سالهای سخت،بماند و بماند،تا از برق بیفتد،به رنگ قهوهای درآید،و نه انگار،که برای فتح خرمشهر،بلکه،مثل اینکه از روزی که به دنیا آمده،همانجا،زیر گونهاش بوده و بود!… شاید!کسی چه میداند؟!زایر جاسم،از پی شش سال،شصت ساله بشود.موهایش سفید سفید شود.شانههایش رو به زمین خم شود.
ساکت شود و هر دم غروب از پلههای ساختمان،لخ لخکنان پایین برود.و آنجا،کنار چرخ طوافی مش مصیب،بنشیند و سیگار پشت سیگار دود کند،و گاه به گاه،حرفش را عوض کند:میدانم،بگمانم همو خودش بود. دیدم که گرفتندش…مثل عبد اله بود!… عبد اله اسیره!باید نامهاش برسه!…و هر بار که پستچی بیاید،تند و فرز،نامهها را زیر و رو کند هول زده خطها را بخواند،و دوباره، سیگاری آتش بزند،و زیر چشمی به بالا نگاه کند.عصرها کنار چرخ طوافی را بروبد،و کمک مش مصیب،که از بازار میوه آورده،نارنگیها را سر و ته کند،و یا چراغ زنبوری را که توی دستهای صفدر است تلمبه بزند،و نور از لای موهای سفیدش بتابد،و من فکر کنم که حالاست که صورت او بسوزد،و او با صدای بمی که ته لهجهاش را گم میکند، داد بکشد:«نارنگی،سه کیلو به من پنجاه تومن… بدو،آتیش افتاده به مالمان!»و یا بگوید:«خالو صفدر جان،دیده بانی کن خالو،شهرداری نیاد پدر جان!»و یا مرا که مثل همیشه کنار پنجره ببیند داد بزند: «ها مادر سرور،حالت خوشه؟نارنگی سیت بفرستم بالا،تازه چه خبر!…تازه چه خبر!…» و سرش را،تند بدزدد،و داد بکشد:«او هوی نارنگی،آتیش زدیم به مالمان!…»که مالش نباشد،که نیازش نباشد،و تنها بخواهد،با وسیلهای بیقراریش را پنهان کند.جارو بکشد. بروبد.تلمبه بزند.بالا برود و پایین بیاید و دیگر کاملا باور کرده باشد:«من خودم دیدمش که میبردنش،آره خود خودش بود! همین روزهاست که نامهاش بیایه!…»و پنج سال همین را بگوید،با همان یقین و انگار که پنج روز زایر جاسم مثل طفل پنج ساله بود.
پنج سال در انتظار نامهای از عبد اله،بیقرارتر از من.چه میخواست او؟چه گناهی کرده بود؟ چه دیده بود؟از عبد اله چه خبر داشت؟نعشش را دیده بود؟خاکش کرده بود؟پس چرا نمیگفت؟نه اگر بود،مثل خبر صالح، میگفت.اگر بود،مثل ممدوح،میرفت و میگفت:«خاله خاتون سرت سلامت! ممدوت کنار بهمن شیر شهید شد!»میدانم، نامهاش میآید!چه اشتیاقی داشت،زایر جاسم که به من بباوراند.اگر هم نمیگفت، من ته دلم روشن بود!میدانستم که عبد اله بود.یک جایی در این دنیا،توی عراق،یک جایی،که آسمانش همین،آسمان ما بود.ماه داشت و ستاره.اگر میگذاشتند که ببیند! عبد اله بود!نمیدانست نباشد.این را یکی از ته تاریکیهای قلبم میگفت.هر چند،پنج سال بیخبری میتوانست دنیایی را به تاریکی بکشد،ولی،ته قلب من را نمیتوانست.یک کورسویی بود.یک لرزه نوری.مثل تابش فانوسی از ته خلیج.