30 خرداد مثل قصه ، اما قصه نیست !
در آن لحظاتی که در بیخبری سیر میکردم، به یاد میآورم زمانی را که خبر شهادت داییام را آوردن و آن زمان مادر، از همه جا بیخبر؛ به دروغ، گفتن بیبی! مادربزرگت فوت کرده و مادر هم با چشمان اشکبار و با ناله و شیون خانه را ترک کرد و رفت و ما را سپرد به عمهام تا از شهرستان بیاید؛ و تازه آن موقع ما متوجه شدیم که به دروغ به او گفتن، درصورتی که برادرش به شهادت رسیده بود. حالا که پانزده سال از آن زمان میگذرد، تازه به ما خبر دادن بیبی فوت کرده. جوان شانزده ساله و پیرزن نودوپنج ساله.
میبینی! چه دنیاییِ؟ وقتی مشکلات روی سرم تلنبار میشود و از غصه این مشکلات نمیدانم به کجا پناه ببرم، ســـریع ماشین را سروته میکنم و به سمت بهشت زهرا می روم. وقتی آنجا میروم، میبینم چه ثروتمند و چه فقیر هردو با خودشان فقط یک چیز بردن، یک تکه پارچه سفید به نام کفن!! رسول! این میز، به آقای دلیری وفا نکرد، به تو هم وفا نخواهد کرد. مراقب رفتار و اعمالت باش!
احمدی بعد از گفتن حرفهای تازه به رسول، دوست قدیمیاش که چندین سال همکار هم بودن، فرصتی یافته بود تا تلنگری به او بزند.
ذهنیت رسول را فراز و نشیب گنگی فرا گرفته بود. از خودش پرسید: چه سخنانی بود در کنار واقعیت! چه گزندکی داشت! نیش آن تمام وجودم را سوزاند. رسول به فکر فرو رفت، در اعماق وجودش میدانست چه خطایی را دارد مرتکب میشود، اما نمیدانست خلاصی از آن امکان دارد یا اینکه دلش نمیآید آن را رها کند. ترس از وجدان بود یا اینکه شاید روزی احمدی او را لو دهد. بعد از اینهمه مدت، آیا او این کار را میکرد؟!!…… رسول به خاطر اینکه خودش را توجیه کند، به خودش آمد و وقتی دید احمدی در حال خارج شدن از اتاق کار است، از پشت میز بلند شد و دستش را به سوی او دراز کرد:
هی! دوست من! حرف زدی، جواب بگیر و برو. وقتی پول نداشته باشی همان یک تکه زمینی که میخواهند چالت کنند هم نداری. الان همان بهشتتم خریدن و دیگر جا نداری! بزار بهت بگم، تو که حرف میزنی وایستا گوش کن، برو بهشت زهرا و ببین قبر دونبش چند میلیون تومان با اونی که چند طبقه و در جای پرتی است، فرق معامله دارد. جا با جا فرق میکنه. جای خوش منظره داره، جایی که مثل آدمی که انگار وجود نداشته بودی هم داره. احمدی پوزخندی زد و گفت: برات متأسفم! تو غصه جات و نخور، از قدیم گفتن میت رو زمین نمیمونه.
بعد از یک ماه، صمدپور (رسول) درگوشه زندان وقتی با دزد و قاتل و معتاد قاطی شده بود تا تکلیف حکمش معلوم شود و از زندان موقت بیرون بیاید. به یکی از هم بندیهایش، که در آن روز آنجا با هم آشنا شده بودند گفت: وحید! میدونی زندگی یعنی چه ؟
هم بندیاش از اینکه بعد از ده روز او بالاخره به حرف آمده، حیرتزده شد و پرسید: منظورت چیه؟ رسول ادامه داد: زندگی یک چشم به هم زدنِ؛ یعنی اینکه تو نمیدونی تا کی زنده هستی و باید از تمام لحظات زندگیت لذت ببری! و راحت بهت بگم، خوش باشی.
