30 خرداد مهمانی
سوری خانم انگشتها را مشت میکند و محکم میکوبد به در.صدایی میآید.این بار محکمتر میکوبد.میرود عقبتر میایستد.دود آجرهای قرمز و کهنهی خانه را سیاه کرده.داد میزند،«مهری خانوم،سوخت.غذات سوخت بابا،در دو باز کن.»
امروز صبح مجید گفته بود:«خسته نشدی بس که هر شب املت گذاشتی جلوی ما،واللّه من که خسته شدم.زن هم بود زنها قدیم.مادرای ما.آدم نبودن مگه؟ده تا بچه بزرگ میکردن، واللّه مهمونی هم میداد.خونهشون هم همیشه عین دستهی گل بود.مگه چند سالشون بود؟پونزده سال.تو یه دونه بچه داری.بیست سالت هم هست.اما هنوز عرضه نداری یه غذای درست و حسابی درست کنی.تا بهت میگن قهر میکنی و میگی پولش نیست.بیا این پول.امشب مادرم اینا دسته جمعی میان این جا ببینم چه تاجی به سرمون میزنی.»
و در را زده به هم و رفته بود.
حالا سوری خانم با مشت میکوبد به در و داد میزند:«مهری خانوم جون،غذات سوخت. سوخت.»
مینا خوابیده بود توی بغل مهری و شیر میخورد.پاهاش را بلند میکرد و میبرد طرف دهان مهری که مهری آنها را بخورد و با هم بازی کنند.اما مهری دیوار رو به رو را نگاه میکرد و اصلا حواسش به مینا نبود.مینا یواش نوک سینه مهری را گاز گرفت.مهری یک تکانی خورد و مینا را نگاه کرد.دماغش را گرفت. مینا ممه را ول کرد.خندید.دوباره دهانش را برد طرف ممه.ولی ممه رفته بود.مهری را نگاه کرد. یک دفعه لب ورچیدو زد زیر گریه.
مهری گفت:«اه!بسه دیگه.از صبح تا شب همینطور نق میزنی!»
مینا را گذاشت زمین.بلند شد.پولها را از روی طاقچه برداشت و شمرد.شش هزار تومان بود.چشمهایش را ریز کرد.سفرهای را تماشا میکرد که پهن شده بود توی اتاق بالا. بشقابهای تمیز و سفید،تخت و گود. تربچههای نقلی قرمز را قاچ داده بود و گذشته بود وسط برگهای سبز ریحان و ترخان.ظرف بلور بزرگ را گذشته بود این سر سفره.توی آن سالاد کاهو درست کرده بود.گوجه و خیار را حلقه حلقه کرده بود روی کاهوها.روی گوجه ها.
مجله حقوق زنان شماره۷
سپیده شاملو
بدون دیدگاه