30 خرداد مرداب
من نمی توانم روی انگشتان لاغر، امواج؟! رنگ را تصور کنم، شما میتوانید؟!
بگذاریم؛به قول شاعر،گوش اگر گوش تو وناله اگر ناله ماست آنچه البته به جایی نرسد فریاد است!
امواج رنگ، هنوز بر انگشتان لاغرش خودنمایی میکرد، خیلی روزها، خیلی ساعت ها در سکوت و در تنهایی از پنجره به کوه و درخت، و خیابان و کوچه و بازار خیره میماند…
گام های کودکی که روی سبزه میدوید، نگاه های مادری که با محبتی عمیق سرا پای فرزند را میبوسید و چشم های عاشقی که در هوای یار، بال و پر میزدند….
آب رنگ، قلم مو، بوم های آماده شده، خستگیها، لجاجتها و بعد خندههای فاتحانه….
این ها سرگذشت همه روزها و همهی شب های پروین بود. پروین که کلاس و درس را به خاطر نقاشی میخواست، پروینی که برای تصویرگری راه میرفت و برای جان دادن به چهره های آرام و نقشهای رنگارنگ، از هستی خودش مایه میگذاشت…
در و دیوار اطاقش پر از تابلوهای رنگارنگ بود، صورت رنگ پریده و چشم های پرمهرش، یادی از یک هنرمند درد آشنا را به خاطر میآورد… و به خاطر همین ها بود که دوست و آشنا، بیگانه ودور و نزدیک، خاطرش را میخواستند. حضور گرمی داشت، و سایه پاک و دل انگیز وجودش، هوش از سر میربود…
پروین حالا حالاها قصد ازدواج نداشت و گهگاه به خودش میگفت: «با این تابلوها ازدواج کرده ام…» اما دست سرنوشت بازیهای پنهان دارد. از چهار راه زندگی پروین هم خیلیها گذر میکردند. پسرخاله، پسردایی، همسایهها و خیلیها خواستگارش بودند و او تن به وصلت نداد. تا اینکه چند تابلو از آنها را که خیلی دوست داشت برای فروش به داییش سپرد، او هم به دیدهی منت پذیرفت و آنها را در مغازهاش به پروین خبر داد که کسی پیدا شده که تابلوهایش را به قیمت خوبی خریدار است. پروین مشتاقانه راهی فروشگاه شد. آنجا روی صندلی مرد سیاه چرده و چاقی نشسته بود. مردی حدوداً ۳۵ساله که سیگاری به لب داشت:
– به به پروین خانم، آقای مهندس این هم نقاش هنرمند ما…
و بعد اضافه کرد:
– پروین جان، مهندس مسافریه از جنوب، از دل آفتاب اومده و هوای اقامت تهرون رو در سر داره.
مرد ناشناس که پوست سیاهی داشت، دستی به موهای مجعدش کشید و وقتی که لب گشود، یک ردیف دندان های سفیدش که در سیاهی پوستش برق میزدند نمایان شد:
– از آشنایی با شما خوشبختم. من معماری خوندم و به هنر خیلی علاقه مندم. راستش دست و قلم شماخیلی دلپذیره، به خصوص اینکه تو مایهی معماری قدیم، پنجره های رنگارنگ و دیوارهای کهنه کار میکنید….
دای احمد که از این کلمات قلمبه سلمبه سر در نمی آورد، خنده ای کرد و پرید وسط ماجرا:
– این همه تعارف فرنگی چیه که شماها تحویل هم میدین؟ آقای مهندس خواهر زاده من، بناست شوهر کنه. اینارو هم واسهی جهازش داره میفروشه.
– نه دایی…، هنررو به مادیات آلوده نکنید.
– ای بابا. زن خانه دار استکان و نعلبکی میخواد، هنرکدومه؟
مهندس با شور و شوق حرف های پروین را قاپید.
– باور نمیکنم، زنی با این همه اندیشه های بلند.
– بابا، یاشارخان ولم کن، کم شعر و ترانه تحویلم بده، بگو جون هرچی مرده چند؟
– چی چند؟
– تابلوها…
– اما پروین پا پیش گذاشت:
– فروشی نیست.
– و یاشار با دلخوری گفت:
– جدی میفرمایید؟
– بله درسته، واسهی آدم فهمیده و هنردوستی چون شما، این ها فقط هدایای ناقابل هستند؛ چون پول فکر و ذهن آدمهارو آلوده میکنه…
اصرار یاشار بیهوده بود. دو سه تا از تابلوها از طرف پروین به او پیشکش شدند:
– شرمندهام خانوم، خیلی…
دشمنتون شرمنده باشه. شما مرد فهمیدهای هستید.