دور دور…میدانستم، اگر نامهاش هم نمیرسید،باز هم میدانستم که باید روزی زایر جاسم بیاید و با تنها مشتش آنطور به در بکوید و بکوید و نعره بکشد،اگر دوست داشت،حتما در را از جا میکند:سرور،سرور،بیا خالو جان.بیا پدر جان،حفظ کن. نگفتمان خالو جان. نگفتمت مونسم. عبد الله،بابات زنده است…اینم نامهاش.سرور هاج و واج بماند،زل بزندبه یک دست زایر جاسم که میلرزید و نامه را داشت .که میخندید. که گریه میکرد.که فراموش کرده بود پنج سال است که دست ندارد و با کتفش،با آستین خالیاش،بخواهد صورتش را پاک کند.عرق پیشانیش را خشک کند.و به جای دست به صورت،صورتش را به کتفش بمالد.سرور نداند که چه کند.و اگر او نمیدانست،من دانستم که چه کند.من که توانستم بغض کنم، من که توانستم از ته حلق آن لقمه گره شده را از هم باز کنم،من که توانستم،راهرو را پریشان گریهام کنم،من که توانستم زانو بزنم، نامهاش را از تنها دست زایر جاسم بگیرم، ببویم و ببوسم،خیس اشکش کنم،رنجموره کنم،سر به خاک بسایم،خدا،خدا کنم،من که توانستم لبهایم را آنقدر بگزم که خون بیاید، توانستم از ذوق گوشه چادرم را با ناخنهایم بدرم.
میدانستم،اگر نامهاش هم نمیآمد میدانستم که عبد الله زنده است.بایست، بایست نامه عبد الله میآمد.دوباره بایستی زایر جاسم جوان شود.قد راست کند،بخواند و برقصد،بگوید و بخندد و خاله خاتون دوباره تکهای از لپش را به چنگ بگیرد و بگوید:»ای زایر جاسم،از ایی موهای سفیدت شرم کن مرد،سی عیبهای کارا…»و سرور باور نکند و باور کند،و معنی عبد الله را بیابد.«بابایی به نامه عبد الله،که داشت فراموش میشد»و بخواهد مثل همه پدر داشته باشد.که بخواهد (به تصویرصفحه مراجعه شود) عبد الله باشد و نه عکسش در قاب روی دیوار که پنج سال باشد که میخندد.خودش را بخواهد.همانطور:وقتی بیاد مادر…وقتی بیاد…وقتی بیاد!وای و دیگر نگوید،نتواند که بگوید.به کنج اتاق بدود.کتاب و دفتر را پهن کند.تند تند بنویسد.و بخواند و بخواهد نشان بدهد که خودش را نباخته،و نتواند.و گاه گاه سرش را بالا بگیرد و خیره خیره به من و بد به قاب عکس نگاه کند،و شرمسار بخندد.و بعد از آن،هر روز و هر روز،با ذوق و شوق از راه مدرسه برسد و با عجله صندلی را از گوشه اتاق بیاورد و زیر پایش بگذارد.بالا برود و با گوشه مقنعهاش قاب عکس عبد الله را پاک کند.و بعد،شبی دور از چشم من به آن نزدیک بشود و آهسته بگوید:«پدر…کجایی بابا؟»و از من بپرسد«حالا من هم بابا دارم مگه نه مادر؟ مثل همه!»و من بگویم:«میدانستم…داری دخترم.»و بگوید:«پس کی…بابا کی میآید؟»و من بگویم:«وقتی جنگ تمام شد دختر.»بالاخره میدانستم که یک روز،روزی او میآید.میآید.بالاخره باید میآمد.نوشته بود.پس بود یک جایی از این دنیا،زیر همین آسمان.اگر میگذاشتند که نگاهش کند.جز این هم نبود.دیگر عبد الله،عبد الله سرور هم نبود.سرور برای عبد الله بود،و عبد الله برای سرور.آن وقت من باید جور دیگری میشدم.
