30 خرداد ماجراهای واقعی از نگاه یک قاضی (۱)
آخرین بازی
با اصرار بابک،پدرش راضی میشود که او را به پارک ببرد.بابک تنها پسر خانواده است و ده بهار بیشتر ار عمرش نگذشته است.پدر در گوشهای از پارک روی چمنها نشسته و مشغول مطالعه روزنامه میشود و بابک نیز سراغ وسایل بازی پارک میرود.هر از گاهی با صدای بابک،پدر سرش را بلند میکند با لبخندی جواب بابک را که داد میزند: بابا!نگاه کن،چقدر با سرعت از سرسره پایین میروم را میدهد…
صدای فریاد خانمی توجه همه را جلب میکند.پدر سر از روزنامه برمیدارد،بابک را نمیبیند،به طرف جمعیت میرود ناگاه، بابک،بابک بابا چی شد،بابا تو که داشتی بازی میکردی.بابا چرا جوابمو نمیدی چه بلایی سرت آمد؟بابا حالا من جواب مامانتو چی بدم…!؟
بابک به نزدیکترین درمانگاه منتقل میشود،فوت او تأیید میشود.روز بعد پزشکی قانونی علت مرگ بابک را برق گرفتگی تعیین میکند.
در جریان بررسیها مشخص شد بابک هنگام بازی قصد رفتن به طرف پدرش را داشته از قسمت انتهایی چمن میخواهد وارد شده و از پشت به طرف پدرش خیز برداشته او را غافلگیر کرده.یک بازی کودکانه دیگری انجام دهد،دست خود را روی تیر روشنایی وسط پارک میگذارد که چرخی بزند که ناگهان با صورت به زمین میافتد و آخرین بازی خود را انجام میدهد.تیر روشنایی به لحاظ اتصال سیم پیچی داخل آن دارای برق بوده و در اثر تماس دست بابک با آن از دچار برق گرفتگی میشود.
شوهرم را اعدام کنید
دیدن اشک کودکان و زنان متهمین به قتل که در آستانه اعدام قرار دارند،کار روزمره ما شده است.از صبح تا ظهر پشت در اتاق مینشینند و چنان به آدم زل میزنند گویی همه امیدشان به این است که حتی شده نگاهی از روی ترحم به آنها بشود.هر از گاهی که تحت تأثیر احساسات قرار میگیرم به خود نهیب میزنم که عدالت با احساسات جور در نمیآید،یکی کشته شده و قاتل باید قصاص شود.وقتی صاحب خون تقاضای قصاص دارد، دیگر چه جایی برای ترحم ما.
خلاصه دیدن و شنیدن غم مردم چه آنها که عزیری را از دست دادهاند و چه آنها که در انتظار آینده مبهم متهم در معرض اعدام قرار دارند،خود ما از نیز دچار نوعی افسردگی روحی کرده است.بالاخره هر روز دیدن چشمان گریان کودکان یتیم.کودکانی که معلوم نیست ماه دیگر و یا حتی روز دیگر پدرشان را ببینند،التماسهای مادر و زن و پدر قاتل،گریه پدر و مادر جوان مقتولی که تنها پسر خود را از دست دادهاند،گاهی اشک ما را نیز در میآید…این بار بر خلاف همیشه،زن متهم با تحکم خاصی از در وارد شد و گفت: آقای قاضی،این چه قانونی است،شوهر من یکسال است آدم کشته،چرا او را اعدام نمیکنید؟
اول فکر کردم نسبتی بین مقتول و زن متهم هست،بعد متوجه شدم خیر،شوهر او مردی را کشته است که هیچ نسبتی با زن او ندارد.برایم تعجبآور بود زنی بیاید و بگوید چرا شوهرم را اعدام نمیکنید.از او خواستم بیشتر توضیح دهد.
«بیست و سه سال است با او زندگی می کنم.شش بچه قد و نیم قد از او دارم.در این چند سال دو بار بدون اطلاع من رفته زن گرفته و سه بار زندان رفته است.دو بار جهیزیه مرا و زن دومش را سرقت کرده و برده فروخته.سالهاست که به من خرجی نمیدهد.من ماندهام و این شش بچه،آیا مردن چنین شوهری و چنین پدری،بهتر نیست؟لا اقل اعدامش کنید خیالم راحت شود و بدانم با بچههایم چه کنم،چطوری تربیتشان کنم…»
گرچه این بار از اشک و التماس خبری نبود، اما باز هم به این فکر فرو رفتم و این هم مصیبتی دیگر،غمی دیگر.
سایه پدر
آن شب هم مشاجره شد و پسر مطابق معمول شروع شد.پدر مدعی بود که پسر بیست و سه سالهاش بیش از حد معمول از حمام منزل استفاده میکند،اما پسر پاسخ میدهد:پدر تو که میدانی من مریضم و بعضی وقتها قادر به کنترل خود نیستم مگر تو خودت بارها مرا پیش دکتر نبردی،همین دو روز پیش مگر دکتر نگفت که من بایستی درمان بشوم؟…
این بار با دخالت زن خانه مشاجره خاتمه میباید.صبح آن شب،همه اعضای خانواده قصد عزیمت به یکی از شهرهای شمالی کشور را دارند.وسایل را جمع میکنند و منتظر خودرو میمانند.پسر خانواده که قرار است در خانه بماند سراع وسایل کار خود میرود.نگاهی به خطکش و کاغذ نقاشی کرده پشت میز مینشیند.پدر که هنوز آثار ناراحتی مشاجره شب را در ذهن دارد کنار او میایستد و نگاهی به یاداشتهای پسرش میکند.پسر سر بلند میکند و از پدر برای مدتی که خارج از تهران هستند خرجی میخواهد،خواستن خرجی همان و داد و بیداد پدر همان.خطکش و کاغدهای روی میز به این طرف به آن طرف پرت میشود.
شدت داد و فریاد پدر به حدی است که زن و بچههای دیگرش تاب دخالت ندارند.پدر فریاد میکشد:«تو بیست و سه سال سن داری،خرجی از من میخواهی؟خجالت بکش،همسن و سالهای تو برای خود کسی شدهاند آن وقت تو سرت به خطکش و نقاشی گرم است؟خرجی بی خرجی…»
در حال داد و بیداد،سیلی به صورت پسر نواخته میشود،پسر نیز کنترل از دست میدهد،به سوی پدر یورش میبرد،حرمت پدری و پسری شکسته میشود،آن دو با هم درگیر میشوند،پدر زیر ضربات مشت و لگد پسر و به این طرف و آن طرف پرت میشود، آخرین لگد پسر به شکم پدر او را روی زمین میاندازند.حضور همسایهها مانع ادامه درگیری میشود و در یک آن همه نگاهها متوجه پدر میشود که چشمانش به سقف اتاق خیره شده است.با حضور مأموران فوریتهای پزشکی مرگ او تائید میشود.روز بعد پزشکی قانونی علت مرگ او را خونریزی داخلی در اثر ضربات متعدد با جسم سخت اعلام میکند.