اما ماجرا به اینجاها ختم نشد و یکی دو روز بعد طرف عصر بود که زنگ منزل پروین را زدند. پشت در دایی احمد و مهندس بودند که بی هیچ تعارفی وارد شدند و یاشار سبد گل بزرگی را که همراه آورده بود،روی میز گذاشت و بستهای را باز کرد:
– این ها لوازم نقاشی هستند،قابل شما رو نداره.
– راضی به زحمت نبودم، پس شما بالاخره خواستید یه جوری جبران کنید.
– نه.آرزو دارم که سرچشمه هنر شما خشک نشه و من هزینهی این تلاشرو با جان و دل تقدیم میکنم.
روح سرکش پروین در برابر آهنگ آرام کلمات او داشت بال و پر میزد، مادرش هم شخصیت متین و پرجذبهی یاشار را پسندیده بود:
– اما یاشارخان یه حرف دیگری هم واسهی گفتن دارن..صورت مردگلگون شد، سرش را پایین انداخت و ساکت ماند:
– بگو، خجالت نکش. خیلی خوب، من میگم. راستش اون میخواهد از پروین خواستگاری کنه.
پروین در خطوط چهرهی مردآینده اش خیره بود. خوش داشت از او تابلوی جان داری بسازد و تمام مهر و محبت شاعرانه ای را که از او سراغ داشت، در آن یک جفت چشم پر مهرش جاری کند.
– پروین جان نظرت چیه؟
و او ساکت بود، عرق شرم چهره آرامش را پوشانده بود و با اضطراب دست هایش را به هم میمالید.
– بگو دخترم، سرنوشت توست، خجالت نکش.
دایی احمد باز هم پادرمیانی کرد. جعبه شیرینی را که همراه آورده بودند باز کرد و در برابر پروین گفت:
– اگه قبوله، جون دایی یه دونه شیرینی وردار.
دختر جوان خندید و در پی اصرار دایی، شیرینی کوچکی را برداشت:
– خب مبارکه، پروین جون این مرد وصلهی تنته، حالا تا دلت میخواد تابلو بکش و نقاشی کن. خود این جوون خریدارشه… درست نمیگم مهندس؟
همه خندیدند. هیچ کس چنین جشنی و چنین مراسمی را سراغ نداشت. مرد جوان انگشتری پر نقش و نگاری را از جیبش در آورد:
– مادرم اینو بهم داده بود که واسهی عروس آینده اش نگه دارم.
– حالا دیر نشده، انشاءالله تشریف میارین، مادرتون هم میاد.
چشم های یاشار پراشک شد:
– مگه چی شده؟
– اون پارسال فوت کرد و…
– متأسفم…خیلی متأسفم
همان روز وقتی یاشار رفت، فضای زندگی پروین رنگ دیگری گرفت. در ودیوار بوی او را میداد. فضا سرشار از عطر وجود او بود وذهن دختر جوان پر بود از سیمای مهربانش.
تا نیمه های شب با رنگ و قلم مو در جنگ بود. همه خواب بودند که او از آن همه خطوط درهم و برهم که به تصویر میکشید، چهرهای ساخت. مردی سیاه چرده با دندان های سفید و درخشان و موهای مشکی که چون شب تیره به هم پیچیده و گره خورده بودند و بعد زیر لب آهسته و آرام گفت:
– یاشار… مردی که تا دیروز نمی شناختمش و از فردا…
مهندس برای کارش در تهران دفتری خرید و پروین آن جا را با تابلوهای رنگارنگ زینت داد. در پی خرید خانه بودند. کاشانهای که سرپناه شبها و روزهای خوش آیندهشان باشد و پروین راست راستی حالا در پی جهیزیه بود، اطراف اطاقش را پر کرده بود از بستههای جورواجور، لیوان، بشقاب، پتو و… جنس های دیگر.
