پنج داستان کوتاه از جیمز تربر

پنج داستان کوتاه از جیمز تربر

پنج داستان کوتاه از جیمز تربر

محاکمه سگ پیر پاسبان

سگ گله ای پیر و با تجربه را که سالیان دراز پاسبان شهری بود در یک روز تابستانی به اتهام قتل عمد بره ای دستگیر و بازداشت کردند. در واقع بره را روباه مو قرمز سرشناسی ذبح کرده بود و بدن سرد نشده ی مقتول را در لانه سگ گله گذاشته بود.

محکمه در دادگاه کانگارو به ریاست قاضی ولابی (Wallaby) تشکیل شد. اعضاء هیئت منصفه از روباهان بودند و تمام تماشاچیان روباه بودند و روباهی به نام رینارد (Ranard) دادستان بود.

رینارد گفت:  “صبح به خیر آقای قاضی.”

و قاضی ولابی  با خوشرویی پاسخ داد: ” خدا به همراهت پسرم، موفق باشی.”

سگ پوودلی به نام بو  (Beau) که دوست قدیم و همسایه ی سگ گله بود وکیل مدافع متهم بود.

پوودل گفت:  “صبح بخیر آقای قاضی.”

و قاضی به او اخطار کرد: “بیش از لزوم زرنگی نکن – زرنگی باید منحصر به طرف ضعیف باشد- و این شرط انصاف است.”

موش خرمایی کوری،  اول موجودی بود که به محل شهود آمد و شهادت داد که دیده است که سگ گله بره را کشته است.

یوودل اعتراض کرد: “شاهد کور است”

قاضی با خشونت گفت: “خواهش می کنم مطالب شخصی و خصوصی را پیش نکشید. شاید شاهد جنایت را در عالم خواب و خیال دیده است. این به او حق می دهد که شهادت دهد و آنچه دیده است افشا کند.”

پوودل گفت: “اجازه می خواهم شاهد دیگری را بطلبم.”

رینارد با نرمی گفت: “ما اینجا شاهد دیگری نداریم فقط یک عده قاتل بسیار نازنین داریم.”

از این میان روباهی به نام باروز (Burrows)  به محل شهود خوانده شد. باروز گفت: “من در واقع ندیده که این بره کش، بره را به قتل برساند ولی نزدیک بود که ببینم.”

قاضی ولابی گفت:  “همین اندازه هم کاملاً کافی است.”

پوودل پارس کرد:  “اعتراض دارم.”

قاضی گفت:  “اعتراض وارد نیست. آیا اعضاء هیئت منصفه در باره صدور رای توافق کرده اند؟”

روباهی که رئیس هیئت منصفه بود ایستاد و اعلان کرد “ما متهم را گناهکار می شناسیم اما به برائتش رای می دهیم. زیرا اگر متهم را به دار بیاویزیم تنبیهش تمام می شود، اما اگر او را که متهم به جنایاتی سیاه چون قتل و پنهان کردن جسد و رابطه داشتن با پوودل ها و وکلای دفاع است تبرئه کنیم هرگز دیگر کسی به او اعتماد نخواهد کرد و همه عمر مورد سوء ظن خواهد بود. به دار آویختنش بیش از استحقاق اوست و به سرعت تمام می شود.”

رینارد فریاد کشید: ” آزاد کردن بعد از اثبات گناه برای خاتمه دادن به مفید بودن یک فرد زیباترین راه ممکن است!”

به این ترتیب پرونده بسته شد و دادگاه تعطیل شد و همه به خانه هایشان رفتند که در آن باره صحبت کنند.

نتیجه اخلاقی : با پشم نمی توان جلوی چشم عدالت را گرفت، باید آن را با دستمال بست.


پنج داستان کوتاه از جیمز تربر

مگس نیمه دانا

عنکبوت بزرگی در خانه ی کهنهْ سازی،  تار زیبایی برای شکار مگس تنید. هر بار که مگسی بر تارش فرود می آمد و گرفتار می شد عنکبوت آن را می بلعید تا مگسان دیگر که از آن حوالی عبور می کردند تصور کنند تار عنکبوت مکان امنی برای استراحت است . روزی مگس نیمه دانایی، وز وز کنان بالای تار عنکبوت پرواز می کرد و آنقدر برای فرود آمدن مسامحه کرد که عنکبوت ظاهر شد و گفت: “بفرما.”     اما مگس که از او خیلی باهوشتر بود گفت، “من هرگز در جایی که مگس دیگری نیست فرود نمی آیم و در منزل تو مگس نمی بینم.”