پسر روانه زندان میشود و بقیه اعضای خانواده مصرانه قصاص او را تقاضا میکنند.
او وقتی از اتاقم خارج میشد،نگاهی به من کرد و گفت:«آقای قاضی!ای کاش بدون خرجی میماندم ولی سایه پدر بالای سرم بود.»
وسوسه شیطانی
همین که سوار ماشین شد از راننده خواست که مستقیم برود و کرایه هرچه قدر باشد خواهد پرداشت.روز بعد و روزهای بعد این عمل تکرار شد.او منتظر میشد تا سوار ماشین این راننده بشود و پس از طی مسافتی کرایه را میپرداخت،پیاده میشد،طوری که کمکم راننده نیز او را شناخته بود.
غروب یک روز پاییزی در آخر مسیر از راننده خواست لحظاتی توقف کند،بعد گفت: ببین آقا،یکی دو بار سعی کردم آنچه در دل دارم بگویم ولی نتوانستم،اما این بار میگویم،من به شما علاقهمندم…
از روز بعد سر وقت مشخص آن دو همدیگر را می بینند.خانم مسافر دیگر کرایه نمیپردازد.کمکم بحث ازدواج پیش میآید و راننده قول میدهد که با ازدواج خواهد کرد…
مدتها رابطه آنها ادامه پیدا میکند.مسافر ناشناس احساس میکند خبری از ازدواج نیست و نهایتأ متوجه میشود که راننده دارای زو و بچه است،بر خلاف گذشته یکی دو بار وقتی با هم ملاقات میکنند کار آن دو به مشاجره میکشد،راننده از او میخواهد که از زندگیش کنار بکشد ولی مسافر ناشناس مدغیست که باید ازدواج صورت گیرد و الا موضوع را به زن او خواهد گفت…
در آخر دیدار،کنار خیابان خلوتی در سکوت کامل شب ماشین متوقف میشود، دختر ناشناس از راننده میخواهد که تکلیف او را روشن کند و راننده قاطعانه به او پاسخ میدهد که امکان ازدواج بین آن دو نیست. دختر اصرار میکند که من پدرم را در خواب دیدهام و او گفته که باید با تو ازدواج کنم.بگو مگو بالا میکشد،مسافر ناشناس داد میزند که اگر فردا به خواستگاری من نیایی شکایت میکنم،میآیم در خانهات مینشینم و همه چیز را به زنت میگویم.در یک آن،راننده دو دست خود را روی گلوی مسافر خود میگذارد و فریاد میزند:«خفه ات میکنم مرا تهدید میکنی؟»دقایقی بعد احساس میکند که مسافرش آرام شده است. دست از گلوی او بر میدارد،ولی او برای همیشه خاموش میماند.
وقتی از راننده تحقیق میکنم و دستور اعزام او به زندان را مینویسم اجازه میخواهد تا دختر چهار سالهاش را بغل کند.دختر به بغل بابا میپرد،از نگاه او پیداست که میخواهد بپرسد«بابا چرا؟…»و بابا در حالی که گریه میکند،ناخودآگاه به دخترش میگوید:
«دخترم،بابات قربانی شد،قربانی یک وسوسه،وسوسه شیطانی».
آتش در آستین
در سیاهی سنگین شب همین که جارو را به کنار جدول جوی آب میزند،احساس میکند دو جسم گرد و سپاه چرخان به طرف پاهای او حرکت کردند.قتی کرده آنها را بر میدارد کمی برانداز میکند از ظاهر آنها خوشش آمده کناری میگذارد تا موقع رفتن آنها را به منزل ببرد،فکر میکند به عنوان تزیین میتواند از آنها در طاقچه منزل استفاده کند…
چند روزی میگذرد و بالاخره در نتیجه اعتراض همسرش که،مرد این آهن قراضهها چیه که به منزل آوردی،ببر بیانداز بیرون، به جای این که آنها را بیرون ببرد به پشت بام منزل میاندازد و با گذشت زمان موضوع به فراموشی سپرده میشود…
عصر یک روز تعطیلی برادرزادهاش به همراه تازه عروس،میهمان آنها میشوند. به لحاظ نارسایی تصویر تلویزیون،برادرزاده به پشت بام میرود تا مشکل را حل کند،نگاهی به آنتن کرده و آنرا به سمت شمال میچرخاند، ناگاه دادش بلند میشود که عمو فوری بیا پشت بام،و با حضور عمو،او را مورد خطاب (به تصویر صفحه مراجعه شود) قرار میدهد که هیچ میدونی اینها چیه،از کجا آوردی اینها نارنجک جنگیه،اگه منفجر بشه همه چیز و همه جا را ویران میکنه،عمو فقط خندهای کرده و به او میگوید که اگه میخواستند ویران کنند که تا الان کرده بودند…
بردارزاده نارنجکها را برداشته و به قول خودش جهت بردن به نزدیکترین مرجع انتظامی محل داخل ساک همراه خود میگذارد،او به همراه همسرش پس از مدتی راهی بازار میشوند تا پس از خرید پشتی به منزلشان بروند…
همین که به منزل میرسند همسرش اصرار میکند که رنگ پشتیها چندان مناسب نیست و باید عوض شود،فلذا شوهرش را مجبور میکند که دوباره به بازار برگردد و او نارنجکها را از داخل ساک بیرون آورده و روی طاقچه میگذارد به بدون این که به همسرش بگوید که اینها چه خطری دارند خانه را ترک میکند…
دقایقی بعد،عروس خانواده تارنجکها را برداشته به پشت بام میرود تا در عصرانه خانواده شوهرش حضور یابد،پدر شوهرش با دیدن دو چیز فلزی گرد در دست او،یکی از آنها را گرفته و با آن ور میرود که ناگهان با صدای انفجار وحشتناکی پدر خانواده و همسرش در دم جان میسپارد. دختر دوازده ساله او و دو دختر خردسال آنها به بیمارستان منتقل میشوند.عروس که در لحظه انفجار پشت دیوار خرپشته بود به گوشهای پرت میشود.چند روز بعد دختر دوازده ساله فوت میکند،دوتای دیگر گرچه بهبودی مییابند اما آثار تکههای نارنجک که به صوتشان خورده برای همیشه یادگارهای وحشتناکی به جا گذاشته است عروس خانواده که دچار موج انفجار شده در انتظار آینده مبهم جنینی است که در شکم دارد…
راستی چه کسی مقصر حادثه است؟کارگر شهرداری که بی دقتی کرده،یا آن ناشناس بیوجدانی که در وسیله جنگی را در خیابان انداخته و یا پسر خانواده که پس از دیدن نارنجک به جای اطلاع به مراجع ذیصلاح،آنها را به همراه خود برده است؟آیا بهتر نیست که به همه آموزش دهیم که در برخورد با اشیاء مشکوک چه باید بکنند که اگر چنین باشد شاهد یتیمی دو دختر خردسال،دو دختری که آثار وحشتناک ناشی از برخورد تکههای نارنجک به صورت خود را باید سالها مشاهده نمایند،نخواهیم بود.