جریان پیوند ناگهانی پروین با مسافری ناشناس، مثل توپ میان دوست و آشنا ترکید. همه از او حرف میزدند. از پروین سخت گیر که با وجود آن همه خواستگار، همیشه شانه بالا میانداخت که «قصد ازدواج ندارم… حالا برام زوده؛ فکرم رو خراب میکنه…»
و بعد از خودشان میپرسیدند:
– یعنی این مرد کیه که قاپ اونو دزدید؟ لابد از همه سره…
اما با دیدن عکسهای سیاه سوخته و هیکل چاق و از قواره افتادهاش، با تعجب او را نگاه میکردند. و در حالی که به سختی جلوی خنده خود را میگرفتند در دل میگفتند:
– نخندیدم نخندیدم، وقتی هم خندیدم چهارشنبه سوری بود… آخه این دیگه کیه و از کجا اومده؟ یعنی پروین چشماش همراهش نبود که این سیاه برزنگیرو به اون همه پسرخاله و پسردایی خوش تیپ و باسلیقه ترجیح داد؟
ولی در قلب دختر جوان غوغای دیگری به پا بود. در تنهایی و سکوت، کنار پنجره میایستاد و در حالی که به آسمان و گلهای باغچه و اشیاء دوروبرش خیره میماند، با خودش نجوا میکرد:
– فکرش قشنگه، و این فکر یه مرده که زندگی رو میسازه، اگه مرد درست فکر کنه، زندگی دلخواه میشه. و اگه لجبار و کج سلیقه باشه، دنیا در برابر چشم زن جهنمی بیشتر نیست…
– بیشتر کسانی که پروین را میشناختند، سلیقهی او را به باد انتقاد میگرفتند جز یک نفر. او هم دوستش پرستو بود. دختری که ۷ سال از آشناییش با او میگذشت و به خاطر دشوار پسندی، او هم در نیمه راه ازدواج درمانده بود. وقتی از ماجرای نامزدی ناگهانی تنها دوست نزدیکش با خبر شد، سراسیمه خودش را به او رساند.در برابر عکس مهندس و تابلوی بزرگی که تازه از زیر دست پروین درآمده بود مکثی کرد:
– هم سنش بالاست و هم…
– هم چی…؟ بدقیافه است؟ تو هم مثل دیگران فکر میکنی؟
– نه… اما قیافه هم در ذهن آدم بی تأثیر نیست. حالا تحصیلاتش چیه؟
– مهندس معماریه…
و در یک لحظه تازه از خاطرش گذشت که پرستو هم دانشجوی رشته معماری بود و به همین خاطر اضافه کرد:
– هم رشتهی خودته… این که واسهی حضرت عالی بد نیست! لابد اشکالات و گرفتاریهای سرکارخانم رو حل میکنه.
چشم های پرستو گرد شد و در حالی که آثار رضایت از چهره اش خوانده میشد گفت:
– میگفتم که پروین آدم بی سلیقهای نیست.
– حالا چون هم رشتهی سرکار از آب در اومد، همه کارها درست شد و خانم باید همه حرفهایی رو که نثار بنده کرده،رفو کنه!
پرستو خندید:
– چه شیطونی هستی تو، منظورم اینه که رابطهی من و خانوادهی تو نزدیکتر میشه و دیگه دوستیمون بهم نمیخوره.
– مگه بناست دوستی ما با ازدواج من به هم بخوره؟
– پس تو بی خبری که مردها دشمن درجه یک این جور دوستی ها هستند!
یکی دو روز بعد، پروین جشن مختصری بر پا کرد.دوستان و نزدیکانش را دعوت کرد تا با نامزدش آشنا شوند. مقدمات عقد هم داشت فراهم میشد، آن روز یاشار لباس خوش ترکیبی پوشیده بود و خنده از دو لبانش جمع نمیشد. چهرهی آرام این جنوبی خونگرم، برای خودش جاذبهای داشت، جاذبهای که اقوام و اطرافیان پروین وقتی با او رو به رو شدند آن را به خوبی حس کردند:
– حق داره، از نزدیک یه آدم دیگه است. با عکس نمیشه روی مردم قضاوت کرد. خیلی خوش اخلاق و متینه…
پرستو هم که اول کار با اکراه او را نگاه کرد، یکی دو تا سؤال فنی مطرح نمود و راجع به نقشه و ساختمان و آن چه در کلاس درس خوانده بود. و یاشار با صبر و حوصله جواب او را داد. جواب هایی که نشان میداد آدم چیزفهم و تحصیل کردهایست. بحث آنها کمی به درازا کشید و پروین ناچار کلامشان را قطع کرد:
– بابا دست وردارین، شام حاضره. اگه سؤالی یا کاری داشتی برو دفتر کار آقا، این کارت و این هم شماره تلفن…
این جمله را با غرور و تفاخر ادا کرد. یعنی شوهرم یک آدم باسواد و دانشمنده. و پرستو هم حرف او را رد نکرد؛ بلکه با احترامی عمیق جواب داد:
– باور نمیکردم، اما تیرت درست به هدف خورده. اون یه آدم کامله. حتی استادهای با تجربه هم اندازهی اون سواد ندارن.