یک کسی که رفته بود،داشت میآمد. اگر هم نمیآمد،آنجا توی عراق بود،توی یک اتاق، بین یک راهرو،روی یک تختیا روی یک تکه ای از زمین،میان یک سالن،در بین صد نفر،هزار نفر…یا درون یک سلول،مچ بسته.دست بسته.ولی به هر حال بود،در هر حالتی که با او رفتار میکردند.بالاخره نفس میکشید،از همان هوایی که من و سرور و درختها،تنفس میکردیم.شاید هم وقتی نامه عبد الله آمد،تنفس کردن آسانتر شد.آن کور سوی خاموشی نگرفته،تاریکیها را پس زد.تن و جانم را روشن کرد،خانه را،کوچه را، خیابان را..راهرو و راه پلههای تاریک را، مدرسه را،کلاس را،گلها را،تخته سیاه را. خورشید انگار همین یک خبر،همین یک شعله را میخواست تا دنیا را روشن روشن کند و همه چیز را به درخشش وادارد،همین یکی را.حتما همین بود.برای همین بعد از آن روز همه چیز فرق کرد.حتّی صورت رزا دوست داشتنی شد،با آن جامدادیاش که موزیک میزد و دل ریحانه را میبرد،با آن شکلاتش که دل ریحانه را آب میکرد.او میتوانستنگاه ریحانه را باز هم به التماس بکشاند و من میتوانستم او را ببخشم.من چه بد بدم حتّی آن کینه و بغض توی گلوی مرا،که کمتر از بغض دوری عبد الله نبود،آن راهم،داشتم فراموش میکردم.ریحانه،ریحانه تو کجا نشسته بودی دختر؟کجا؟کجا بودی؟وقتی رزا بود،تو که آنجا نبودی.تو توی دستهای رزا،روی شکلات رزا بود.
دلم میخواست به رزا هم بگویم:«ببین دختر،اسم این دخترک ریحانه است.از شکلاتت چرا به او نمیدهی؟»آن روزها حتّی رزا بخشیدنی بود.میتوانست شکلاتشرابخورد،میتوانستم حتی از حق ریحانه هم بگذرم،کدام حق؟چه میدانستم آن روز،وقتی ریحانه شکلات رزا را میدید،پاک از کلاس و درس و مدرسه،میرفت بیرون.مرا هم با خودش میبرد. مرا هم دنبالش میکشید و میبرد،. یک جایی که دور دور دور بود.قبل از آن،چه کینهای به رزا داشتم و چه مهری به ریحانه.وقتی عبد الله آمد و کنار ریحانه نشست،وقتی اخمش را دیدم.آن وقت ریحانه را شناختم و رزا را،که با جامدادیش دوباره بازی میکرد.من داشتم به کجا میرفتم؟ چه کسی داشت مرا میبرد؟که عبد الله آمد و من من هم رفت.کجا داشت میرفت دوباره ریحانه؟خدایا توانستم دوباره به رزا بگویم که دیگر،آن جامدادی لعنتیاش را به مدرسه نیاورد.وقتی گفتم:عبد الله خندید،من و ریحانه و کلاس را تنها گذاشت.رزا بلند شد و از کلاس بیرون دوید.قهر کرد.ریحانه بعد از آن خندید.خنده که نه،یک چیزی بین خنده و غصه توی چشمهایش بود.یک نوع رهایی. طور دیگری نگاهم کرد.ولی بعد از آن روز دیگر ریحانه آن ریحانه نبود.