آخرین تفریح
با اصرار بیش از حد خانواده،آقای سهیلی تصمیم میگیرد که آنها را برای تفریح به نزدیکترین باغهای اطراف محل سکونت ببرد.ساعتی بعد،پدر و مادر خانواده در گوشهای در سایه درختی نشسته و مشغول آماده کرده غذا و چایی میشوند.بچهها نیز همین که وسایل را به زمین میگذارند هر کدام به گوشهای میروندد که بازی کنند. پدر از آنها میخواهد که از هم و از ما فاصله زیادی نگیرید…
مهران دوازده ساله،آنقدر گرم بازی کنار رودخانه میشود که دیگر سراغی از پیمان شش ساله نمیگیرد.نزدیکیهای ظهر، به قصد خوردن ناهار به نزد پدر و مادر میآید. آن دو با دیدن مهران با حالت مضطرب از او حال برادرش را جویا میشوند و او میگوید:
اطلاعی از پیمان ندارد و فقط چند دقیقه اول را با هم بوده و بعد او را ندیده است…
پدر و مادر هر کدام به یک سوی باغ در مسیر رودخانه حرکت میکنند.از بچههای قد و نیم قد سراغ پسرشان را میگیرند. ساعتی میگذرد،اثری از پیمان نمییابند. نگرانی آنها به تعدادی از افراد دیگر که برای تفریح به آنجا آمدهاند سرایت میکند.یکی دو گروه دنبال پیمان میگردند،اما مثل این که او آب شده و رفته به زمین.با غروب آفتاب،همه امیدها تبدیل به ناامیدی میشود،همه رفتهاند.فقط پدر و مادر و برادر پیمان هستند که در داخل باغ هنوز امیدار به پیدا کردن او هستند.نیمه های شب نیز آنها را از گشتن وا نمیدارد.نزدیکهای صبح موضوع به نزدیکترین حوزه انتظامی اطلاع داده میشود، تلاش کافی نیز موجب پیدا شدن پیمان نمیشود…
بیست و چهار ساعت بعد جنازه پیمان در حالی که کمی از آب رودخانه کنار زده شده بود و هنوز بخشی از بدنش داخل رودخانه بود حدود ده کیلومتر پایین تر پیدا شد.او در آخرین تفریح خود پس از این که از بقیه فاصله زیدی میگیرد،در کنار رودخانه موقع بازی به داخل آن سقوط میکند.پزشکی قانونی علت مرگ او را عرقشدگی تعیین نمود.
آخرین صلوات
آقای نعمتی را همه بهعنوان معتمد محل میشناسند.سابقه ندارد که او در مجالس ختم بستگان و همسایه ها حضور پیدا نکند.همه او را به نام صلواتی محل میشناسند،هرجا که فرصت پیدا کند صلواتی بر محمد و آل محمد(ص)میفرستند.
نزدیکیهای پنج بعد از ظهر،مراسم ختم یکی از اهالی محل تمام میشود.به روال معمول همه سوار اتوبوس میشوند تا با حضور در منزل صاحبان مصبیت،آخرین تسلیت را بگویند.آقای نعمتی مثل همیشه زودتر از همه سوار اتوبوس میشود:«لال از دنیا نری صلوات بلند بفرست».
صلوات دوم برای سلامتی حاضرین فرستاده میشود.این همه جمعیت و این صدا، صلوات سوم دشمنشکن باشد،«اللهم صلی علی محمد و آل محمد(ص)…»
همین که آخرین کلمه صلوات از دهان آقای نعمتی خارج میشود،او دست روی سینه گذاشته و جسم ناتوانش به کف اتوبوس میافتد.
او دیگر بلند نشد و در حالی روح از بدنش خارج شد که آخرین صلوات خود را میفرستاد. چه سعادتی است با صلوات زندگی کردن، صلوات گویان مردن…«اللهم صل علی محمد و آل محمد»
عملی
وارد صحنه که میشوم احساس میکنم فضای محل آکنده از بوی خاصی است.در قیافه افرادی که اطرافم ایستادهاند شباهت زیادی میبینم،فروفتگی گونه ها،شل بودن اندامها،خماری چشمها و…یا کمی دقت متوجه میشوم بوی تریاک همه جا را فرا گرفته است و بیشتر افرادی که بهعنوان بستگان مقتول آنجا حضور دارند معتاد هستند.بررسی صحنه نشان میدهد که مقتول بالای هفتاد سال سن داشته و معتاد بوده و خفه شده است…
آثار اعتیاد در این خانواده چنان مرا متأثر میکند که لحظاتی قتل و صحنه را فراموش میکنم،به فکر وضعیت این خانواده و افرادی که در کنارم ایستادهاند فرو میروم.
واقعا اعتیاد،خانمان براندازشان کرده است و بزرگ خاندانشان که مقتول بود،قربانی ذرهای ترپاک شده و توسط افرادی که برای استعمال و خرید مواد به منزل با صدای برخورد یکی از همین آل اعتیاد به لحاظ عدم تعادل با دیوار حیاط پاره میشود…
در جریان تحقیقات برای قتل،از اعتیاد بستگان مقتول نیز سؤال میکنم.نوه شانزده ساله مقتول در حالی که میلرزد از من میخواهد که موضوع اعتیاد او را به پدرش نگویم و او علت اعتیادش را تسکین در ناشی از عمل آیاندیس میداند و مادر او در مورد علت اعتیادش میگوید:از روزی که دیسک کمرش را عمل کرده،تریاک مصرف میکند. و شوهر او میگوید:چون کلیههایش را عمل کرده،تریاک مصرف میکند.همسر شصت ساله مقتول نیز خود را قربانی اعتیاد شوهرش دانسته و عمل رودهاش را شروع مصرف تریاکش اعلام میکند.احساس میکنم چنانچه تحقیق به همین شکل ادامه پیدا کند بایستی ساعتها در خصوص اعتیاد بستگان و هم محلیهای مقتول تحقیق کنم.فرد سالمی بین افراد حاضر در صحنه ندیدم. جالب این که هریک برای اعتیاد خود توجیهی غیر منطقی ارائه میدادند،در حالی که دستور معرفی نامبردگان به دادگاه صالح را میگرفتم،از ذهنم گذشت:«خیلی بیربط نیستکه به اینها میگوید،عمل!»