یاشار فروتنی نشان داد:
– نه، اینها الفبای کاره، کمی بالاتر، وقتی کار جداً فنی بشه، منم لنگ میزنم. دریاست خانم. علم دریای بی انتهاست…
پروین بی خبر نبود که پرستو یکی دو مرتبه لوازم کارش را برداشته و سروقت یاشار رفته بود اما این قضیه را جدّی نمیگرفت و با خودش این توجیه را داشت که:
– شوهرم اهل کاره و در کار، این موارد کم نیست. لااقل به همه فهموندم که اون یه آدم باسواد و تحصیل کرده است.
از اینکه پرستو میرفت سروقت شوهرش، نه تنها ناراحت نمیشد، بلکه قانع تر میشد. از انتخابی که کرده و اطرافیانی که روز اول غرولند میکردند. حالا هر کدام کاری داشتند، یکی میخواست نقشهی ساختمانش را اصلاح کند، دیگری درخواست داشت که مهندس خانه اش را از نزدیک ببیند و طرحی بکشد تا دستی به سر و گوشش بکشد. و پرستو هم میخواست اشکالات درسیش را برطرف کند و به قول خودش کارآموزی کند؛ همین..
یک ماه پس از آن، عقربه ها حدودساعت ۶ عصر را نشان میدادند و هوا دم کرده و آسمان ابری بود که زنی زنگ دفتر یاشار را زد و او از پشت اف اف گوشی را برداشت و پرسید:
– کیه…
اما جوابی نیامد و صدای شلیک دو گلوله سکوت را شکست. مرد جوان سراسیمه از پله ها پایین آمد. درست جلوی در زنی نقش بر زمین شده بود و یک جعبه شیرینی، شاخهای گل و پیراهن مردانهای کنار دستش افتاده بود. زن بلند قامت و جوان بود با مانتوی زیتونی و کیف قهوه ای چرمی. چشم هایش به طاق خیره مانده بود و خون چون جوی کوچک رنگینی از سینهاش جاری بود، یاشار خم شد و بعد با نگرانی تکرار کرد:
– پرستو…. پرستو
بلافاصله مأمورین در صحنه حاضر شدند و مراتب به بازپرس ویژهی قتل عمد اعلام شد. پرستو را با یک اسلحه کمری هدف قرار داده بودند و شلیک دو گلوله به زندگی او خاتمه داده بود. یک گلوله درست وسط قلبش نشسته بود و دیگری قسمتی از گردنش را مجروح کرده و در دیوار روبهرو نشسته بود.
پس از معاینهی جسد و جمع آوری پوکه ها دستورات دیگری صادر شد:
بازپرس: این گلوله را از دیوار خارج کنید تا به کمک کارشناس اسلحه شناسی نوع اسلحه کاملاً مشخص بشه.
– بسیار خوب، همین الان…
بعد از یاشار تحقیق کردند:
بازپرس: شما آقای مهندس، این خانم را میشناختید؟
– بله نامزد من بود و بنا داشتیم تا سه روز دیگر عقد کنیم. امروز قرار داشتیم بیاد تا بریم خرید لوازم عقد و…
چشم های مرد جوان پر اشک بودند و پریده رنگ و نگران بود:
بازپرس: میشه توی دفتر شما صحبت کنیم.
– با کمال میل.
بازپرس: میدونم ناراحتین، اما میترسم دیر بشه. باید اطلاعات لازم رو داشته باشیم.
– حرفی نیست قربان، هر طور که میل شما باشه…
مرد جوان سیگاری روشن کرد و از پنجره به خیابان خیره ماند. انگار سکوت را بیشتر ترجیح میداد.
بازپرس: بفرمایید چطور آشنا شدید، همه چیز را دربارهی ایشان تعریف کنید.
یاشار: اولش بنا بود با دختری به اسم پروین ازدواج کنم. اون یه نقاش بود و موقع خرید تابلوهاش با هم آشنا شدیم. این خانم- یعنی پرستو- که حالا به قتل رسیده دوست پروین بود. دانشجوی معماری بود. علاقهی عجیبی به کارهای فنی و ساختمانی داشت، راستش من این طور حس کردم که برای من و زندگی من، پرستو دختر مناسب تریه. به همین خاطر قرارم رو با پروین به هم زدم و با پرستو نامزد شدیم…
بازپرس: آیا بعد از آن، کسی شمارو تهدید کرد؟ یا کسی از این ماجرا ناراحت شد؟
– پروین خیلی غصهدار شد. منم از این ماجرا ناراحت بودم. آخه اون یه دختر تمام عیار و انسان بود. اما چه کنم، هر کاری کردم نتوانستم به این علاقهی قلبیم غلبه پیدا کنم و ناچار پرستو را انتخاب کردم.
