30 خرداد ماجراهای واقعی از نگاه یک قاضی(۲)
آخرین کارنامه
حساسیت خاص مادر احمد به وضعیت تحصیلی او موجب شده بود که همیشه سعی کند مراقب درس خواندن او باشد چند بار که در فصل امتحانات با بیتوجهی احمد به درس روبرو شده بود او را تهدید میکرد که اگر خوب درس نخوانی موضوع را به پدرت خواهم گفت چرا که احمد از پدرش حساب میبرد و میدانست که اگر مادر در مورد او چیزی به پدر بگوید آن وقت کتک مفصلی خواهد خورد.
چند روزی است مادر احمد احساس میکند پسرش حال مساعدی ندارد و از بازیگوشیهای او دیگر خبری نیست هرچه هم از احمد میپرسد جواب قانعکنندهای نمیشنود هر وقت هم از نتیجه امتحانات میپرسد احمد اظهار بیاطلاعی میکند.
مادر احمد خود به مدرسه میرود ولی چیزی در این مورد به احمد نمیگوید همین که به خانه برمیگردد احمد را صدا زده و از او میخواهد که کارنامهاش را به مادر نشان دهد.رنگ از چهره احمد میپرد مادر لرزش دستهای او را احساس میکند.
احمد گرچه دوازده سال بیشتر ندارد اما شخصیت خاص کودکانهای دارد.مؤدب در مقابل مادر میایستد مادر حرکت لبهای احمد را میبیند ولی گویی توان حرف زدن ندارد مادر تهدید میکند که به محض آمدن پدر همهچیز را به پدر خواهد گفت احمد که توان تحمل خشم و عتاب پدر را ندارد با التماس از مادر میخواهد که چیزی به پدر نگوید گویی احمد متوجه شده که مادر از وضعیت کارنامه او اطلاع دارد اجازه میگیرد که به طبقه دوم منزل برود تا کارنامهاش را بیاورد….
انتظار برای برگشت احمد طولانی میشود مادر،خواهر کوچک احمد را به دنبال او به طبقه دوم میفرستد لحظاتی بعد به صدای گریه و فریاد دخترش به طبقه بالا میرود و مدهوش مقابل در پذیرایی میافتد….
کارنامه احمد را از جیبش بیرون میآورند او فقط در درس علوم نمره ۵/۴ گرفته بود.
فوتبالیست سیگاری
آقافیروز را همه به عنوان فوتبالیست محل میشناختند او از شش سالگی در آن محل فوتبال بازی کرده و گلکوچک سرگرمی همیشگی او و بچههای محل بود بعضی از بچهها که صمیمیت بیشتری با آقافیروز داشتند فیروزشوتی صدایش میزدند گرچه او عضو هیچ گروهی(تیمی)نبود ولی مهارت خاصی در فوتبال داشت اخلاق خوب ورزشی آقافیروز باعث شده بود که همه بچههای محل مخصوصا نوجوانان او را دوست داشته باشند گرچه خودش سی بهار را پشت سر گذاشته بود ولی هروقت که بازی فوتبال شروع میشد سعی میکرد اول از همه به نوجوانها میدان بدهد.بچهها را در گروههای مختلف تقسیم میکرد و خود گاهی داور و گاهی با یکی از دو گروه همبازی میشد…
آقافیروز با تمام خوبیهایی که داشت سیگار زیاد میکشید هرچه دوستان و خانوادهاش میگفتند تو که این همه ورزش میکنی چرا سیگار میکشی بهتر است کنارش بگذاری قول مساعد میداد ولی هرگز سیگار را ترک نمیکرد.
نزدیکیهای غروب بچههای محل مثل همیشه در دو گروه مشغول بازی شدند نیمه اول تمام شد و برای لحظاتی بچهها کنار زمین نشستند آقافیروز هم که ریزش عرق از سر و صورت وی پیدا بود درحالیکه نفسنفس میزد سیگاری روشن کرد پک اول….دومی را بصورت عمیق و هنوز سومی را نزده که دست روی سینه گذاشت و بر زمین افتاد او را به بیمارستان منتقل کردند ولی قلبش برای همیشه از حرکت ایستاده بود وقتی بچههای محل او را داخل ماشین میگذاشتند تکه کاغذی از کنار قوطی سیگار داخل جیبش به زمین افتاد که روی آن نوشته بود:
«مصرف سیگار برای تندرستی زیانآور است»
آنتن کوتاه
دوهفتهای میشد که بچههای آقای احمدی به او اعتراض میکردند که چرا نسبت به تعمیر آنتن اقدام نمیکند.کار به جایی رسید که حتی همسر آقای احمدی به طرفداری از بچهها با او جروبحث کرد.
آقای احمدی یکی دوبار به تعمیرگاههای مربوطه مراجعه و مشکل نارسایی تصویر و ایراد آنتن را بازگو کرد.یک تعمیرکار مدعی شد که تلویزیون دیگر بهدرد نمیخورد، دیگری با درخواست مبلغ زیادی گفت که باید تلویزیون را از نزدیک ببیند و سومی و چهارمی نیز هریک چیز دیگری گفتند خلاصه اینکه کسی به درخواست اصلی آقای احمدی که آقا آنتن تلویزیون ما ایراد جزئی دارد نه کلی توجه نکرد.
آقای احمدی احساس کرد دیگر توان تحمل غرولند زن و بچهاش را ندارد و تصمیم گرفت که خودش مشکل نارسایی تصویر تلویزیون را حل کند او پیچگوشتی و انبردستی را برداشت و به پشتبام خانهاش رفت و از بچهها خواست به محض صاف شدن تصویر تلویزیون او را خبر کنند.
بچهها مشغول تماشای تلویزیون بودند، پانزده دقیقه از رفتن پدرشان گذشته بود اما تغییری در تصویر مشاهده نمیشد دختر بزرگتر او را صدا زد ولی جوابی نشنید او یکی، دوبار دیگر پدرش را صدا زد و سرانجام به پشتبام رفته و ناگهان….
آقای احمدی به خاطر کوتاهی آنتن سعی کرده بود با دست،میله و سیم آنرا بگیرد که با سر به پایین سقوط کرده و در اثر ضربه مغزی جان سپرد.
بعد از مرگ او با جزیی چرخاندن آنتن تصویر تلویزیون صاف شد و معلوم شد آنتن به هیچ تعمیری نیاز نداشت.
فرزند بیشتر،زندگی….
شش سال از ازدواج آنها میگذرد.پنج بچه قد و نیم قد محصول زندگی مشترک آنهاست. تلاش آقا فرامرز در قانع کردن همسرش به اینکه تعداد زیاد بچه مشکلآفرین است، به نتیجه نمیرسد.مخارج بچههای خردسال از طرفی و پیدا نکردن محلی برای اجاره از طرف دیگر کمکم به آقا فرامرز فشار میآورد. هرجا برای اجاره میرود صاحب ملک نخستین بهانهای که میآورد بچههای خردسال آنها است و بالاخره فردی بخاطر رضای خدا آنها را به عنوان مستأجر میپذیرد و اتاق دوازده متری در اختیار آنها میگذارد… زندگی در اتاق دوازده متری با پنج بچه مشکلات زیادی را برای فرامرز و همسرش ایجاد کرده است.یکی نوزاد است،دیگری هنوز چهاردستوپا راه میرود،سومی تازه راه افتاده،چهارمی و پنجمی هم برای خودشان شری شدهاند.با وجود این،اختلاف سر بچه بعدی موضوع مشاجره هرروز زن و شوهر میشود.و همسر او مصر است که چون او بچه دوست دارد هرچه تعدادش بیشتر باشد،بهتر است.
نزدیکهای ساعت ده صبح هریک از بچهها در گوشهای از اتاق قرار دارند.دختر و پسر پنجساله مشغول بازیاند،چندباری به طرف کمد کنار دیوار که تلویزیون و چرخ خیاطی روی آن قرار دارد میروند.مادر گرچه مواظب آنهاست ولی گریه نوزاد و سروصدای بچه دیگر که تازه را افتاده،امان او را بریده است.درحالیکه مشغول شیر دادن به نوزاد است آن دیگری را کنار خود مینشاند و با چشمان خود ناظر بازی دو بچه دیگر است.در یک لحظه که هیچ کاری از دستش برنمیآید کمد بر روی دختر و پسر برمیگردد.بچهها زیر کمد میمانند لبه مکد با سر پسر دوسالهء او که تازه راه افتاده و با کمد فاصله دارد برخورد میکند نوزاد را به گوشهای میگذارد،به طرف کمد میرود و با سروصدای او صاحبخانه به کمک او میآید.کمد را بلند میکنند،دو بچه زیر کمد سالمند ولی پسر دوساله مدهوش افتاده است.به بیمارستان منتقل میشود ولی در اثر ضربهء وارده به سرش فوت میشود…
- آیا بهتر نبود همسر آقافرامرز به تعداد کم فرزند قانع میشد تا بتواند بهتر از آنها نگهداری کند؟
- آیا تربیت همزمان پنج فرزند خردسال ممکن است؟
- آیا اصرار همسر آقافرامرز به آمادگی برای داشتن بچه ششم کار صحیحی است؟
- آیا فرامرز همیشه باید حرف همسرش را که خواهان فرزند بیشتری است،بپذیرد و آیا فرزند بیشتر زندگی را بدتر نمیکند؟
هدیه آخر سال
چیزی به غروب آفتاب نمانده است.همه زنان فامیل حضور دارند و شادی صفای خاصی به محفل کوچکشان داده است.هر کسی سعی میکند هدیهاش را زودتر از همه باز کند و به بقیه نشان دهد.
مادر آقاداماد به ترتیب هدیه را باز میکند و نشان حاضران داده و روی طبقه میچیند. همه چیز آماده برای فرستادن هدیههای عروس خانم است.
در این خانواده رسم است که در آخر سال خانواده داماد،هدایایی برای عروس بفرستند. تعدادی از جوانان فامیل که آماده برای بردن طبقه هستند،کمکم وارد خانه میشوند و هریک مسئول برداشتن طبقی میشوند. یکی میگوید طبق شیرینیها باید جلوتر باشد و آن دیگری پیشنهاد میکند هدیههای اختصاصی عروس خانم حتما باید جلوتر از همه راه بیفتد.
سرانجام با نظم و ترتیب خاصی جوانان هر یک طبقی بر سر میگذارند و از پلهها پایین میروند.
زن و بچه پشت سرشان راه میافتند تا به خانه عروس بروند و آنجا هم جشن کوچکی راه بیندازند.هنوز کاروان هدایا از راه پلهها بیرون نرفته است که با صدای انفجار مهیبی ساختمان به لرزه درمیآید.سقف و دیوارها فرو میریزد و آهوناله و فریاد زخمیها و دست و پا شکستهها در میان گردوغبار غلیظی که فضا را پوشانده است،در هم میآمیزد. همسایههای اطراف با صدای انفجار و در هم شکستن شیشههای اتاقشان،وحشتزده از خانهها بیرون میریزند.یکی میگوید زمین لرزه شده،دیگری فریاد میزند کپسول گاز ترکیده و یکباره نگاهشان به ساختمان روبرویی میافتد که شعلههای آتش از پنجرههای زیرزمین آن به بیرون زبانه میکشد.
دقایقی بعد امدادگران سازمان آتشنشانی از راه میرسند،زخمیها و دستو پا شکستهها را از زیر آوار بیرون میآورند و آتش را هم خاموش میکنند.
بررسیها نشان میدهد که دو جوان بدون اطلاع ساکنان ساختمان در زیرزمین با اکلیل و سرنج سرگرم ساختن ترقه بودهاند.
راستی ساختن و استفاده از ترقه که به قیمت جان و مال انسانهای بیگناه تمام میشود، اقدامی انسانی است،آیا والدین این دو جوان پاسخی برای خانوادههای مصیبتدیدهء داماد و نیز برای عروس که فکر میکند سیاهبخت بوده است،دارند؟اگر این اتفاق برای پسر تازه داماد و یا دختر تازهعروس خودشان میافتاد، چه احساسی به آنها دست میداد؟
آیا چنین مصیبتهایی را به عنوان هدیه آخر سال هدیه مناسبی برای همسایه خود میدانند؟
اتصال برق
هروقت که همسر آقابهروز به او میگفت که کولر اتصالی دارد،او پاسخ میداد که چیزی نیست،اینجور اتصالها معمولی است و مسألهای پیش نمیآید.
بهروز،توانایی خرید کولر بزرگ برای نصب در پشتبام ساختمان را نداشت و برای همین منظور کولر آبی کوچکی خریده و در پذیرایی خانه قرار داده بود.
شدت اتصال کولر بهحدی بود که همسر آقا بهروز چندبار احساس کرد که برق او را میگیرد و به جهت ترس از خطر برقگرفتگی، مواقعی که شوهرش در خانه نبود،دوشاخه کولر را از برق بیرون میآورد و استفاده نمیکرد،او میگفت:تحمل گرما بهتر از خطر برقگرفتگی است…
ساعتی از ظهر گذشته،آقابهروز وارد منزل میشود،با نگاه به کولر خاموش به همسرش متعرض میشود که چرا کولر خاموش است. او کولر را روشن کرد و به استراحت پرداخت و همسرش نیز در آشپزخانه مشغول آماده کردن چایی شد.چند لحظه بعد با پیچیدن صدای فریاد بهنام کوچولو که دو بهار از عمرش را پشتسر گذاشته،پدر و مادر به طرف او دویدند.بهنام درحالیکه به سختی نفس میکشید،در فاصله یک متری کولر افتاده بود.
او را فورا به بیمارستان رساندند،اما معالجات مؤثر واقع نشد و او جانش را از دست داد.پزشکی قانونی علت مرگ بهنام را برق گرفتگی تعیین کرد.
اتصالی کولر بری همیشه رفع شد،ولی به قیمت جان بهنام کوچولو.
آیا بهتر نبود پدر بهنام بموقع نسبت به رفع اتصال برق کولر به قیمت کمتری اقدام میکرد؟
بیعاطفه
صدای شیون از خانهای بلند شد:«مامان تو را خدا جوابمو بده».
ولی مادر در خواب ابدی فرو رفته بود…
گزارش از طریق کلانتری رسید و من در صحنه حاضر شدم.بچههای متوفی ملتمسانه از من خواستند که قبل از انتقال جنازه مادرشان،اجازه داده شود پزشکی بیاید و معاینهاش کند.منتظر ماندم پزشک بیاید و مرگ متوفی را تأیید کند.در مدتی که آنجا بودم،حضوری از همسایهها ندیدم و به غریبی متوفی و فرزندانش دلم سوخت.در این افکار بودم که صدای مرد میانسالی از پلههای پایین توجهم را جلب کرد.با حالتی آمرانه گفت:آقا این جنازه را زود منتقل کنید.بو میگیرد! پرسیدم شما؟گفت:همسایه طبقه بالایی هستم.گفتم بفرمایید تشریف ببرید.
بیاختیار به یاد این افتادم که در گذشتهای نهچنداندور،وقتی مرد یا زنی از همسایگان میمرد،تا شب هفت همهکاره همسایهها بودند.حالا این آقا میگوید جنازه را ببرید که بو میگیرد،لااقل حالی از فرزندان او نیز نمیپرسد.
هرچه به خود فشار آوردم که چیزی به او بگویم،در خود توان برخورد با چنین شخصیتی را ندیدم.فقط از ذهنم گذشت: بیعاطفه…
حق همسایگی
وارد کوچه محل حادثه که میشوم جمعیت زیادی را میبینم که اطراف جسد جمع شدهاند از پیر و جوان گرفته تا کودکان هفت،هشت ساله همه گریه میکنند پرس و جو که میکنم متوجه میشوم یکی از بهترین بچههای محلهشان را از دست دادهاند و نمیدانند که چرا او مرده است.
با دیدن جنازه شهرام احساس میکنم او به خواب رفته است چندان شباهتی به مرده ندارد یازده بهار را پشت سر گذاشته و یکی از بهترین دانشآموزان مدرسهشان بوده است.
از کودکان همبازیاش که میپرسم میگویند از در خانهشان بیرون آمد و داشت میدوید که یک مرتبه افتاد و دیگر بلند نشد از همسایهها میپرسم چرا او را به بیمارستان نرساندید میگویند همان موقع گروهی از امدادگران فوریتهای پزشکی در حال عبور از محل بودند که بلافاصله اقدامهایی را انجام دادند ولی شهرام مرده بود.
جنازه شهرام را بهطور دقیق مشاهده میکنم کوچکترین اثری از جراحت در بدن او دیده نمیشود با دیدن شیار سوختهای در کف پای او ناخودآگاه فریاد میزنم«برق برق بروید کنار»مردم گرچه از ما فاصله میگیرند اما از نگاه بعضی از آنها پیدا بود که میخواستند بگویند«آقا برق کجا بود!؟»
پزشکی قانونی علت مرگ شهرام را برق گرفتگی تعیین میکند محل را مجددا بررسی میکنم در جایی که شهرام افتاده بود سیم برقی را زیر خاک عبور داده شده که از خانه همسایهای به منزل همسایه دیگر کوچه میرسد همسایه اولی که از برق غیر مجاز استفاده میکند سیم برق را از زیر خاک داخل کوچه به همسایه دومی داده است و چون رویه سیم از بین رفته بود موقع عبور شهرام کف پای او با سیم لخت برخورد کرده او دچار برق گرفتگی شده و به کناری پرت میشود.
پس از روشن شدن واقعیت به یاد نخستین حضورم در صحنه مرگ شهرام افتادم برای لحظاتی لرزیدم اگر جنازه شهرام درست روی سیم برق میافتاد چه میشد و همیشه در این فکرم که چطور آن روز دچار برقگرفتگی نشدیم و آیا همسایههای پدر شهرام پاسخی برای او دارند و آیا حق همسایگی را درست بجا آوردهاند.
تاب بازی
از همان روزهای اول که گردشگاه افتتاح شد بچههای محل بعدازظهرها برای بازی به آنجا میرفتند و هر بار که داخل گردشگاه میشدند نگهبان سوت زنان دنبالشان میرفت که داخل چمنها نروند.
حمید شلوغترین آنها بود گرچه دوازده سال بیشتر نداشت ولی یک سر و گردن از بچههای هم سن و سالش بالاتر بود اول از همه او بایستی از وسایل بازی استفاده میکرد.
هر کدام از بچهها در گوشهای مشغول بازی میشوند حمید این بار تاب را انتخاب میکند روی تاب مینشیند و با فشار پاهایش آن را به حرکت درمیآورد یکی دو تا از بچهها به کمکش میآیند و او به تاببازی ادامه میدهد.
دقایقی بعد از بچهها میخواهد که نمایش او را تماشا کنند با هر دو پا روی تخته تاب میایستد و سعی میکند به سرعت با تاب خود را به جلو و عقب بکشاند دوست دارد تا جایی که میتواند از زمین فاصله بگیرد و هر چه دوستانش به او میگویند این کار خطرناک است گوش نمیکند خود را غرق در شادی احساس میکند از بچهها میخواهد او را به جلو هل بدهند کسی حاضر به این کار نمیشود خود سعی میکند سرعت حرکتش را بیشتر کند در حالی که میخندد به حرکت خود ادامه میدهد حتی صدای نگهبان بوستان هم که میگوید«بچه این کار خطرناک است بیا پایین»او را از ادامه کارش باز نمیدارد.
در حرکتی دیگر بین زمین و هوا کنترلش را از دست میدهد و در خاک و خون میغلتد همه به طرف او هجوم میبرند هر چه صدا میزنند جوابی نمیدهد او بیحرکت روی زمین میماند و چشمهای خیرهاش تختههای تاب را نشانه میرود فورا به بیمارستان منتقل میشود ولی اقدامهای درمانی موثر واقع نشده و او در اثر ضربه مغزی جان میسپارد.
آیا بهتر نیست روش صحیح استفاده از وسایل بازی در گردشگاهها را به فرزندانمان بیاموزیم تا شاهد پرپر شدن گلهای زندگیمان در گلستانها نباشیم؟
خوشحسابی
چند روزی است که رحیم احساس میکند دوست چندسالهاش بهروز حال مناسبی ندارد با تلاش زیاد پی به مشکل او میبرد و متوجه میشود که بهروز به خاطر بدهکاری نیاز به پنجاه هزار تومان پول دارد ولی از بس از این و آن قرض گرفته و موقع پرداخت پول طلبکار را با تأخیر داده است دیگر کسی به او قرض نمیدهد.رحیم پنجاه هزار تومان به او میدهد و از او میخواهد که سعی کند به موقع بدهیاش را بپردازد و این پول را نیز بیست روز دیگر باید برگرداند…
سه ماه از قضیه میگذرد ولی از پرداخت پول خبری نمیشود رحیم به خاطر دوستی چندساله خجالت میکشد که خودش مستقیما پول را از بهروز بخواهد یک دو تا از دوستان را واسطه میکند ولی باز هم نتیجهای نمیگیرد…
رحیم خود دست بکار میشود یکی دوباره به اشاره و کنایه به بهروز میفهماند که باید پول مرا برگردانی و در آخر کار صراحتا از بهروز پول خود را میخواهد ولی بهروز وعده چند روز دیگر را میدهد.
رحیم که خود به پول نیاز دارد غروب یک روز کاری جلوی بهروز را میگیرد و در حالی که با او دست به یقه شده میگوید تا پولم را ندهی نمیگذارم بروی بهروز سیلی محکمی به صورت رحیم زده و با او درگیر میشود دخالت یکی دو نفر از عابران نیز مانع درگیری آنها نمیشود رحیم در حالی که بهروز را محکم گرفته داد میزند که آخر چرا ماههاست پولی را که از من گرفتهای بر نمیگردانی؟چقدر باید صبر کنم مگر گناه کردم که مشکل ترا حل کردم بهروز به جای پاسخ به رحیم با مشت و لگد به جان او میافتد که ناگهان رحیم به زمین میافتد و بلند نمیشود او را به بیمارستان میرسانند ولی برای همیشه ساکت میماند…
راستی آیا بهتر نبود بهروز به موقع به تعهد خود عمل میکرد و اگر او این کار را میکرد آیا این اتفاق میافتاد آیا بهتر نبود بهروز در امور مالی خوشحسابی را سرلوحه قرار میدادآیا بهتر نبود دو دوست قدیمی به خاطر پنجاه هزار تومان درگیر نمیشدند و حالا بهروز چه پاسخی برای دختر یتیم آقا رحیم دارد؟
بازی شبانه
آقای قنبری طوری بود که صبح از منزل خارج میشد و حدود ساعت ده شب بر میگشت و همین مسئله باعث شده بود بهروز ده ساله او تا پاسی از شب در کوچه با بچهها بازی میکرد و هر بار که مادر از او میخواست زودتر به خانه بیاید توجهی نمیکرد…
یکی دو بار آقای قنبری متوجه میشود که بهروز دیر وقت به خانه میآید موضوع را از او میپرسد ولی قبل از جواب پسرش مادر پا در میانی کرده و پاسخ همسرش را میدهد که «بچه را تحت فشار قرار نده او به موقع به منزل میاد…»
شب برخلاف همیشه آقای قنبری ساعت ۹ به منزل میآید و میبیند خبری از بهروز نیست وقتی سراغ فرزندش را میگیرد رنگ چهره همسرش میپرد شکسته بسته جواب میدهد که بهروز طبقهء پایین منزل همسایه است و به کوچه نرفته و فورا از منزل خارج شده و بهروز را که داخل کوچه هست به حیاط آورده و به او میگوید همین الان برو منزل همسایه چند دقیقه بعد به خانه برگرد و اگر پدرت پرسید نگویی که کوچه بودی…»
آقای قنبری گرچه ظاهرا میپذیرد بهروز منزل همسایه رفته ولی از سر و وضع پسرش میفهمد که او دروغ میگوید کمی با او صحبت میکند و سرانجام بهروز واقعیت را به پدرش میگوید…
مشاجره بین پدر و مادر آغاز میشود عمده اختلاف سر این است که چرا مادر بچه را به دروغ گفتن واداشته است و مادر مدعی است که ترس از تنبیه پدر او را واداشت که به پسرش یاد بدهد که دروغ بگوید…
صبح روز بعد مادر بهروز از منزل خارج شده به منزل پدرش میرود او تصمیم میگیرد به منزل شوهرش برنگردد عصر آن روز آقای قنبری به دنبال همسرش رفته از او میخواهد که به منزلشان برگردد مشاجره دیگری آغاز میشود بستگان مادر بهروز به طرفداری از او برمیخیزند پدرزن ابتداء سعی میکند مانع مشاجره شود ولی بعد خود نیز از دخترش طرفداری میکند و وارد مشاجره میشود.با سر و صدای آنها همسایه ها نیز حاضر میشوند و با حضور به موقع مأموران انتظامی که توسط اهالی محل باخبر شدهاند از ادامه درگیری جلوگیری میشود پدرزن که گوشهای ایستاده و ناظر توضیحات بقیه به مأموران است ناگهان دست روی سینه گذاشته و روی زمین میافتد و دیگر برنمیخیزد.
راستی عامل اجتماعی مرگ وی چیست دروغ گفتن بهروز و مادرش؟قهر مادر بهروز؟ مشاجره پدر و مادر بهروز،دعوای خانوادگی و طرفداری از روی احساسات و یا بازی شبانه بهروز؟
بیدقتی
حدود نیم ساعت از بازجویی میگذرد هر سؤالی که از او میکنم اصرار دارد که خانم روحی را یک هفته پیش دیده است او آنقدر به گفتههای خود اطمینان دارد که حاضر است قسم بخورد و هر چه او را دعوت به دقت در گفتار و درست فکر کردن پیرامون موضوع میکنم و از او میخواهم که به این راحتی به قرآن قسم نخورد نمیپذیرد ناراحت هم میشود که آقا چرا راست را قبول نمیکنی من این خانم را یک هفته پیش در مغازه دیدم این مقدار هم جنس به او فروختم گرچه او با قسم شهادت به دیدن خانم روحی میدهد اما برای من پذیرفتن شهادت او ممکن نیست چرا که نتیجه پذیرش این میشود که شوهر خانم روحی را به اتهام قتل بازداشت کنم چون شوهر مدعی است مدتهاست همسرش را ندیده ولی با چنین شهادتی معلوم میشود که زنش در خانه بوده است اما برای من مسلم شده که خانه بوده است اما برای من مسلم شده که خانم روحی از ده روز پیش فوت شده و این شاهد نمیتواند خانم روحی را یک هفته پیش دیده باشد.
سه روز بعد حدود ساعت ۹صبح در شعبه مشغول تحقیق در پروندهای هستم همین شاهد هراسان و رنگپریده وارد میشود.
«آقای قاضی ببخشید سرزده وارد شدم موضوع مهمی را میخواهم در میان بگذارم دیروز عصر که در مغازه بودم یک مرتبه دیدم خانم روحی وارد شد خیلی ترسیدم فکر کردم روح است چون شما گفته بودید او مرده است او هم فهمید که من رنگم پریده و ترسیدهام وقتی علت ترس و حیرتم را پرسید تمام ماجرا را به او گفتم زن خندهای کرد و گفت من خانم روحی نیستم خانم روحی طبقه بالای منزل ما سکونت داشت من فقط شباهت ظاهری با او دارم این است آقای قاضی آمدم بگویم که من اشتباه کردم من خانم روحی را ندیدهام مرا ببخشید ای کاش به حرفهای شما دقت میکردم و روی اشتباه خود پافشاری نمیکردم خدایا مرا ببخش من به قرآن قسم خوردم و شهادت دادم.»
راستی آقای قاضی شوهر خانم روحی که بازداشت نیست؟..
او را به آرامش دعوت میکنم و پس از کمی صحبت از شعبه خارج میشود.
راستی بهتر نبود او در شهادت چند روز قبل خود دقت میکرد
آیا اگر من براساس شهادت او تصمیمی میگرفتم چه کسی حقوق تضییع شده متهم را در مرگ همسرش که در مظان اتهام قرار داشت جبران میکردد؟
پس دقت کنیم به همین راحتی دست روی کلام الهی نگذاریم و به همین آسانی قسم نخوریم و دقت کنیم مبنای شهادتمان اطمینان و واقعیت و نیز شهادت به حق و حقیقت باشد.
عاقبت یک شوخی
حمید و مجید پسرخالهاند اختلاف سنی آنها یک سال بیشتر نیست حمید دیپلم گرفته ولی مجید درس را رها کرده است آنان گاهی به همراه خانواده به خانه دیگری میرفتند….
آن روز گفتگوی حمید و مجید از حالت عادی خارج میشود خندهها و شوخیهای بیجای مجید،حمید را عصبانی میکند در یک لحظه در اثر برخورد دست مجید،عینک حمید به روی زمین میافتد و شیشه آن میشکند مجید عینک را برداشته و میخواهد خودش آنرا به تعمیر ببرد او برای تعمیر عینک حدود شش،هفت هزار تومان خرج میکند و عینک را به حمید بر میگرداند.
در دیداری دیگر مجید تابلویی را که در منزل حمید است میبیند و میگوید برای فروش آن مشتری دارد او تابلو پسرخالهاش را برای فروش با خود میبرد.
مدتی بعد حمید سراغ تابلو یا پول فروش آنرا از مجید میگیرد اما مجید برخلاف همیشه و با تندی به حمید میگوید که تابلو را فروخته و پول آنرا در قبال هزینه تعمیر عینک برداشته است حمید یکی دو بار به خانه خالهاش میرود تا از نزدیک با مجید صحبت کند ولی موفق به دیدن او نمیشود.حمید آخرین بار پس از مراجعت به خانهاش تلفنی با مجید صحبت کرده و از او میخواهد که تابلو یا پول آنرا برگرداند اما مجید ناراحت از تلفن حمید با عصبانیت از خانه خارج شده خود را به خانه حمید میرساند زنگ در خانه به صدا درمیآید پدر حمید در را باز میکند قیافه عصبانی و ناراحت مجید را میبیند و در مقام پاسخ به سؤال مجید که حمید کجاست اظهار بیاطلاعی میکند مجید برمیگردد و پدر حمید به داخل خانهاش میرود.
لحظاتی بعد حمید غرق خون خود را داخل حیاط خانه میاندازد او در حالی که داد میزند پدر جگرم سوخت به دادم برسید تقاضای کمک میکند او را به بیمارستان میرسانند ولی جان به جانآفرین تسلیم میکند.
مجید موقع برگشتن حمید را داخل کوچه میبیند و بلافاصله در حالی که با ضربات چاقویش قلب حمید را میشکافد داد میزند تو به چه حقی پول تابلو را از من خواستی تو به چه حقی موضوع را به مادر من گفتی…
او موقع فرار توسط همسایهها دستگیر میشود آیا ستاندن جان پسرخاله به خاطر یک شیشه عینک کاری انسانی است راستی اگر شوخی بیجای اولی نبود حادثه آخری اتفاق میافتاد؟
زندانی
صحبتهای سیمین و مسعود کمکم حالت مشاجره به خود میگیرد هر یک بر ادعای خود پا میفشارد و دیگری به شدت مخالفت میکند سیمین مدعی است هر وقت خواست میتواند به خانه پدرش برود و بستگان او هم هر وقت بخواهند میتوانند به منزل او بیایند مسعود به شدت با این تفکر مخالف بوده و معتقد است روابط بایستی روی ضابطه باشد…
کار کمکم به داد و فریاد میرسد صدای سیمین را همسایهها نیز میشنوند که با تمام توان فریاد میزند بیانصاف مگر من زندانی تو هستم مگر برده و اسیر تو هستم که مطابق میل تو عمل کنم من هر وقت که دلم بخواهد خواهم رفت اصلا حالا که این طور شد همین الان میروم و به سرعت از منزل خارج شد.
ساعتی بعد مسعود موضوع را به برادرانش اطلاع میدهد آنها به همراه برادرشان به منزل مادر سیمین میروند تا درباره مشکلات زندگی برادرشان و همسرش صحبت بکنند مشاجره شدید بین سیمین و مسعود در این منزل نیز ادامه پیدا میکند دخالت مادر سیمین نیز دردی را دوا نمیکند برادر کوچک سیمین فورا خود را به حوزه انتظامی رسانده تقاضای مساعدت میکند با دخالت همسایهها و حضور مأمورین درگیری به پایان میرسد همسایهها قصد رفتن به منزلشان را دارند که متوجه مادر سیمین میشوند که در گوشه حیاط نشسته به گوشهای زل زده است هر چه او را صدا میزنند جوابی نمیدهد.از نگاه خیره و سکوت او پیداست که او برای همیشه خاموش شده است.
دیگر از درگیری خبری نیست همه گریه میکنند حتی مسعود و برادران او نیز گریه میکنند مادر همسر مسعود سکته کرده بود…
سیمین در حالی که به شدت گریه میکند نگاهی به مسعود انداخته و میگوید ای کاش همیشه زندانی تو بودم ولی مادرم نمیمرد.
راستی آیا بهتر نبود سیمین و مسعود به صورت منطقی مشکل زندگی خصوصی خود را حل میکردند تا شاهد مرگ دیگری نمیشدند.
و به نظر شما رفت و آمد فامیلی و خانوادگی چگونه باید باشد.
با ضابطه یا بیحساب و کتاب؟
برگرفته از کتاب باریکتر از مو از نگاه یک قاضی مؤلف جعفر رشادتی
مجله دادرسی – شماره ۲۷
بدون دیدگاه