بیتاب بود،باید آرام میشد،ولی انگار با رفتن رزا،جفتش را گم کرده بود.کجا بود آن ریحانه؟که سه روز بعد خانم عاطفی به مردی که چشمهایش سرخ بود و یک پلکش میپرید،بگوید: «ایشون همون خانم مرادی هستن… سوء تفاهم شده،شما ببخشید…».مرد بغرّد: «خانم شما از مالیات ما حقوق میگیرید که مواظب بچههای ما باشید.»و من بگویم:«که درسشان بدهم.»و مرد بگوید:«دختر عزیز من مریض شده خانم،میفهمین،نمیخواهد بیاید توی این مدرسه.»و من بگویم:«او از خیلی وقت پیش یک دختر دیگر را مریض کرده آقا.»و خانم عاطفی لبش را گاز بگیرد و بگوید:«سوء تفاهم شده آقای اکبری.»و مرد فریاد بزند:«از این به بعد،توی این مدرسه یا جای اوست،یا دختر من.»و من بپرسم: «راستی،خب حالا کدام از ما جایمان اینجاست؟»و خانم عاطفی آرام بگوید: «شمارو از ناحیه خواستن».و من بگویم: «عجب پس کار به ناحیه هم کشیده»واقعا که.»و مرد بیرون برود و بگوید:«بیا بریم خانوم.»و برود.خانم عاطفی بگوید:«ببینید شما یک ببخشید بگویید و قضیه را تمام کنید»و من خیره به او نگاه کنم.و ببینمش که شده یک گراز،یک موش و یک عنکبوت. پوزخند بزنم و او سرش را که پایین بیندازد، بشود یک چوب لباسی،که باید از روی آن کیفم را برمیداشتم و میرفتم.میدویدم.بعد توی کوچه عبد الله هم باشد و همدوش من بدود.من با پاهای عبد الله بدوم.ریحانه هم دنبال ما بدود.من و عبد الله،با پاهای ریحانه بدویم به دنبالا کبری،و یا اکبری دنبال ما بدود نمیشد دیگر،اگر من هم میخواستم، عبد الله نمیگذاشت که به آن مدرسه بروم. خانم عاطفی یک عنکبوت بود.عبد الله شبش آمد.او نیامد،من رفتم.با طناب او را گوشه سقف بسته بودند.تاریک بود.سلول،تاریک تاریک بود.کسی میخندید.سگها زوزه میکشیدند.عبد الله را میزدند.میزدند و میزدند.طنابها تکان میخوردند. نمیشد که حرف آنها باشد.یک مدرسه دیگر،چه فرقی میکرد؟در آنجا هم حتما یک ریحانه پیدا میشد، و چند رزا نمیتوانند نباشند.اکبری شبیه صدام بود،مگر میتوانستم به دخترم صدام درس بدهم!وقتی عبد الله اسیر دست صدام بود؟این را،خانم عاطفی از کجا باید میفهمید؟بعد از آن،عبد الله همه جا با من میآمد. کنار در،توی راهرو.میرفت کنار زایر جاسم مینشست،کنار چرخ طوافی مش مصیب.همیشه آنجا نشسته بود. از بالا که نگاهش میکردم همانجا بود.باز هم باید زایر جاسم داد بزند: «هااای نارنگی سه کیلو به پنجاه تومن بدویین،آتیش زدیم به مالمان.»و در صدای او یک شادی باشد.
حتما میدانست که عبد الله کنار اوست.ولی شبها،که تاریک تاریک میشد،وقتی ماشینها کم و کمتر میشدند و مش مصیب،بساطش را جمع میکرد و زایر جاسم زنبوری را خاموش میکرد،وقتی دیگر هیچکس آن پایین نبود،جز چرخ طوافی که با زنجیر بسته شده بود به درخت،وقتی صدای عوعوی سگها بلند میشد،وقتی باد میآمد، عبد الله هم میرفت.به خانه،که نه.به عراق برمیگشت.آن وقت باید،ته آن سلول تاریک عبد الله را ببندند و با طنابها بالایش بکشند، سه نفر و یا چهار نفر به جانش بیفتند و او را بزنند.عبد الله ناله نکند،فقط دهانش را که باز کند صدای باد بیاید.روی تختش نشسته باشد و کنار تختش یک جسد گذاشته باشند با صورت کبود کبود.که چشمهایش ترکیده باشد و هم لباس عبد الله باشد.ظرف غذا را بیاورند،کنار عبد الله روی جسد بگذارند، بگویند:«بخور.»عبد الله نخورد.توی سرش بزنند و بزنند،دهان عبد الله باشد و باد، صدای باد.عبد الله نیامد،کنار زایر جاسم بنشیند.کنار در منتظر بماند و یا یک خط نامهاش برسد.زایر جاسم دوباره در خود شود، سه سال،دیگر داد نزند.انگار که همه چیز را بداند.زیر باران بنشیند،پالتوی خاکستری رنگش را دور خود بپیچد،و سیگار بکشد و سیگار.و دیگر حتی سرش را بالا نگیرد که بگوید:«هاٌّمادر سرور یک پاکت نارنگی بفرستم سیت؟»