بازپرس: بعد از آن ماجرا پروین را دیدی؟
یاشار: نه…، لوازم منو توسط دائیش پس فرستاد. میگفت روحیهاش درهم شکسته و پریشانه..
براساس اطلاعات جمع آوری شده، مأمورین منزل پروین را شناسایی کردند و آن جا را مورد بازرسی قرار دادند.کسی در خانه نبود. روی میز و در برابر آینه نامهای یافتند:
« امروز برای من روز دیگریست. مثل کسی که در مرداب گرفتار آمده باشد؛ هر چه بیشتر دست و پا میزنم، احساس میکنم که بیشتر و بیشتر در لجن زار فرو میروم. از آن نگران نیستم که مردی به من و دوستی من خیانت کرده و در آغاز زندگی، گل آروزهایم را پرپر کرد. از آن عذاب میکشم که تنها دوست زندگیم- یعنی پرستو – رشتهی زندگی مرا پاره کرد. هیچ باور نمیکردم که او… و به همین خاطر هم هست که به زندگی سراپا رنج خودم پایان میدهم.
پروین- یکشنبه دوم مرداد»
در کنارنامه، سلاح کمری کوچکی قرار داشت. یک اسحلهی قدیمی که پنج گلوله و دو پوکه درخشاب آن دیده میشد…
اسلحه مکشوفه و مهمات آن را ضبط کردند و برای کارشناسان اسلحه فرستادند که پس از ۲۴ساعت بررسی و انجام آزمایشات میکروسکوپی، چنین گزارش نمودند:
« گلوله ای که از دیوار (در صحنه قتل) خارج شده بود و گلولهای که از بدن پرستو درآوردهاند، با اسحله کمری مکشوفه و پوکههای آن مطابقت دارد و گلوله از اسلحهای شبیه به همین اسلحه شلیک شده است…»
دستور جلب پروین صادر شد و مأمورین موظف شدند هر جا که او را مشاهده کردند بهعنوان متهم به قتل عمدی پرستو، دستگیرش کنند. اما چند روزی گذشت و سرنخی از محل های پنهان شدن او به دست نیامد به همین دلیل «دایی احمد» را که با او ارتباط داشت به کلانتری احضار نمودند:
– جریان اختلاف پروین و پرستو چه بود؟
– ماجرا طولانیه، یاشار از طریق یکی از دوستانم با من آشنا شد و با دیدن تابلوهایی که پروین برای فروش در مغازهام گذاشته بود، اظهار تمایل کرد که نقاش آنها را ببیند و به محض آنکه او را دید، به حدی شیفته اخلاق و رفتار شد که دست از سر من بر نداشت و خواهش کرد که او را به خواستگاری خواهرزادهام ببرم… پروین که دختر سختگیری بود او را به خاطر ذوق و علاقهای که به هنر داشت پسندید و مراسم نامزدی آنها برگزار شد… پروین پدر نداشت و تنها مادر پیرش از این ماجرا خیلی خوشحال شد. بعد از آن هم به دنبال ردیف کردن بساط عقد و عروسی و تهیه و خرید جهیزیه بودیم. صبح تا شب یا در خانه کار بنایی و نقاشی میکردیم یا در کوچه و خیابان خرید عروسی… مهندس هم در پی ردیف کردن دفتر و خرید خانه بود.. اما یکی دو هفته بعد خبری شنیدم که مثل برق سه فاز تکانم داد و مرا شوکه کرد، پرستو دوست « یه جون و یه قالب» پروین، دم به ساعت رفت سر وقت مهندس و آن قدر بیخ گوشش بیت و غزل خواند تا رأی او را برگرداند و پشیمانش کرد. یه وقت خبردار شدیم که نامزد شده بودند. لباس عقد و عروسی خریده بودند و برای آشناها کارت دعوت برای شرکت در جشن عقد فرستاده بودند. یک روز عصر هم یاشار برای من پیغامی فرستاد:
« از این پیشامد شرمندهام. پرستو همدرس و هم رشتهی منه و توی زندگی بیشتر به کارم میخوره. پروین هم باید مردی هم خط و هم فکر خودش پیدا کنه. حالا ازت خواهش میکنم بهش بگو انگشتری رو که تنها یادگار مادرم بود، بهم برگردونه…»
نمیدانستم این خبر را چطوری به او بگویم! وقتی رفتم سروقتش، داشت دور پردهها و پارچههای منزل آیندهاش را گلدوزی میکرد:
– چطوریه دایی جون؟ یاشار خوشش میاد؟
سیگاری روشن کردم. بعض گلویم را گرفته بودم. هیچ نگفتم. سکوت کردم و او..، از همین سکوت خیلی چیزها فهمید:
– اتفاقی افتاده؟
– واسهی کی؟
– چه میدونم؛ واسهی یاشار؟
– واسه اون که نه، واسهی من و تو شاید.
