30 خرداد بیگانه با نرگس
شالیزارها سبز بودند،سبز و درخشان.اواسط تابستانی گرم و مرطوب بود و ما خواهرها به همراه مادرمان برای کار در مزارع چای دیگران به دشت آمده بودیم.حتی فکرش هم به ذهن من خطور نمیکرد که آن روز، آخرین روز آرامش و شادی در زندگی من است.ردیف به ردیف و شانه به شانه،خم شده از کمر،برگهای جوان را میچیدیم و در سبدها میانباشتیم.
من نوزده ساله بودم، با پوستی سفید و قدی بلند. دختر بزرگ خانه مان بودم و دیگر مدتها بود میشنیدم که وقت شوهر کردنم رسیده . لحظهای از کار کردن و سود رساندن به پدرمان غافل نبودیم، او میگفت که انتظار جهاز و در نتیجه شوهر پولدار را نداشته باشیم که دستش تنگ است. مادرم با ناراحتی به ما میگفت اینها برای این است که شما را شوهر ندهد و کارگرهای مفت و مجانیاش، از دستش نروند. ما با خوشدلی میخندیدیم…سواد نداشتیم چون ما را هیچ وقت به مدرسه نفرستادند. پدر و مادرم میگفتند:«سواد به درد دخترها نمیخورد.»
مادرم هم سواد نداشت.او زنی ساده دل،مهربان و زحمتکش بود که تنها آرزویش داشتن زندگیای نسبتا آرام و آبرومند در همان دهات بود.برای همین وقتی پچپچ در و همسایه توی ده پیچید که دخترتان ترشیده شده، مادرم با حالتی دگرگون پدرم را به باد سرزنش گرفت و پدرم هم که مرد ساکت و آرام بود،سر به زیر انداخت و سکوت کرد و به این ترتیب مادرم فهمید که پدرم ریش و قیچی را به دست او داده است…
در یک روز گرم و شرجی تابستان،در حالی که در زیر آسمان آبی،در مزرعه سبز چای دوشادوش خواهرانم کار میکردم،بدون این که حدسش را بزنم،ناگهان زندگیام زیر و رو شد.مادرم را میدیدم که مدتی با پیرزنی که دلال ازدواج بود،حرف میزد،باز هم شکی نبردم.
شب خسته و کوفته به خانه برگشته و سر سفره شام مختصرمان نشسته بودیم که مادرم به پدرم گفت: «شوهری برای دختر ما پیدا شده که هم جوان است و هم پولدار. جهاز نمیخواهد و در عوض شیربها و مهریه هم نمیدهد، اما مرفه و آبرومند هستن.» پدرم که این را شنید خوشحال شد و اسم و رسم آنها را پرسید.مادرم گفت خانوادهی بالادهی برای پسرشان غلام، من را خواستگاری کردهاند. من آن خانواده را میشناختم.مزرعهای داشتند و وضعشان از ما خیلی بهتر بود.حتی اسب و چندتایی هم گاو داشتند و همه شان دسته جمعی با هم زندگی میکردند. پدرم خیلی خوشش آمد و گفت حتما تشریف بیاورند تا قرارها را بگذاریم، شاید هم راضیشان بکنیم که شیربهایی هم بدهند…
من آن شب گیج و مبهوت به بستر رفتم و با طنین زمزمه های دلسوزانه خواهرهای کوچکترم، تا صبح خوابم نبرد.آخر غلام را قبلا دیده بودم و میشناختم،او دوازده سال بیشتر نداشت.پسربچهای بود که قدش به زور تا شانه من میرسید و اغلب میدیدمش که اسبشان را برای آب دادن میبرد.از بلایی که داشت بر سرم میآمد،تنم میلرزید و وحشتزده شده بودم.
شوهری که هفت سال از من کوچکتر بود و هنوز بالغ نشده و با همسن و سالهایش بازی میکرد.میدانم که از خود میپرسید دختری نوزده ساله و پسری دوازده ساله چه تناسبی میتوانند با هم داشته باشند؟چه از لحاظ احساسات و عواطف و چه از لحاظ جسمانی، چه هماهنگی و نقطهی اشتراکی میتواند بین این دو نفر وجود داشته باشد؟من برای شما توضیح خواهم داد.من،که قربانی این ماجرا هستم،بهتر از هر کس دیگری برای شما خواهم گفت که در این وصلت چه چیزی مورد اهمیت قرار گرفته بود.در ضمن این را هم بگویم که در آن هنگام و در آن منطقه این قضیه امری غیرعادی و بیسابقه نبود.