توی تاریکی یکی نشسته باشد.هر چقدر نگاهش میکنی سرش را بلند نمیکند که بشناسیش،سرش را توی دستهایش گرفته باشد.سه سال همانطور نشسته باشد،در تاریکی این قدر که حتی،توی قاب عکس هم لبخند عبد الله کمرنگتر شود. سال به سال کمرنگتر.موهای زایر جاسم هم مثل پنبه شود.دریغ از یک موی سیاه. باز هم عبد الله باشد.ولی فقط صدایش. نمیگذاشتند او را ببینی.خودش هم نمیآمد. باران که میآمد،یکی را میزدند.به سرش داد میزدند،فحشش میدادند.سگها عوعو میکردند،ماشینها بوق میزدند.ها چه نشستی مادر سرور،جنگ تمام شد.آزادگان، عبد الله!طوفان بود.این،همن طوفان بود، پیرو علی میگفت:«باد که زیاد بیاید،خبر از طوفان میدهد.»همو بود که زایر جاسم و منو و سرور را میبرد به سوی عبد الله و یا میخواست عبد الله را بیاورد به نزد ما.از عراق،تا به اینجا از پشت هشت سال.فقط طوفان عبد الله را میآورد.فقط طوفان،همه چیز را میکند،همه چیز را میبرد.غمها را، پستچی را،نامهها را…تنهاییها را.دیگر نامه به چه دردمان میخورد؟اینها را که عبد الله بیاورد،آنها را میبرد.توی آیینه از پس هشت سال به خود نگاه میکنی.این دفعه مانند تمام زنها.نگاه زنانه،جویا.این هشت سال،تو کجا بودی زن؟تو دیگر که هستی؟ عبد الله آیینه را با خودش برده؟دو رشته چین، زیر چشمها،زیر انگشتان لرزان،یک قطره اشک،برای سالهای از دسته رفته.ابروهای پر و یک طره موهای جو گندمی.باور کنی.و باور نکنی.خاله خاتون بگوید:«مردته،عبد الله! بعد از هشت سال زن…بخودت بیا هنوز جوانی تو.کجا عیب داره.پیغمبر خدام سفارش به تمیزی کرده…حلالته.شوهرت… عبد الله.جم نخور کرکهاتو بگیرم،این صورت یا کرکزار…بشین نمیزارم…خودم بندت میندازم…انگار عروسمو واسه ممدوح شهیدم…»بگویی:«نه خاتون جان». سر بکشی و او تو را بگیرد،و با نخ تابدارش،با انگلشتان لرزانش نخ را بورزاند و بورزاند:
سوزش،کرکها،سوزش،مثل سوزش دوازده سال پیش،که دوازده قرن باشد.آاخ چه جان سختی تو زن!…یادت بیاید روز عروسی،کل کل زنان و دختران شرمسار در پیات. کوچههای خرمشهر.خیابانها.آینه و قرآن. ساز و تنبوته…همان درد،همان سوزش… آنجا کجا بود خدایا؟خرمشهرمان بود؟خواب بود یا بیداری؟زایر جاسم با مشت به در بکوبد و بکوبد:«عزیزمون براهه خاتون… عبد الله…عبد الله!»واای خدا،عبد الله!از ترس غافلگیر شدن،به گوشه اتاق قرار کنی، سرور،موذیانه بخندد و خاله خاتون دوباره با نخش بیاید و بیتوجه به التماسهای تو، بتاباند،بسوزاند و بورزاند و بسوزاند.ای اشک کجا بودی؟توی آینه تو نباشی.یک زن دیگر باشد.با چهره سرخ.به آن همه هراس تو،زل مانده باشد.یک صرت دیگر،که روی صورتت گذاشته باشند.سرور از آینه سرک بکشد،و به تو بخندد،فکر کنی که:او چه بیگانه است!از او نگاهش فرار کنی…به کجا؟روبچرخون زن،نترس سرخاب مالت نمیکنم…سرور جان برو به کناری،برو کنار در دختر،بابات براهه ببین نیامد عبد اله!فکر کنی همه آنها خواب است که میبینی،با این همه،از صبح، راهرو را بروبی،قالی را بتکانی،چادر شب را، دوباره و سه باره.روی رختخوابها بکشی، شمعدانیها را آب بدهی،حلقه ازدواجت را بسابی و بسابی تا زنگار هشت ساله از روی آن برود.قاب عکس عبد اله را پاک کنی،و دورش،از گلهای مدرسه بچینی…تمام شب، باران آمده باشد:تند،کند،نم نم.آسمان دلتنگی کند،رعد بزند.باید صبح شود.زایر جاسم گفته باشد که صبح میآید.آسمان، خیابان را برای عبد اله شسته باشد.و طوفان، برگهای زردش را روفته باشد.باید،در آن روز عبد اله میآمد،کنار در را چراغانی کرده بودند.سپاه بود،بچههای سپاه،بسیجیهای خندان،با شاخههای گل و نقل و شرینی.