– پشیمون شده؟
– از کجا فهمیدی؟
– یکی دو هفتهای میشه که رفتارش سرد و خشک شده، هر وقت تلفن میزدم بهانه میآورد که کار داره، دو سه بار هم وقت و بی وقت زنگ زدم، پرستو گوشی رو برداشت…
– پس تو از همه چی خبر داری..
– نه به طور روشن، اما حدس میزدم که پرستو قاپش رو دزدیده باشه.
دیگه حرفی نزدیم. مادرش در لاهیجان بود و وقتی این قصه را شنید، سکته کرد. الانم چند وقتی است که توی بیمارستان بستری شده…
– حالا کجاست؟
– پروین؟ اگه تهرون نباشه،لاهیجانه.
– آقا جان لازمه که بدونین، اون الان یه قاتل فراریه، یه خلاف کار..
– قاتل؟ چه کسی رو کشته؟
دایی احمد میخندید، با صدای بلند:
– پروین شده قاتل…؟ شما از روح پاک و لطیف اون بی خبرین.
اما یاشار که عصبی شده بود هوار زد:
– این چه حرفیه؟ این اسلحه و این گلولهها از توی خونهی اون پیدا شده. لابد اونم دروغه؟ یا برده بود تابلوی اسلحه بکشه؟
دایی احمد با تعجب گفت:
– این اسلحه که مال منه!
– توی خونه ی اونا چکار میکنه؟
– مال دوران جوونی منه. وقتی که زن و بچه نداشتم. الانم که الانه، توی منزل خواهرم- که در واقع منزل پدری ماست- اطاقی دارم، لوازمی دارم. خیلی چیزها اونجا دارم.
بازپرس: تو میخوای قتل رو گردن بگیری؟
دایی احمد: چرا من آقای بازپرس؟ اصلاً بگین ببینم، چه کسی کشته شده؟
– پرستو…، خودت بگو، از مرگ اون جز پروین چه کسی سود میبره؟
و بعد اسلحه و پوکه و فشنگ ها را رو به روی او، روی میز قرار دادند و تصاویر جسد خون آلود پرستو را نشانش دادند:
بازپرس: حالاچی میگی؟ آیا باز هم یه قاتل باید فرار کنه و خونی پایمال بشه؟
دایی احمد: نه، اگر پروین دست به جنایت زده باشه، خودم معرفیش میکنم. اما بفرمائید چند گلوله شلیک شده؟
– این اسلحه کمری ۵ فشنگ داره و ۲ پوکه.
– درسته، دست نخورده است. همان طوری که گذاشته بودم داخل صندوقچه.
– اما این گلولهها اخیراً شلیک شده نه در ایام جوانی حضرت عالی…
– درست ۷ روز قبل اسلحه رو بردم باغ و دو گلوله شلیک کردم.
– چرا؟
– میخواستم کار مهندس رو بسازم. میخواستم این نامرد رو بفرستم به درک، و دو تا گلوله هم همین الان توی تنه درخت موجود هستند.
– و بعد هم، به جای مهندس تصمیم گرفتی پرستو را بکشی؟
– نه، پشیمان شدم، آخه من زن و بچه دارم. و از این فکرم که با پروین صحبت کردم خندید. گفت دایی جون گانگستربازی در نیار..
مأمورین از باغ مورد نظر احمد در اطراف جاجرود بازدید کردند و گلوله ها را که مربوط به همان اسلحه کمری بود از داخل تنه درخت در آوردند:
– با این همه، بهتره پروین را معرفی کنید.
دایی احمد تلفن را برداشت و شماره بیمارستان لاهیجان را گرفت.
– لطفا اطاق ۲۶.
و بعد از چند لحظه ادامه داد:
– سلام دایی جون، منم دایی.
– سلام دایی جون، چه خبر؟
هیچی، یاشار پشیمون شده میخواد…
– دست بردار دایی، اون داستان دیگه واسهی من کهنه شده.