خواب شیرین
قرار بود آن شب فامیلها در منزل آقا کریم دور هم باشند.رحیمه خانم مثل همیشه با عجله کارهای خانه را انجام میداد؛ظرف شستن،جارو زدن،مرتب کردن گلها و گلدانها و…
چندین بار جای گلدانها را عوض میکرد دکوراسیون منزل را تغییر میداد که مبادا میهمانهای زن ایرادی به کار او بگیرند.
آنقدر غرق در کارهای منزل بود که از دخترش شیرین که چهار بهار بیشتر از عمرش سپری نشده بود غافل شد…
نزدیک غروب است و میهمانها کم کم باید برسند،رحیمه خسته از کار روزانه در گوشهای از آشپزخانه مینشیند و ناگهان مثل برق گرفته ها از جا میپرد؛شیرین!شیرین! کجایی؟
شادی آن شب شکل مصیبت به خود میگیرد،تلاش برای یافتن شیرین بینتیجه میماند.
رحیمه که سردرگریبان در گوشه حیاط نشسته و گریه میکند برای لحظاتی فکر میکند که شیرین از جلوی چشمش رد شد با سر و صدای او بقیه نیز به طرف او میآیند.
شیرین در کف استخر حیاط به خواب ابدی فرو رفته بود.
راستی رضایت زنهای فامیل بهایش ارزش جان فرزند است؟
پول خون
راننده پیکان با رعایت تمام مقررات در حال رانندگی است،شاید هم رعایت مقررات بخاطر این است که فرزند چهار سالهاش در صندلی جلو نشسته است؛سر چهار راه ناگهان تریلی که با سرعت غیر مجاز حرکت میکند از قسمت راننده با پیکان برخورد میکند و… هر دو راننده پیاده میشوند،مشاجره بین آن دو آغاز میشود،گریه بچه راننده پیکان نیز مانع گفتگوی تند بین دو راننده نمیشود.
راننده پیکان اعتراض میکند که آقا این چه وضع رانندگی است،آن هم سر چهار راه، ماشین که به درک!کم مانده بود خودم و بچه ام بمیریم.
راننده تریلی با لحن خاصی به او پاسخ میدهد که:«این حرفها چیه داداش! بی خیال شو،ده میلیون بیمه کردم برای همچون روزایی،پول خونتونو میدم»
اعتراض عابران هم راننده را ساکت نمیکند و در مقابل اعتراض،پیرمرد با صدای بلند تکرار میکند:«گفتم پول خونشونو…»
ناگهان دست روی قلبش میگذارد و میافتد.راننده پیکان به سرعت او را به بیمارستان میرساند،اقدامات مؤثر واقع نشده و او در اثر سکته قلبی فوت میکند.افسر کاردان،راننده تریلی را مقصر صحنه تصادف اعلام میکند.
نیم متر سیم مسی
بالاخره با اصرار محمود تصمیم گرفت آن شب نیز با هم به سرقت بروند این بار سرقت سیمهای مسی برق را انتخاب کردند.
در تاریکی شب و پس از پاییدن کامل محل، محمود کنار تیر برق ایستاد و حمید از تیر برق بالا رفت،وقتی محمود کنار تیر برق ایستاد و حمید از تیر برق بالا رفت وقتی محمود به او اطمینان داد که اوضاع آرام است کار خود را شروع کند با تیغه آهنی به سرعت شروع به بریدن سیم مس که به ترانس بالای تیر وصل بود کرد او تصور میکرد این قسمت از سیم به برق وصل نیست،پس از آنکه یک سر سیم را برید با خوشحالی قضیه را به آرامی به محمود گفت و خود را به آن طرف ترانس روی تیر مقابل رساند تا طرف دیگر سیم را نیز ببرد،هنوز نوک تیغه با سیم تماس نگرفته بود که حمید با فریادی جانکاه با سر به زمین افتاد.گرچه در اثر برخورد با زمین جراحت عمیقی به او وارد شده بود ولی علت مرگ او برق گرفتگی بود او جان خود را به خاطر نیم متر سیم مسی فدا کرد. نگاه خیره او وقتی که جنازهاش روی زمین بود،درست محمود را نشانه رفته بود که داشت فرار میکرد و حتی نخواست بداند شاید دوستش مصدوم شده و نیاز به کمک دارد.
آخرین امضاء
با تلاش فراوان و مقداری قرض،احمد آقا توانست خانهای بخرد.او بر خلاف فروشندهاش آقا کامران که اموال زیادی داشت چیزی در چنته نداشت حتی فرش زیر پایشان را فروخته بود تا بتواند سرپناهی تهیه کند….
او علیرغم تمام تلاشهایش مبلغ دویست هزار تومان کم میآورد و دیگر رویش نمیشود از کسی بخواهد.بنگاهی به او قول داد که هر طور شده روز محضر،آقا کامران را راضی میکند تا از دویست هزار تومان صرفنظر کند…
روز محضر هرچه خریدار و بنگاهی اصرار کردند که آقا کامران از گرفتن این مبلغ صرفه نظر کند مورد قبول او واقع نشد و او امضای سند را مشروط به گرفتن این مبلغ نمود.
خریدار از سر ناچاری با توجه به نیاز با انتقال سند با مساعدت بنگاهی بقیه پول را نیز فراهم کرده و به او داد او در حالی که قلم را جهت امضاء سند به دست کامران میداد نگاهی معنادار به او انداخت،کامران قلم بر روی سند گذاشته و به قصد امضای آن بر روی سند خم شد که ناگهان با صورت بر روی سند افتاد و هیچ وقت بلند نشد و برای همیشه ساکت ماند آخرین امضای کامران در آخرین معامله وی نیمه تمام ماند.خریدار گرچه از مرگ کامران ناراحت به نظر میرسید ولی همهاش در فکر دویست هزار تومان بود که با اصرار از او گرفته بود.