آن زهرا کجا بود؟زیر بند خاله خاتون،خودم را جا گذاشته بودم حتما:دختر،پس چرا اینجا ماندی؟بیا بیرون.مگه به حرومی میری؟شوهرته،خودشه، همون عبد اله،پاشو بیا به جمع خوبیت نداره…عزا گرفتهای مگر؟!عبد اله میآمد.از بالای پنجره پیدا بود.از همانجا،از ته خیابانی که هشت سال،از او خبری نداشت. خیابانی که میدرخشید.از همانجا،مثل دخترهایی که به خانه بخت میروند،قلبم میکوبید و میکوبید.باید به خاک پایش میافتادم.باید گریه میکردم.باید میخندیدم.باید…باید. قلبم کجا بود؟دنیا چقدر کوچک بود.تا همانجا بود،که دیده میشود.یک خیابان و یک ساخمان این دنیا بیشتر نداشت،خیابانی که در آن یک ماشین غرق گل را میآوردند و آدمها،با نقل و گل و شیرینی به استقبالش میرفتند.اتاق ما،شهر بود،دنیا بود و خیابان، تمام زمین.خاله خاتون به زانو میزد.بیا زن…بیا نه…نه خاله خاتون…تو را به خدا،همینجا…تو را به روح ممدوح…از چه میترسی زن؟از عبد الله؟گفتم:«میآید، از اینجا میبینم.»…گلها و مردم.گلولهها و گلولهها.ای دل آرام بگیر.میآمد و میآمد. همو خودش.سوار،بر دوش جاسم که میچرخد که روی دستها بلند میشود.تمام مردم دنیا،او را میبوسند.در دریای نور میآید.صدای تیر میآید،بسیجیها شلیک میکنند،از شادی.دنیا دارد،تمام چند خشاب قشنگش را،برای او شلیک میکند.بعد از این،دیگر جنگی در این دنیا نخواهد بود. تفنگ نخواهد بود،عبد الله که باشد.خدایا رحم کن!در راه پلهاند!راهرو نترکد!اتاق منفجر نشود!سرور کجاست؟این همان اتاق تنهاست؟همانی که هشت سال،پنجرهاش در انتظار بود؟اینها مگر رحم ندارند؟ خورشید،اگر در اتاق بدمد،همه چیز را میسوزاند.سرور چرا ماتت برده؟همین (به تصویرصفحه مراجعه شود) خودش است،بابا عبد الله!…عبد الله،چرا ماتت برده؟هموست،سرور،تنها دخترت!در آغوشش بگیر!زایر جاسم چرا میلرزی؟!چرا میخندی؟!چرا گریه میکنی؟!با تنها دستت،سرور را در بغلش میگذاری:ببوس پدرت را…عبد الله را…عبد الله جان،این هم دخترت سرور…ما شا الله…خورشید تو اتاق ما چه کار میکند؟همهمان از حرارتش نسوزیم؟ الو نگیریم؟!در هم نپیچ مرد،زایر جاسم.شبها تمام شدند.
از کتاب اسکادروی ماز ۵۴۳
نویسنده:فیروز زنوزی جلالی
مجله دادرسی – شماره ۲۵
بدون دیدگاه