مگس پرواز کنان رفت ، تا به جایی رسید که مگسان زیادی گرد آمده بودند. می خواست بنشیند که زنبوری گفت: ” دست نگهدار نادان، این مگس گیر است. همه این مگسها به دام افتاده اند،”    مگس گفت ، مزخرف نگو همه اینها مشغول رقصند.”

این را گفت و نشست و با دیگر مگسان در آنجا زمین گیر شد.

نتیجه اخلاقی : امنیت در کمیّت نیست ، در هیچ چیز دیگر هم نیست.


پنج داستان کوتاه از جیمز تربر

نمس هندی صلح دوست

روزی در سرزمین افعیان،  یک نمس هندی به دنیا آمد که نمی خواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمی خواهد با مار عینکی بجنگد.

با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفه هر نمس هندی است.

نمس هندی صلح دوست پرسید:”چرا؟” و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمس هاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم می کند و مخالف تمام هدف ها و رسوم نمسی گری است.

پدر نمس جوان فریاد می کشید: “دیوانه است.”

مادرش می گفت: ” طفلک ناخوش است.”

برادرهایش داد می زدند: “بی جرأت و ترسو است.”

خواهرهایش نجوا می کردند: “از نظر جنسی نقص دارد.”

ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر می آوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کرده اند.

نمس خارق العاده ی نوظهور می گفت: “من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم.”

یکی از همسایگان گفت: “دلالت هم وزن و شبیه خیانت است.”

دیگری می گفت: ” و دانایی را فقط به کار دشمن می برد.”

آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند.

نتیجه اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دسته ای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید.


پنج داستان کوتاه از جیمز تربر

ببری که می بایست سلطان شود
یک روز صبح ببری در جنگل از خواب برخاست و به زنش گفت که سلطان جانوران است. زنش گفت: “شیر سلطان جانوران است.”

ببر گفت: “ما محتاج تغییریم. فریاد همه موجودات به خاطر تغییر و تحول بلند است.”

ببر ماده گوش فرا داد ولی هیچ فریادی، مگر صدای فرزندش، نشنید.

ببر گفت: “هنگام برآمدن ماه من سلطان جانوران خواهم بود. ماه امشب به افتخار من لباس زردِ راهْ مشکی برش می کند.”

زنش تصدیق کرد و بعد پیش فرزندش رفت که پسری بود بسیار شبیه پدر و تصور می کرد خاری به پنجه اش رفته است.

ببر در جنگل به راه افتاد تا به کنام شیر رسید و غرید: “بیرون بیا و به سلطان جانوران خوشآمد بگو. سلطان مرده است. زنده باد سلطان،”

درون کنام،  شیر ماده، شوهرش را بیدار کرد و گفت: “سلطان آمده است و می خواهد ترا ببیند.”

شیر خواب آلوده پرسید: “کدام سلطان؟”

زن جواب داد: “سلطان جانوران.”

شیر غرید: “من سلطان جانورانم.” و با شتاب از کنام بیرون دوید تا از تاج و تختش در مقابل این متظاهر دفاع کند.

جنگ مغلوبه شد و تا غروب آفتاب ادامه داشت. تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند و تا غروب افتاب ادامه داشت تمام جانوران جنگل در این جنگ شرکت جستند، بعضی به دفاع از ببر و جمعی به طرفداری از شیر. تمام موجودات از آهو گرفته  تا یوز،  در برانداختن شیر یل دفع ببر،  نقشی داشتند.  برخی نمی دانستند برای کدام می جنگند و برخی با هر که نزدیکتر بود می جنگیدند و برخی به خاطر جنگیدن می جنگیدند.

یکی از آهو پرسید: “برای چه می جنگیم؟”

آهو گفت: ” به خاطر سنن کهن.”

یکی از یوز پرسید: ” در راه چه می میریم؟”

یوز گفت: “در راه طرح های نوین.”