– کی بر میگردی تهرون؟
– تهرون؟ هیچ وقت نمیام. اونجا، جای من نیست. یعنی راستش، تهران شهر دل من نیست. اونجا دلم همیشه گرفته است و آسمون خاطرم ابریه و فکر گذشته ها، مثل بختکی روی سرم آواره…
– بازم شروع کردی به شاعری؟
– باور کن دایی، از جنگل ها و تپه های این شهر تابلوهایی کشیده ام که باور کردنی نیست. بیام تهرون تا از دود و از دیوارهای سیمانی نقاشی بکشم؟ یا از آدم های بی وفا و دوست های آنچنانی..؟
در صدای گرم پروین صداقت تلخی نهفته بود و بازپرس ویژه قتل در این اندیشه بود که او با این خوبی و پاکی، آیا میتواند دست به چنین جنایت هولناکی زده باشد؟ و هنوز در این افکار غرق بود که خبر جدیدی رسید:
« برابر گزارش مأمورین، دو شاهد عینی به کلانتری مراجعه کرده بودند. پیرمرد و پیرزنی که در طبقه دوم آپارتمان مشرف به صحنه قتل (دفتر کار مهندس) زندگی میکردند و روز حادثه از پنجره به خیابان نگاه میکردند.»
پیرمرد لاغر اندام میگفت:
– مردی را دیدم که داخل پیکان سفیدی نشسته بود از پشت فرمان تکان نمیخورد و انگار منتظر کسی یا چیزی باشد.ساعتها به خیابان چشم دوخته بود.به محض آنکه زن جوان نزدیک شد، دنده عقب با ماشین حرکت کرد و درست در برابر شرکت او را هدف قرار داد و بعد به سرعت از مهلکه دور شد. مرد از ماشین پیاده نشد، اما موی سر فلفل نمکی داشت و حدوداً ۴۵ ساله به نظر میرسید. پیکان او تهران ۲۴ بود. به شماره شهربانی…
از طریق اداره راهنمایی و رانندگی، با توجه به شمارهی پلاک اعلام شده، آدرس مالک ماشین را به دست آوردند و ساعتی بعد در خیابان ششم تهران پارس، منزل او را شناسایی و بازرسی کردند:
اتومبیل پیکان داخل پارکینگ بود، در بازرسی از اطاقها هیچ شیء مشکوکی به دست نیامد. اما ازصندوق عقب ماشین، داخل لاستیک زاپاس، که بادش را خالی کرده بودند، اسلحه کمری و ۵ تیر فشنگ و ۲ پوکه کشف شد…
صاحب منزل که مردی تنها به نام سیاوش بود، همانطور که شهود گفته بودند موی سر جو گندمی داشت. او را با پیرمرد و پیرزن رو به رو کردند که صراحتاً اظهار داشتند:
– خودشه… همون مردی که تیراندازی کرد.
سیاوش ۴۵ساله، مغازه مکانیکی داشت و در بازرسی از داخل کارگاه او، یک آلبوم از عکس هایی که با پرستو گرفته بود، و نامه هایی که بین آن دو رد وبدل شده بود، به دست آمد:
« دو سال دیگر، وقتی درس و مشق را تمام کنم، من و تو در یک آشیانه، زندگی جدیدی را بر پا میکنیم. آرزو میکنم که این دو سال، دو دقیقه و به فاصله ی چشم به هم زدنی باشد.
پرستو»
سیاوش به عنوان متهم به قتل تحت بازجویی قرار گرفت. او مرد رنج دیده و آرامی بود.
بازپرس: برابر گزارش کارشناسان ادارهی تشخیص هویت، پرستو با اسلحهای که از منزل شما کشف شده به قتل رسیده و شهود عینی شهادت دادهاند که شما را در حین تیراندازی مشاهده کردهاند. پس متهم به قتل عمدی پرستو با استفاده از اسحله کمری هستید، حرفی برای گفتن دارید؟
سیاوش کمی مکث کرد و گفت:
– داستانش طولانیه، به درازای یک عمر موهای سرم رو همین قصه سفید کرده. پرستو دختر عمهی من بود و برخلاف میل پدر و مادرش نامزد من شد. پدر و مادرش خواستگاری مرا رد کردند. میگفتند که او حدود ۲۵سال داره و تو ۴۵سال داری. اختلاف سن بین شماها خیلی زیاده، توی زندگی موفق نخواهید شد. اما پرستو مخالف این حرف ها بود. از دبیرستان و بعدها از دانشگاه که میآمد، جلوی مغازهام توقفی میکرد. خسته نباشیدی میگفت و ادامه میداد که « تو مرد کار و مرد رنجی، من از زندگی با تو لذت خواهم برد و افتخار میکنم که همسرم یه آ دم زحمت کش باشه…»
سالهاست که درآمدم صرف خواستههای بچگانه اون میشد، انواع طلاجات و لباس های شیک را برایش خریدم. حتی سال گذشته واسش ماشین خریدم. تا پایان درس او فاصلهای نبود و من همهی زندگی و همهی آیندهام را پایهی عشق و دوستی او بنا کرده بودم. تا چند هفته قبل که رنگ عوض کرد و یک روز برای من نامهای نوشت. اینه ملاحظه بفرمائید:
« پسردایی عزیزم سلام، خسته نباشی. مرا ببخش که باید حقیقتی را با تو در میان بگذارم. حقیقتی که شرم کردم توی چشمت بگم، بین ما فاصله ها زیاده، من اهل درس و مشقم، تو مردکار و ماشین و گرفتاری مغازه، مطمئن باش که با هم خوشبخت نخواهیم شد. من مرد آیندهام را انتخاب کردهام. برای تو آرزوی موفقیت دارم. امیداورم تو هم برای من سد راه نباشی.