سال ۱۳۵۲ بود که خانواده غلام مرا به عنوان عروس به خانه خودشان بردند.غلام چون هنوز بچه و نابالغ بود عملا کاری به کار من نداشت و خودش هم تحت سرپرستی پدرش بود.پدر و مادر غلام،برای خودشان عروس نیاورده بودند و حتی مرا به چشم عروس هم نگاه نمیکردند.آنها کارگر جوان و مفت و مجانی به خانه آورده بودند و برای اینکه محرم باشد،اسمی هم رویش گذاشته بودند.نهار و شام هم به من میدادند و جایی برای خوابیدن،و من در عوض موظف بودم مثل برده زرخرید برای آنها جان بکنم و بدون ابراز خستگی کار کنم.هم در مزرعه آنها در میان دیگر کارگران به کار گرفته میشدم و هم در خانه کار میکردم.آوردن هیزم،نشای برنج و عمل آوردن چای سیاه،هم در تابستان و هم در زمستان وظیفهی من بود،علاوه بر اینها بافتن چادر شب و جاجیم، پختن غذا،نظافت خانه، کوفتن شلتوک،چراندن گله هم بر عهده من بود.
اگر خوب کار میکردم،از پدر شوهرم و دیگران روی خوش میدیدم و اگر از کار من خوششان نمیآمد، پدر شوهرم در زیر مشت و لگد سیاه و کبودم میکرد.در این مواقع غلام از گوشهای تماشا میکرد،او چه میتوانست بکند؟ غلام که چیزی نمیفهمید.او بچهی نابالغ و کوچکی بود که باید سرش بالا میگرفت تا صورت مرا ببیند.او از زندگی چه میفهمید…من چهار سال تمام،مثل کنیزی که هیچ حقی،حتا حق سخن گفتن هم ندارد،در خانه و مزرعهی آنها جان کندم.به قدری خسته و فرسوده شده بودم که با اینکه بیست و سه سال بیشتر از عمرم نمیگذشت،سی و چند ساله به نظر میرسیدم. گاهی که به خانهی خودمان سری میزدم،مادرم زود راهیام میکرد و زیرگوشم میگفت:«تو صیغه هستی،مواظب باشها!مبادا از تو برنجند!»چون غلام خیلی بچه بود،مارا صیغه کرده بودند…و من درست نمیدانستم این چه معنیای دارد.
غلام دیگر شانزده ساله شده و قد کشیده بود. یک روز دیدم مادر شوهرم یک دست لباس نو به من بخشید،خیلی تعجب کردم،بعد معلوم شد میخواهند من و غلام را دست به دست دهند.ما واقعا زن و شوهر شدیم.اما چه زن و شوهری که از همان دقیقه اول،زندگیام صد برابر بدتر و تلختر شد.
غلام در سنین بحرانی بلوغ بود،بد خلق و کج اندیش،با کلهای پر باد و غرور و مرا پیرهزن خطاب میکرد.خام و ناپخته و زیر نفوذ شدید والدینش بود و با من رفتاری فوق العاده تحقیرآمیز و غیر قابل تحمل داشت.دستش هم به رویم بلند شده بود.چرا کتکم نزد؟مگر هر دقیقه مادر پدر و برادرش مرا با مشت و لگد نمیزدند؟مگر از بچگی به این صحنهها عادت نکرده بود؟مگر با نالهها و گریههای من سیاه بخت بزرگ نشده بود؟برایش مسئلهای عادی بود که مشتش را،که اکنون مشت پر قدرتی بود،بلند کند و آن را به صورت من بکوبد.
از زندگی،از اینکه زنده بودم،و از این که هر روز صبح چشم باز میکردم و میدیدم هنوز هم نفس میکشم،بیزار بودم.گاهی گریهکنان و اشکریزان به دامن مادرم،پناه میبردم.او چه کاری میتوانست بکند؟نوازشم میکردم و پند و اندرز میداد و زود مرا به همان جهنم راهی میکرد.میسوختم و میساختم.چه چارهای داشتم؟واقعا چه کاری میتوانستم بکنم؟از زن جوانی که نه سوادی دارد،نه سرمایهای،نه پشت و پناهی چه انتظاری میرود؟به این ترتیب یک سال دیگر هم گذشت.بعد زمزمههای نارضایتی و غروغرها بلند شد که چرا بچهدار نمیشوی؟چه سؤال بیخودی میکردند.البته که بچه دوست داشتم،همه زنها بچه دوست دارند.من دلم میخواست بچهای داشته باشم که با محبت مرا مادر صدا بزند.چشم به انتظار نشستم،اما بچهای در کار نبود.دیگر همه،حتا مادرم هم چپچپ نگاهم میکرد.مادر شوهرم میگفت:«زنی که نمیزاید زن نیست!پس به چه دردی میخورد؟»
خودم هم نمیدانستم که به چه دردی میخورم.دیگر شرم میکردم،سر سفره دستم را دراز کنم لقمهای کتهی خشک و خالی به دهانم بگذارم.مریض شدم و در بستر افتادم.دیدم بالای سرم پچپچ میکنند،رفتارشان عوض شده است. بعد دیدم پدرم آمد،الاغی هم آورد و مرا که ضعیف و بیجان شده بودم،سوار الاغ کرد و یکراست به خانمان برگرداند.یک ماه بیهوش افتاده بودم.باور نمیکردم هنوز زنده هستم. گاهی صدای گریه و زاری آرام مادرم را میشنیدم.
در این مدت غلام حتا یک بار هم به خانهمان نیامد.بعد شنیدم که دختر جوانی برایش عقد کردهاند و گوسفند کشتند و نقل و نبات و ولیمه دادهاند.بعد دیدم حال دستمال کثیفی را دارم که به دورم انداحته باشند.کمکم از بستر بیماری برخاستم اما بدبختی دیگری گریبانم را گرفت، حامله بودم.مادرم این را شنید توی سرش زد و گیسش را کند و شیون به راه انداخت و گفت بیآبرو شدیم!هر چه فکر کردم دلیلش را نفهمیدم که چرا احساس بیآبرویی میکند.بعد معلوم شد که خودش قبلا حدس زده و به خانواده غلام خبر داده است.آنها هم با هو و جنجال او را بیرون کرده و گفتهاند این بچه از غلام نیست! چطور تا دختر شما اینجا بود خبری نبود،به محض اینکه پایش را از اینجا بیرون گذاشت حامله شد؟!…
درعرض یک روز در همه جا پیچید. همه جا هو و جنجال به راه افتاد.شب که شد مادرم سراسیمه مرا بیدار کرد و مشتی پول،که سالهای سال سکه سکه پس انداز کرده بود،در مشتم گذاشت و به من گفت که راهم را بگیرم و بروم و تا میتوانم دور بشوم.
مادرم گفت:«پدر اون قدر عصبانیه که اگه ببیندت خونتو میریزه.» وحشتزده گریختم، خود را به جاده رساندم.در میان باد و بارانی که امانم را میبرید،بر اولین اتوبوسی که میگذشت سوار شدم و به تهران رسیدم.
تازه انقلاب شده بود.به مسجدی پناه بردم و در آنجا مرا به خانم نیکوکاری سپردند.دخترم در زیر سایه حمایت این خانم و کمکهای مسجد محل به دنیا آمد.من از طریق بافتن گلیم، چادر شب و دیگر صنایع دستی روستایی توانستم به زندگیام سر و سامانی بدهم.به کلاسهای شبانه رفتم و باسواد شدم.اگر حمایتهای مردم و تأمین اجتماعی نبود،محال بود بتوانم روی پاهایم بایستم و دخترم نرگس را بزرگ کنم.اما اکنون دچار مشکل بزرگی شدهام،چون صیغهی پدر نرگس بودم در شناسنامهام نامی از غلام نیست.دخترم نرگس هم قربانی این قصهی تلخ شده است و در شناسنامهاش جای نام پدرش نوشته شده،مفقود الاثر.در حالی که پدرش مفقود الاثر نیست و کاملا مشخص است.چندین بار با جمع کردن استشهاد محلی از اهالی دهمان گواهی گرفتهام که من همسر غلام بودهام.ولی غلام و خانوادهاش باز هم منکر نسبت نرگس با خودشان شدهاند.دختر بیچارهام اکنون در سن ازدواج است ولی شرم دارد که شناسنامهاش بدون نام پدرش باشد.خانوادهی پدر او تا توان داشتند از من سوء استفاده کردند.آنها با من مثل حیوان رفتار کردند،در صورتی که هیچ گناهی جز مظلومیت نداشتم،اما دیگر نمیتوانم تحمل بکنم که دخترم نیز گرفتار ظلم آنها شود.او پدر دارد و میخواهم که نام پدرش در شناسنامهاش قید شود.حالا به دادگاه آمدهام،قرار است غلام را احضار بکنند با قسم به قرآن و آزمایش خون حقیقت را آشکار کنند.اما با این که تا به حال چندین احضاریه برایش فرستادهاند،در دادگاه حاضر نشده است.اگر او نیاید من و نرگسم چه کار میتوانیم بکنیم؟وضع نرگس عزیز من که تنها مایهی زندگیم است،چه خواهد؟
پاسخ سرگذشت بیگانه با نرگس
بیگانه با نرگس،سرگذشت دختری است که ازدواجی تحمیلی و غیر عاقلانه،زندگی او را تباه کرده است.نا آگاهی او خانوادهاش موجب شد که به هنگام تضییع حق او،ندانند که میتوانند با مراجعه به محاکم قضایی احقاق حق کنند.او میبایست از همان زمانی که فهمید بچه دارشده، حق خود را از غلام میگرفت و تا بزرگ شدن فرزند،این همه مرارت تحمل نمیکرد.
در شرایط کنونی که او توانسته است، مدرکی از جمله استشهاد محلی به دادگاه ارائه دهد،با استفاده از دانش نوین پزشکی،امکان اثبات نسب نرگس به غلام در دادگاه،با شیوههای اجرایی او را ملزم به حضور در دادگاه خواهد کرد.اثبات نسب،یکی از دعاویست که دادگاههای خانواده به آن رسیدگی و حکم صادر خواهند کرد.
مجله حقوق زنان- شماره ۵
بدون دیدگاه