هنگامی که ماه تب زده سر بر آورد، بر جنگلی تابید که در آن جز طوطیی و مرغ حقی که با وحشت نعره می کشیدند؛  جنبنده و تنابنده ای نبود. تمام جانوران مگر ببر مرده بودند، او هم دیری نمی پایید. سلطان خود کامه شد، ولی دیگر این عنوان بی معنی بود.

نتیجه اخلاقی: اگر جانوری وجود نداشته باشد طبیعی است که نمی توان سلطان جانوران شد.


پنج داستان کوتاه از جیمز تربر
جغدی که خدا بود

یکی نبود و آن که بود جغدی بود که نیمه شب بی ستاره ای بر شاخه ی درخت بلوطی نشسته بود. دو موش صحرایی، می خواستند بی صدا و بدون این که توجهی به خود جلب کنند، از آنجا بگذرند. جغد گفت: “اهو!”    موش ها، که نمی توانستند باور کنند،  در آن تاریکی ضخیم کسی قادر است آنها را ببیند، با ترس و تعجب پرسیدند: “با کی هستی؟”  جغد گفت: “با تو.”

موش ها متعجب باز گشتند و به سایر مخلوقات دشت و جنگل گفتند که جغد عظیمترین و عاقلترین مخلوقات است، زیرا در تاریکی قدرت بینایی دارد و می تواند هر سوالی را پاسخ گوید،  پرنده ای که منشی بود، گفت: “در این باره تحقیق خواهم کرد.”

و شب دیگری که باز بسیار تیره و تار بود به سراغ جغد رفت و پرسید:

–  “این چند تاست؟”

–  ” دو.”

و پاسخ صحیح بود.

پرنده منشی پرسید: ” من کی هستم؟”

جغد گفت: “تو؟  تو.”

پرنده منشی پرسید: “انگور بر چه درختی است؟»

جغد گفت:  “مو.”

پرنده منشی با شتاب بازگشت و به دیگر موجودات گفت: “جغد واقعاً عظیمترین و عاقلترین حیوانات  دنیاست ، چون در تاریکی می بیند و به هر سوالی جواب می گوید.”

شغال مو قرمزی پرسید: “در روز هم می بیند؟”

موش صحرایی و سگ پودل یک صدا گفتند: “بله!”  و بقیهٌ مخلوقات به این سؤال احمقانه که “در روز هم می بیند؟” به آوای بلند خندیدند و سر در پی شغال مو قرمز گذاشتند، او و دوستانش را از آن محوطه بیرون راندند. بعد پیکی  نزد جغد فرستادند و از او دعوت کردند که راهنما و راهبر آنان باشد.

هنگامی که جغد میان جانوران هویدا شد نیمروز بود و خورشید درخشنده می تابید. او آهسته گام بر می داشت و این مطلب به او وقار و صلابتی بخشیده بود ؛ و با چشمان خیره درشتش اطراف و جوانب را می نگریست، و این قضیه حالت بزرگان را به او داده بود. مرغ فریاد کشید: “خداست!” و سایرین این شعار را استقبال کردند و همه  فریاد کشیدند: “خداست!”  و به این ترتیب هر کجا می رفت، همه به تبعیت از او می رفتند و وقتی با شیئی تصادم می کرد دیگران هم به آن تنه می زدند. آخر به میان جاده اصلی اسفالت رسید و از میان آن به راهش ادامه داد، بقیهٌ موجودات همچنان به دنبالش بودند.  در این حیص و بیص عقاب  که جلودار کاروان بود، مشاهده کرد که ماشین باری بزرگی با سرعت ۵۰ میل در ساعت به طرف آنها پیش می آید و به پرنده منشی خبر داد.  پرنده منشی به جغد گزارش داد و گفت: ” خطری در پیش است”.  جغد گفت: “اوهوا؟” پرنده منشی به او گفت: ” آیا نمی ترسید؟ ”  و جغد که  ماشین باری را نمی توانست ببیند به آرامی گفت: “برو!”

موجودات دوباره فریاد کشیدند: “خداست!”  و هنگامی که ماشین باری آنها را زیر می گرفت، هنوز می گفتند: “خداست!”

بعضی حیوانات فقط مجروح شدند اما اکثر آنها من جمله جغد مردند.

نتیجه اخلاقی: بسیاری از مردم را تا مدت های مدید می توان خر کرد.


منبع : http://dad-hassani.blogfa.com/post-329.aspx

فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه