30 خرداد پنجشنبه و سرما
آرام از تخت پایین سرید و پتو را صاف کرد.نگاهی به آسمان انداخت.با این که از سرشب لای پنجره را یواشکی باز کرده بود،هوای اتاق بدبو و تهوعآور بود. پنجره را بست و تخت را دور زد.نگاهی به مرد انداخت که با دهان باز خرناس میکشید.در را پشت سر آهسته بست.قبل از رفتن به دستشویی،کتری را روی گاز گذاشت و کبریت کشید.با وجود سردی هوا،فقط شیر آب سرد را باز کرد،در آینه نگاه کرد و جوش کنار لبش را فشار داد.چشمهاش بیحال و غمگین بود… حوصلهی خودش را نداشت.فکر کرد:چاق و زشت.
در را روی هم گذاشت و فیکساتور خوشبوکننده را در فضای راهرو و دستشویی زد.به عکس سیب سبز روی قوطی نگاه کرد و از بویی که در بینیاش پیچید، اخمهاش در هم رفت.صدای قلقل آب و جزجز میآمد.به آشپزخانه رفت و سر راه لای در اتاق خواب بچهها را باز کرد و گفت:«فریبا،ساعت هفته!»
دختر بچه زیر لب چیزی گفت و زیر پتو وول خورد. چای را دم کرد و دو سه لقمه نان و پنیر و گردو را در کیسه نایلونی پیچید و لیوانی را از شیر پر کرد و کنار کیسه گذاشت.شعلهی گاز را کم کرد و کاسهای را با پنج پیمانه برنج پر کرد و زیر شیر آب گرفت.گوش تیز کرد و از بسته شدن در دستشویی فهمید که فریبا بیدار شده است.
روی برنج نمک ریخت و از فریزر یک بسته مرغ در آورد.جواب سلام دختر را زیرلبی داد و به راهرو رفت. روپوش و روسری را از جالباسی برداشت و از بوی سیگار و عرق کت مرد بینیاش گرفت.لباسها را یکییکی وارسی کرد و چند کت و شلوار را برای دادن به اتوشویی کنار گذاشت.دختر مقابل آینه مقنعهاش را مرتب میکرد.زن آهسته گفت:«شیرتو بخور.چیزی جا نذاری!کتاب تاریخت تو سالن کنار تلویزیونه… لقمههاتم وردار.»
دختر اخمو و خوابآلود چیزی نگفت.دست به جیب برده و پولهای خرد را میشمرد.زن سوییچ اتوموبیل را از سر جاکلیدی کنار در برداشت و پرسید: «حاضری؟»
دختر بدون باز کردن بند کفش،پا را داخل کفش فشار داد و نوک کفش را چند بار روی موزاییکها زد. زن از پلهها سرازیر شد و فکر کرد:«الهی امروز بره سر کار!»
دختر را به مدرسه رساند و در بازگشت نان تازه و خامه خرید.اتومبیل را دم در پارک کرد و پلهها را با سرعت بالا رفت.پسر بزرگش در را باز کرد و با خوشرویی گفت:«بهبه،نون تازه!!»
زن نان را به دستش داد و گفت:«خدا رو شکر کن پنجشنبهها تعطیلم،میتونم نون تازه بخرم!»
پسر با دهان پر خندید.زن وسایل صبحانه را روی میز چید و پرسید:«برادرت بیدار شده؟»
-به همین راحتی؟!
-پس بیدارش کن.
در اتاق خواب را باز کرد.مرد دست زیر چانه زده و روی آرنج لمیده بود،سیگار میکشید.
زن سلام کرد و مرد سر تکان داد.زن فکر کرد:«زود پا شده،حتما میره سر کار!»
روپوش و روسری را در کمد دیواری آویزان کرد و گفت:«صبحونه حاضره.»
مرد دود را بیرون داد و پرسید:«چایی حاضره؟»
زن سر تکان داد و زیرسیگاری را بالای سر مرد گذاشت.
-صبحونه نمیخوام.یه چایی بریز،همینجا میخورم.
زن استکان را پر کرد و دو قاشق شکر ریخت و هم زد. فکر کرد:«اگه نمیخواس بره،به این زودی چای نمیخورد!»
مرد پرسید:«شیرینش کردی؟»و خمیازهی پرسرو صدایی کشید.
نیمخیز شد و ته سیگار را در نعلبکی خاموش کرد. زن به نعلبکی و زیرسیگاری نگاه کرد.
به آشپزخانه رفت و صدا زد:«فرامرز بیا چای ببر. داداشت بیداره؟»
صدای غرغر پسر کوچکش را شنید:«دارم ریش میزنم.»
زن فکر کرد:«این پسرا کی بزرگ شدن و ریش درآوردن؟»
مرد استکان نیمهپر را روی پتو گذاشت و سیگار دیگری آتش زد.زن نگاهش کرد:الان استکان برمیگرده و چای شیرین روی ملافهها میریزه.دیروز همهی ملافههارو عوض کردم.عجب آدم بیملاحظهایه …عجب آدم مزخرفیه.
مرد نگاهی به زن کرد و استکان برگشت.
مرد در جا نشست و استکان را به طرف زن دراز کرد:
«یکی دیگه بده…این یکی ریخت.»
زن استکان را پر کرد و کهنهی خیس را در دست فشار داد.چای را روی عسلی پای تخت گذاشت و گفت: «بشین اونور..تمیزش کنم.»
مرد کمی جابهجا شد و سیگار را در نعلبکی تکاند. زن با کهنهی خیس روی لکهی چای کشید و زیرچشمی به زیرسیگاری تمیز و خالی نگاه کرد.چیزی در گلوش گره خورد.
پسرها یکییکی خداحافظی کردند و رفتند.زن ظرفهای صبحانه را شست و سبد خرید را برداشت.با لحنی که سعی میکرد،عادی باشد پرسید:«خونه میمونی یا میری شرکت؟»
مرد ته استکان را سرکشید و گفت:«هنوز نمیدونم. یه دوش بگیرم.» زن نفس حبس شده را بیرون داد و گفت:«باید برم خرید.»
ولی سبد را سر جای اولش گذاشت.مرد قوطی خالی سیگار را مچاله کرد و کنار اتاق انداخت.زن به سطل حصیری کنار اتاق نگاه کرد و از کنار در دور شد.با دستمال خیس روی رومیزی کشید و خیره شد به خردههای نان و لکهی قرمز سس گوجه فرنگی. چشم هاش پر اشک شد.قطرهها روی سفره چکید و او با دستمال قطرهها را روی لکهی قرمز کشید.سر را به طرف سقف گرفت و پلکها را چندبار بهم زد و نفس عمیق کشید.صدای ریزش آب شنید.مرد،نیمهبرهنه روی زمین چهار زانو نشسته بود و چای مینوشید، سیگار لای انگشتهاش دود میکرد.زن سرفه کرد. گلوش میسوخت.مرد به گوشهای خیره شده بود.بخار از در باز حمام بیرون میزد.مرد وارد حمام شد و صدای بسته شدن در شنیده شد.
زن با پشت دست چشمها را پاک کرد.به آشپزخانه برگشت.کهنه ی خیس را روی کابینت پرت کرد.سبد خرید را برداشت.کیف پول و شیشههای خالی نوشابه را در آن گذاشت.به اتاق خواب رفت و پتو را که روی زمین افتاده بود،روی تخت انداخت.لکهی چای و آب پخش شده بود.
پنجرهها را کاملا باز کرد.باد سردی به داخل وزید.به پنجرهی بخار گرفته ی حمام نگاه کرد.کنار مسیل زنی سیاهپوش با سبد خرید راه میرفت.از کنار زنبیل برگهای سبز کرفس بیرون زده بود و با آهنگ پای زن میلرزید.آب گلآلودی از میان مسیل میرفت،باد سرد تنش را لرزاند.پنجره را تا نیمه بست.روپوش سیاه را به تن کشید و روسری را سر کرد و در آینه به گرهاش دست کشید.
سبد خرید را برداشت و پشت در حمام رفت.به شیشه زد.صدای مرد از پشت بخار و ریزش آب شنیده شد.بعله؟
-میرم خرید.
-ماشینو میبری؟
-نه
صدایی نیامد.زن چند لحظه ایستاد و بعد به راهرو پیچید.
سوییچ را روی میز گذاشت که راحت دیده شود و از در بیرون زد.باد سردی در راه پلهها میوزید.فکر کرد: شاید تا برگردم،رفته باشد!!!
مجله حقوق زنان- شماره ۱۷
فرزانه کرمپور
بدون دیدگاه