هم بندیاش شوکه شده بود و با تعجب پرسید: یعنی حالا تو خیلی اینجا خوشی! قدر چی را ندونستی که حالا این گوشه افتادی؟
چشمان رسول از اشک پر شد و به خاطر اینکه اشک از چشمانش سرازیر نشود، آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: این حرف من دنیایی تجربه است؛ بستگی داره خوش بودن را چطور معنا کنی؛ هر چی که باعث ناراحتی دیگران میشود دور کنی. وه که چه ِآهی داره آزار دادن قلب دیگران که واقعاً تو را از عاقبت به خیری باز میداره. سرش را تکان داد؛ لبخند تلخی روی لبانش دیده شد و ادامه داد: به قول احمدی، وقتی رفتم قبرستون، دیدم چه غنی و چه فقیر همه با خودشان یک کفن بردند، و ادامه داد: «وای که خیلی حرف دارم که بزنم اگر نگم میترکم نمیتونم طاقت بیارم.»
وحید هیچ استقبالی از تعریف کردن قصه زندگی رسول نکرد؛ ولی رسول میخواست بگوید برای او که اول راه خلاف بود باید یک کار خوب در زندگیش میکرد تا کمی از عذاب وجدانش کاسته شود. رسول گفت: این یک قصه نیست؛ ولی مثل قصه میمونه!
در هر گوشه ای از این دنیای پهناور، اتفاقهایی می افته که باور نکردنیِ و ما فقط می شنویم و وقتی شنیدیم، میگوییم: چه جالبِ! همیشه میگن داستان، خیالپردازی ذهن آدمهای نویسنده است. اما این داستانی که برات میگم جز حقیقت هیچی نیست.
رسول، زندگی گذشته خودش را این چنین آغاز کرد:
در استان سیستان وبلوچستان، زن و شوهری زندگی میکردن که علاقه زیادی به هم داشتند، مدت سه سال از ازدواج ِآونها میگذشت و وضع مالی خوبی هم نداشتند.
«دهن این قدیمیها را باید از طلا گرفت؛ از قدیم گفتن: نون خشک بخور، دلت خوش باشه.»
اون زن متوجه میشود که سرطان گرفته، او را به بیمارستانی در تهرون میفرستندش شاید بهتر بشه؛ اما پزشکان به او اعلام میکنند که او دیگر خوب شدنی نیست و خیلی توان داشته باشد تا دوسال دیگر بماند. با شروع بیماری سخت زن، مشکلات یکی پس از دیگری آغاز میشه و زمانی میرسه که بیپولی، خرج و مخارج بالای شیمی درمانی و دوا و درمان؛ فغان میزند. شوهرش از رفتوآمد به بیمارستان و خرج و مخارج گزافی که میکرد برای بهبودی همسرش خیلی زود خسته میشه؛ خصوصاً وقتی که میفهمه دیگر بچهای در کار نخواهد بود. همه طاقتها و همه عشقهای زبانی زندگی بی درد سر تبدیل شد به یک شیطان سرکش؛ و جز اینکه به خودش فکر کنه فکر قلب شکسته همسرش را نکرد و طـلاق او را میدهد و راهی خانه پدرش میکند. راحله علاقه زیادی به همسرش داشت، حتی میشه گفت، یک وابستگی شدید، چون خانواده خودش بیبضاعت بود و دادن خرج او برایشان خیلی سخت بود خصوصاً که خرج او زیاد هم شده بود.
راحله وقتی میفهمه دیگر همسرش اسمش را هم نمیبره، غصهدار میشه، نه از درد بیماری ناعلاج، که همیشه عقیده داشت مرگ و زندگی دست خداست، بلکه فقط به خاطر اینکه چرا حالا که در این وضعیت قرار گرفته رهایش کرده، حالا که بیشتر از هر زمان دیگه به او نیاز روحی و مادی داره؛ پس آن همه دوست داشتن چه شده بود؟!!!
راحله یک روز صبح از خواب که بیدار میشه، به کوه و بیابان میزنه، بدون آذوقه و آب، از درد این جدایی و فراموشی همسرش.!
برگرفته از سایت: ماهنامه حقوقی دادرسی
فاطمه مقدسی
بدون دیدگاه