عقد وکالتی
نیما و خانواده اش که رسیدن به همه آرزوهایشان را در اقامت در خارج از ایران میدانستند بار سفر میبندند و به اروپا مهاجرت میکنند.سالها از اقامت آنها میگذرد تا اینکه نیما تصمیم به ازدواج میگیرد او بر خلاف خانوادهاش هنوز عشق به ایران اسلامی را در دل دارد و به همین منظور میخواهد همسرش دختری ایرانی باشد او با اصرار خانوادهاش را راضی میکند ولی چون کسی از آنها او را در این امر همراهی نمیکنند به ناچار وکالتی به یکی از بستگان خود میدهد تا دختری را که فقط قیافه زمان کودکیاش در ذهن او مانده بود به عقد او در آورند.خانواده عروس هم بیتوجه به عواقب امر بدون دیدن داماد و خانواده او با عروسی موافقت میکنند و عروسی بی حضور داماد اصلی و با دامادی وکیل برگزار میشود و تازه عروس عازم خارج از ایران میشود.
سه سال بعد نیما با اصرار همسرش سفری به ایران میکند او این بار بر خلاف آنچه در طول اقامتش در خارج نسبت به ایران فکر میکرد ایرانی آباد،آزاد و توأم با معنویت میبیند و تصمیم میگیرد که دیگر به خارج نرود ولی حضور تمام خانوادهاش در آنجا او را دو دل میکند زن و بچهاش را در ایران میگذارد و به خارج برمیگردد تا پدر و مادرش را به بازگشت به وطن راضی کند ولی موفق به این کار نمیشود.
یکی دو بار همسرش با او تماس میگیرد و او قول میدهد که به زودی برای همیشه به ایران باز خواهد گشت،انتظار همسر نیما طولانی میشود تا اینکه در آخرین تماس متوجه مرگ شوهرش میشود.
نیما پس از مدتها تلاش برای جلب رضایت خانوادهاش برای بازگشت به ایران و عدم موفقیت در این امر و روبرو شدن با مخالفت مصرانه آنها خود را در یک بهران عصبی ناشی از غم غربت زیر چرخهای قطار زیرزمینی میاندازد و برای همیشه خاموش میماند.
اینکه آخرین اقدام نیما اشتباه بود شکی نیست ولی آیا بهتر نبود او خود به تنهایی بازمیگشت،آیا بهتر نبود پدر و مادر مانع بازگشت پسرشان نمیشدند.
آیا بهتر نبود خانواده همسر نیما زیر بار عقد ازدواج وکالتی نمیرفتند؟
راستی همسر نیما در پی چه چیزی در خارج از ایران بود که حتی بدون دیدن داماد حاظر به عروسی با او شد.
آیا با مرگ شوهرش اینک پاسخی برای دختر سه سالهاش که مدام میپرسد:بابام کجاست،دارد؟
حج ابراهیمی
ابوالفضل از همان بچگی زبانزد اهالی محل بود.در زمان کودکی حجب و حیای کودکانه اش موقع بازی با همسن و سالهای خود توجه همه را به خود جلب میکرد کمی پا به سن که میگذارد و به مرحله نوجوانی میرسد چهره نورانیتر پیدا میکند او قبل از سن تکلیف تا جایی که میتوانست به تکالیف شرعی خود عمل میکرد…
به قول یکی از بچههای محلش وقتی هم که جوان بود در و دیوار با حضور او در کوچه سکوت پیشه میکردند او سر به زیر و با متانت خاصی راه میرفت چشم او به چشم نامحرمی حتی برای لحظهای نمیافتاد…
بچه های بسیج محل او را بیشتر از همه دوست داشتند او را به عنوان یک بسیجی گمنام بود هر کاری میکردند که سمتهای بالایی در سپاه قبول کند،نمیپذیرفت و میخواست بسیجی بماند…
اوبسیجی ماند و با همان روحیه بسیجی به جبههها رفت و به آرزوی دیرینهاش”یعنی شهادت در راه خدا رسید…
دو سال بعد،مادر صبور ابوالفضل به حج اعزام میشود در حال و هوای خاص عبادت به طواف خانه خدا میپردازد،پسر او که روحانی کاروان است در فاصله نزدیکتری حرکت میکند،ناگهان همه مردان کاروان به صدای نالهای در مقام ابراهیم(ع)میایستند.آری مادر ابوالفضل که روی زمین نشسته بود به شدت گریه میکرد و پسرش را صدا میزد.
پسرم ابوالفضل کو؟ابوالفضلم!عزیزتر از جانم!چرا رفتی؟چرا دست مادرتو ول کردی؟ روحانی کاروان نزدیک مادر میآید.
«مادر الان وقت این حرفها نیست، ابوالفضل دو سال است شهید شده آن وقت تو اینجا ابوالفضل را میخواهی؟»
«نه پسرم!ابوالفضل اینجاست.موقع طواف به لحاظ فشار جمعیت با صورت به طرف زمین رفتم کمی مانده بود به زمین بخورم که ابوالفضل دست مرا گرفت و از افتادنم جلوگیری کرد،تا بلند شدم دیدم نیست هرچه صدایش کردم جوابم را نداد،آری پسرم، برادرت اینجا بود به خدا اینجا بود»
الله اکبر من ان یوصف دو سال بعد از شهادت،حج در مقام ابراهیم(ع)،در مقابل چشمان مادر منتظر و مادر در حال طواف،چه مادری است این و چه حاجتی است آن!و چه حجتی است حج بسیجی،بسیجی شهید و چه مقبول است حج مادر و چه زیباست اگر بگویم حج بسیجی شهید و مادرش واقعا حج ابراهیمی است.
هم ،سایه
آقای بهروزی که پنجاه بهار را پشت سر گذاشته نتوانسته است خانهای بخرد و همیشه فکر صاحبخانه شدن و انتظار خرید خانه او را آزار میداد او و خانوادهاش هر جا که مستأجر شدهاند با خاطرات خوبی آنجا را ترک کردهاند…
این بار آقای بهروزی احساس میکند صاحبخانهاش که همسن و سال پسر اوست کمی با بقیه فرق دارد،مغرور است و برای هر چیزی بهانه میگیرد،چرا پنجره اتاقتان را به شدت میبندید،چرا بچهها خیلی بالا و پایین میروند،چرا مصرف آبتان زیاد شده است…
یکی دو بار به صاحبخانهاش تذکر میدهد که پسرم هنوز تو متولد نشده بودی که من سرد و گرم روزگار را میچشیدم،تو جای پسر منی،آدم این قدر با بزرگتر از خودش بدخلقی نمیکند،ما که به موقع اجاره ترا میدهیم ما که همه چیز را رعایت میکنیم این همه بهانه برای چیست؟اگر میخواهی خالی کنیم و برویم…
تذکرات آقای بهروزی فقط برای ساعتی مؤثر میافتاد و بعد همان آش و همان کاسه و غرولند صاحبخانه شروع میشد.
پاسی از شب گذشته آقای بهروزی متوجه میشود که چراغ راهرو روشن مانده از پسر ده سالهاش میخواهد که به راهرو رفته چراغ را خاموش کند.
دست به کلید زدن برای خاموش کردن همان و ورود صاحبخانه سی ساله از در ساختمان همان…
این وقت شب چرا چراغ روشن مانده خجالت هم چیز خوبی است،عجب مستأجر پررویی!چقدر باید تحمل کنم:و پشت سر هم هرچه دلش میخواست میگفت…
آقای بهروزی و همسرش به داد و بیداد صاحبخانه بیرون میآیند و هر چه صاحبخانه جوان را به آرامش دعوت میکنند نتیجهای نمیدهد…
با صدای مشاجره صاحبخانه و آقای بهروزی تعدادی از همسایهها نیز بیرون میآیند،صاحبخانه یقه مستاجر را گرفته و او را از پلهها پائین میکشد،دخالت همسایه ها نیز مانع درگیری نمیشود،او مغرور از تسلط خود،احساس میکند پیروز میدان است حتی شیون زن و بچههای بهروزی نیز رحمی در دل او ایجاد نمیکند و آقای بهروزی را کشان کشان به طرف پائین میبرد،ناگهان متوجه میشود رنگ چهره آقای بهروزی مثل گچ سفید شده و او حرکتی از خود ندارد،در یک لحظه اظطراب همه وجودش را فرا میگیرد، همین که او را رها میکند،رها کردن همان و افتادن همان…
آقای بهروزی هیچ وقت از جای خود بلند نشد،او در اثر سکته قلبی جان سپرد،آیا بهتر نبود صاحبخانه بر مستأجر خود همسایه، هم،سایه بود.
فریاد در شهر
آقا فیروز در حالی که به سرعت رانندگی میکند به فکر جمع کردن پولهایی است که وصول خواهد کرد تا ماشینش را تبدیل به احسن کند ناگهان احساس میکند که سینهاش سنگین شده و نفساش بند میآید شانههایش را مالش میدهد احساس میکند دیگر توانایی حرکت ندارد به هر زحمتی سرعت ماشین را کم میکند و کنار بزرگراه میایستد او دیگر کاملا ناتوان شده و چشمهایش سیاهی میرود با مصیبت خود را از ماشین به کف بزرگراه میاندازد یک دست خود را روی سینه میگذارد و دست دیگرش را به قصد کمک خواستن به سوی رانندگان بلند میکند با تمام توان میخواهد بلند شود ولی نمیتواند با گلوی خشکیده فریاد میزند«آقا مرا برسانید بیمارستان دارم سکته میکنم …»
همه ماشینها به سرعت از کنارش رد میشوند،چند نفری هم با نزدیک شدن به او سرعتی کم میکنند و نگاهی انداخته و رد میشوند،حتی بعضی از آنها صدای کمک خواستن آقا فیروز را میشنوند ولی کدام گوش شنوا؟
آیا اگر یکی از رانندههای عبوری بر حسب وظیفه به کمک آقا فیروز میشتافت این حادثه اتفاق میافتاد؟
آخرین سجده
بیبی خانم مثل همیشه زودتر از همه در صف اول نماز جماعت حاضر شده،مشغول ذکر و دعاست.نماز برقرار است و همه در حال سجدهاند،آخرین سجده نماز مغرب است، همه سر از سجده برمیدارند و سلام نماز تمام میشود.بیبی خانم هنوز در حال سجده است،هرچه صدایش میزنند جواب نمیدهد،با احتیاط دستی به او میزنند تکان نمیخورد و برش میگردانند…
دقایقی بعد مأمورین فوریتهای پزشکی میرسند،خدا رحمتش کند،فوت شده است.
چه خوش است مردن در خانه خدا و چه لذت بخش است جان دادن در حال سجده نماز و آن هم آخرین سجده.
مراسم پاتختی
با اعلام مسئولان باشگاه،کمکم عروس و داماد آماده رفتن شدند،به دنبال آنها میهمانان نیز راه میافتند…
آن دو سوار خودروی آراستهای شده و به سوی خانه بخت حرکت کردند.جشن شادی تا نیمههای شب ادامه یافت تا این که همه خداحافظی کردند و عروس و داماد قدم در حجله گذاشتند…
ساعت سه بعد از ظهر روز بعد،همه افراد فامیل به دیدن عروس و داماد رفتند تا مراسم پا تختی آغاز شود؛هرچه در آپارتمان را میزدند جوابی نمیآید.نگرانی بر چهرهها نشست،حتی کمکم توجه همسایهها نیز به موضوع جلب شد،از بالای دیوار از پشت بام هرچه عروس و داماد را صدا زدند جز سکوت چیزی عایدشان نشد.
پسر دوازده ساله همسایه از پنجره زیرزمین به داخل آپارتمان خزید و احساس کرد بوی تند گاز خفهاش میکند…
عروس و داماد در اثر نشت گاز بخاری و بسته بودن پنجرههای آپارتمان استیجاری در زیرزمین به خواب ابدی فرو رفته بودند.
میهمانان با درست کردن حجلهای و با مویههای غمناک،مراسم پاتختی را به جا آوردند.
دستگاه کنتور
همین که از در وارد حیاط شد به طرف جعبه کنتور برق رفت،در این فکر بود که اگر دو تا سیم را جابهجا کند شاید بتواند در مصرف برق تغییر ایجاد کند تا پول کمتری بپردازد،غافل از این که…
هر چه همسرش پافشاری کرد که این کار هم خلاف است و هم خطرناک،توجهی نکرد.بعد از دستکاری مختصر به اتاق رفت اما هر چه کلید را بالا و پایین زد چراغی روشن نشد.دوباره به طرف کنتور رفت و همین که دست به جعبه برد فریاد وحشتناکی کشید و به زمین افتاد.همسر او در حالی که به شدت در کنار پیکر بیجان شوهرش میگریست با خود تکرار میکرد؛چرا مرتکب خلاف شدی؟تو که میدانستی این که شدنی نیست!پزشکی قانونی علت مرگ او را برق گرفتگی اعلام کرد.
در آخرین قبض برق که از جیب او پس از مرگش بیرون آمد،برای مصرف سه ماهه آنها سیصد تومان بایستی پرداخت میشد!
راستی این آقا میخواست چقدر دیگر کمتر از این مبلغ ناچیز را بپردازد.آیا فدا نمودن جان خود حتی به خاطر سیصد تومان نه کمتر از آن،ارزش دارد؟
لاستیک کهنه
زمین کناری منزل آقای وثوقی مدتهاست که خالی است و بعضی از همسایهها هر از چندی آشغال در آنجا خالی میکردند و در این میان آقای وثوقی،خانواده آقای رئو فی را مسئول میدانست و همیشه به زنش میگفت،در این خانوده بهداشت معنا ندارد،زنش که ریخت و پاشی است و خودش هم هرچه لاستیک کهنه و روغن ماشین است در این زمین خالی میریزد.گوششان هم به هیچ چیز بدهکار نیست،آخه اینها هم همسایه هستند؟
شب چهار شنبه سوری فرا رسیده،تجمع جوانان کوچه آن هم در کنار زمین خالی حکایت از این دارد که آنها نقشههایی دارند.آقای وثوقی همین که جونها را میبیند از آنها میخواهد که محل را ترک کنند بچهها با بی تفاوتی نگاهی به او کرده منتظر میمانند تا وارد منزل شود…
لاستیکهای کهنه آغشته به روغن ماشین توسط بچهها به آتش کشیده میشود تا از روی آنها بپرند.شدت آتش به حدی است که دود ناشی از آن فضای زیادی را آلوده میکند، اطاقهای آقای وثوقی نیز در امان نمیماند و دود آنجا را نیز فرا میگیرد.
دقایقی بعد آقای وثوقی که به شدت عصبانی است در حالی که شیلنگ آب را به دست دارد از حیاط بیرون می آید،با داد و بیداد او تعداد دیگری از همسایهها نیز بیرون می آیند؛از جوانانی که آتش روشن کرده بودند دیگر خبری نیست،آقای رئو فی نیز با سر و صدای همسایهها نیز مشکلی را حل نمیکند،زن و بچههای آنها نیز وارد درگیری میشوند،دو خانواده به جان هم میافتند، کسی به دود آتش دیگر توجهی ندارد همه متوجه دعوای دو خانوادهاند که ناگهان با صدای آقای رئو فی سکوت عجیبی حکمفرما میشود.
او در حالی که به شدت گریه میکند آقای وثوقی را صدا میزند و با التماس از او میخواهد بلند شود ولی جوابی نمیشنود.
دعوا حالت شیون و زاری به خود میگیرد، آقای وثوقی فورا به بیمارستان منتقل میشود،او در اثر هیجان ناشی از نزاع سکته کرده بود.راستی چه کسی مسئول مرگ آقای وثوقی است،جوانان کوچه،صاحب زمین خالی،خانواده رئو فی یا…؟
مارمولک
این بار سکینه تصمیم گرفت برای چرخ کردن گوشتها از چرخ گوشتی که مدتهاست در کابینت مانده استفاده کند پس از چرخ نمودن گوتشها ناهاری آماده کرد و به طور مفصل از بچههایش پذیرایی نمود او معمولا روزهای جمعه سعی میکرد به بچه چلوکباب بدهد…
نیم ساعت از صرف ناهار گذشته بود همه اعضای خانواده احساس میکنند که سرگیجه و حالت تهوع دارند کم کم همه بیحال میشوند بچهها در گوشه اطاق بیرمق میافتند سکینه خانم با هزار زحمت خود را به راه پلهها رسانده و به در و دیوار میکوبد همسایه متوجه سر و صدای کوبیدن میشوند…
سکینه خانم و بچه به بیمارستان منتقل میشوند همه آنها مسموم شدهاند دختر ۱۲ساله سکینه خانم فوت میکند و بقیه با تلاش پزشکان نجات مییابند علت فوت دختر دوازده ساله مسمومیت تعیین میشود در جریان بررسیها مشخص شد داخل چرخ گوشت مارمولکی بوده که به همراه گوشتهای چرخ شده سموم بدن او به گوشت منتقل شده بود…
آخرین درمان
اصرار شیرین خانم شوهرش را از رفتن به بیرون باز نمیدارد.آخر او ناراحتی قبلی دارد و به گفته پزشک نبایستی رانندگی کند مخصوصا اینکه یکی دو بار در جریان رانندگی دچار ناراحتی شده که اگر زودتر خود را به پزشک نمیرساند شاید بلای سرش میآمد…
ده دقیقهای از حرکتش نگذشته که احساس میکند قلبش در حال ایستادن است عرق سردی تمام بدنش را فرا میگیرد یا ابو الفضل(ع)گفته به راه خود ادامه میدهد و فورا خود را به نزدیکترین بیمارستان که پزشک معالج او نیز در آنجاست میرساند نیز را کنار خیابان متوقف نموده داخل اورژانس میرود.
دکتر پس از ویزیت دستور میدهد که برای ساعاتی باید بستری شود تا کنترل کامل از قلب وی به عمل آید چند ساعت بعد پزشک به او میگوید برو خدا را شکر کن که از یک حمله قلبی جان سالم بدر بردی و الان نیز نباید زیاد تکان بخوری و بهتر است اطلاع دهی تا به دنبالت بیایند.
او که میدانست اگر همسرش موضوع را بفهمد خیلی ناراحت میشود اطلاعی به خانوادهاش نداده و چند ساعت بعد به اصرار خودش از بیمارستان ترخیص تا راهی منزل شود.
خوشحال قدم به بیرون بیمارستان میگذارد نگاهی به اطراف و سراسر خیابان میکند از بنز خبری نیست یک لحظه شوکه (به تصویرصفحه مراجعه شود) شده و بر روی زمین میافتد قلب آقا رحمان برای همیشه از حرکت ایستاد.
بنز او را دزد برده بود!!
نگاهی به دوچرخه
با صدای زنگ مدرسه بچهها یک مرتبه از کلاسها بیرون میزنند حمید و مجید که هر کدام هشت بهار را پشت سر گذشتهاند با هم به طرف منزل راه میافتادند آن دو بچه محل و هم کلاس هستند منزل مجید کمی جلوتر از منزل حمید بود همین که بر در منزل مجید رسیدند مجید از حمید میخواهد تا نگاهی به دوچرخه او بیاندازد نگاهی به دوچرخه منجز به بازی آنها تا ساعت پنج بعد از ظهر میشود.
مادر حمید که از تأخیر او نگران شده فوری به در منزل مجید میآید همین که پسرش را آنجا میبیند سیلی به صورت او نواخته و او را کشان کشان به طرف منزلشان میبرد تشری هم به مجید میزند که چرا سر بچه مرا بیخود گرم میکنی…
مادر پس از آوردن پسرش او را داخل حمام زندانی میکند و داد و فریاد بلند میشود که همین که پدرت آمد تکلیف خودم را با تو یک سره میکنم…
نیم ساعت بعد مادر با عاطفه که تحمل ناراحتی فرزند را ندارد سری به حمام میزند و ناگهان مدهوش میافتد جنازه حمید در حالی که شیلنگی دور گردنش بود در کف حمام افتاده بود.
حدود ده روز است مجید تنهایی از مدرسه برمیگردد و هر وقت که مقابل در خانهشان میرسد به یاد دوستش حمید نگاهی کودکانه به دوچرخه میاندازد.
دقت کنیم گاهی فرزند هشت سامان دارای روحی بلند است.در برخورد با فرزندانمان به شخصیت آنان توجه کنیم.
مزاحمت تلفنی
چند روزی است که وقت و بیوقت زنگ تلفن منزل آقای احمدی به صدا در میآید،تا اینکه آقای احمدی که بشدت عصبانی شده است.تهدید میکند اگر مزاحمت ادامه پیدا کند.شکایت خواهد کرد.مدت سه روز آقای احمدی به نوار ضبط شده از صدای فرد مزاحم گوش میکند و سرانجام به این نتیجه میرسد که مزاحم فرامرز پسر همسایه است…
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر است.آقای احمدی به همراه دو دختر خردسالش قصد رفتن به مطب دکتر را دارند.همین که از منزل خارج میشوند و میخواهند سوار ماشین شوند،فرامرز پسر همسایه هم از در منزلشان بیرون میآید و تلافی نگاههای آن دو،هر یکی را به دیگری ظنین میکند.فرامرز که خود را بیتفاوت نشان میدهد،متوجه نزدیک شدن آقای احمدی به طرف خود میشود.
با سر و صدای آن دو و گریههای دو دختر خردسال،همسایهها بیرون میآیند تا از قضیه سر در بیاورند.احمدی مدعیست مزاحم تلفنی فرامرز است،ولی فرامرز منکر میشود و دخالت همسایهها نیز مشکلی را حل نمیکند.پس از رفتن همسایهها آقای احمدی در کنار خودرو خود به زمین میافتد و به هیچ صدایی جواب نمیدهد پزشک قانونی علت مرگ را سکته تشخیص میدهد.
راستی اگر مزاحمت تلفنی چه از طرف فرامرز و چه شخصی دیگر صورت نمیگرفت، این حادثه اتفاق میافتاد؟
عاطفه مادری
بیش از یک بهار از عمر مهدی نگذشته است.شیرینی زندگی پدر و مادر با حضور مهدی دو چندان شده است.
مادر مشغول انجام کارهای منزل است. ناگهان با صدای جیغ مهدی به طرف او میرود.سماور واژگون شده و آب جوش کاملا روی مهدی ریخته است.مهدی به بیمارستان منتقل میشود.فورا او را بستری میکنند و پزشکان با نهایت جدیت نسبت به درمان او اقدام مینمایند تا از مرگ نجاتش دهند.مادر مهدی ناظر ضجههای دلخراش فرزندش است و گویی میداند که فرزندش لحظات آخر عمرش را میگذراند.طاقت مادر به آخر میرسد.اصرار و پافشاری میکند که باید بچهام را به منزل برگردانم و اگر قرار است بمیرد،در خانه خودم بمیرد…
پزشکان و کادر پرستاری گرچه امید به ادامه حیات مهدی ندارند،ولی با تقاضای مادر بشدت مخالفت میکنند.
اصرار و التماس مادر مهدی به حدی میرسد که پزشکان سلامت او را در خطر میبینند و سرانجام اجازه میدهند که بچهاش را خانه ببرد.دو روز بعد با وخامت حال مهدی،مادر دوباره بچهاش را به بیمارستان میآورد،ولی دیگر خیلی دیر شده است.با وجود تلاش کادر پزشکی،مهدی به دیار آخرت سفر میکند.
راستی بهتر نبود مادر مهدی بر عاطفه خود مسلط میشد و به پزشکان اعتماد میکرد.
وسواس
دو ساعت است که معصومه خانم کف آشپزخانه را با اسید شست و شو میدهد آن هم چه شستنی یکی دو بار حتی پوست کف دستش هم کنده میشود ولی تأثیری در ادامه کارش ندارد.کار به جایی میرسد که اعتراض آقا محمود هم بلند میشود که خانم کف آشپزخانه لباس و ظرف و استکان نیست که هر کدام را چهار بار آب میکشی یک بار که شستی بس است ولی گوش شنوایی در کار نیست.
مدتی میگزرد،آقا محمود که سرگرم مطالعه است احساس میکند دیگر صدایی از آشپزخانه نمیآید همسرش را صدا میزند ولی جوابی نمیشنود.همین که محمود آقا قدم به آشپزخانه میگذارد ناگهان با پیکر بیجان همسرش که در گوشه آشپزخانه افتاده است روبرو میشود.فورا او را به بیمارستان میرساند ولی تلاش پزشکان برای نجات او سودی ندارد.پزشکی قانونی علت مرگ معصومه خانم را مسمومیت با مواد شیمیایی از طریق تنفس تعیین میکند.
راستی ارزش وسواس در حدی هست که انسان از جان مایه بگذارد؟
بازی مرگ
فریبرز همین که از در وارد شد کیف مدرسه را گوشه اتاق انداخت و به طرف آشپزخانه رفت و مطابق معمول تعدادی کیسه فریزر برداشت و فورا بیرون دوید و حتی به اصرار مادرش که «الان وقت آمدن پدرت هست کجا میروی» توجهی نکرد…
فریبرز بسرعت کیسه فریزرها را یکی یکی با آب پر میکرد و از بالکن خانه به داخل کوچه بر سر همبازیهایش میانداخت.شیرینی بازی آنقدر او را جذب کرده بود که با تمام شدن کیسهها دوباره به آشپزخانه برگشت و این بار کیسه پلاستیکی بزرگی را که مخصوص زباله است برداشت آن را با آب پر کرد تا به پایین پرتاب کند…
با همه کوچکی جثهاش کیسه را که سنگینی میکرد به لبه بهار خواب رساند و خود نیز خم شد تا کیسه را به طرف پایین پرت کند که ناگهان خودش هم به همراه کیسه به پایین افتاد.آب کیسه که بر سطح کوچه جاری شده بود با خون فریبرز همرنگ شد.
پینوشت : برگرفته از کتاب باریکتر از مو از نگاه یک قاضی مؤلف:جعفر رشادتی
بدون دیدگاه