پرستو»
هیچ کس احساس مرا درک نمیکند. مگر جای من باشد. دو سه بار تصمیم به خودکشی گرفتم و آخر سر گفتم که نباید دست کسی به او برسد. کسی که همهی زندگی من بود و آخر به رویاهای من پشت پا زد، تعقیبش کردم و آخرش فهمیدم قراره با یه مهندس ازدواج کنه. اول بنا بود، هر دو را هدف قرار بدهم. بعدش پشیمان شدم. آخه مهندس از ماجرا بیخبر بود و گناهی نداشت! این بود که اسلحهای تهیه کردم و سر راه او کمین کردم و هدف گرفتم و…
وقتی گلوله ها شلیک شد و او مثل پرندهای بال و پر زد، باور کنید قلب من هم در سینهام پر و بالی زد و شوق زندگی در وجودم مرد..
متهم ساکت شد. شراره های امید در جانش خاموش شده بودند. لبهای خشکیده، چشمهای در اضطراب مرده و دستهای عصبی و بلاتکلیف…
سیاوش برای قتل پرستو راهی زندان شد و از طرف بازپرس ویژه قتل دستوری صادر گردید:
« چون مطابق بررسی های انجام شده، پروین بیگناه است، از جلب و دستگیری و معرفی او خودداری نمائید.»
اما یاشار ناباوارانه آنچه را گذشته بود مرور کرد. خاطرهی آشنایی با پروین، وسوسه های پرستو و بعد.. جدایی از دختر هنرمندی که دوستش داشت و سرانجام این تصور کودکانه که انسان « درد آشنایی» چون او، میتواند دست به خون کسی بیالاید. خودش هم نمیدانست چه کرده بود. حالا شعلههای پشیمانی بود که سراپای وجودش را در خود میسوزاند.
جای ماندن نبود، جادهها به رویش آغوش گشوده بودند و آن سوی خط، انسانی ایستاده بود که از زخم ناجوانمردی، سینهی پاکش جراحت ها داشت.
ساعت ها و با سرعت رانندگی کرد تا در برابر بیمارستان لاهیجان ایستاد. از راهروها به سرعت گذشت تا از اطاق شماره ۲۶ سر در آورد. آن جا روی تخت پیرزنی در احتضار بود و دختری به دور دستها خیره شده بود. یاشار به تابلوی زیبایی که کنار دستش بود، نگاه کرد.کوه ها و جنگل های سرسبز که از قلب آنها، رودی پرخروش سر برآورده بود…
با نوک پنجه خودش را به او رساند و آهسته گفت:
– سلام…
پروین برگشت و لحظاتی چند به او خیره شد. دوست نداشت به او جوابی بدهد. ولی یاشار با سماجت ادامه داد:
– قبول که خطا کردم اما…
و او که برافروخته بود با خشم جواب داد:
– دیگه اما نداره. در همهی کارها اما و معما هست. جز کار دوستی و جز کار دوست داشتن و عشق. که در آن جا، اماها جایی ندارن… وقتی که پرستو رو انتخاب کردی، میخواستم دست به خودکشی بزنم. دیگه دوست نداشتم سایهام روی زمین بیفته… زمینی که امثال تو روی اون راه میرین… اما بعد پشیمان شدم. به اطرافت نگاه کن، زندگی زیباتر از این حرف هاست.
از تو هم دلگیر نیستم ما باید توقعمون رو کم کنیم..
– پروین بازم دیر نشده. من آمدم و حالا میتونیم به زندگی…
– برای من نه…، چرا که در قلبم واسهی تو و امثال تو دیگه جایی نیست…
و بعد برگشت قلم مو را برداشت و روی تابلوی نیمه کارهای که در برابرش بود، شاخه های یک درخت کهن سال را کشید، درختی که خم شده بود و قسمتی از یک دشت زیبا را در آغوش داشت.
برگرفته از : سایت ماهنامه حقوقی دادرسی
بدون دیدگاه