کاکه مراد

یک مرد روستایی فقیر به نام کاکه مراد به شهر می آید تا برای خانواده اش یک بخاری از دکان حلبی سازی بخرد. زنش به او گفته بود: های مرد، مثل بنده خدا یک بخاری بخر تا از دست دم و دود اجاق راحت باشیم. امسال زمستان سخته. بچه ها خفه می شن. کاکه مراد پس از خریدن بخاری، یک سری هدیه نیز برای زن و بچه هایش خرید. بخاری را به دوش می کشید و بقچه هدایا در دستش بود. به کنار رودخانه گاماسیاب که رسید، آسمان ابری بود. آب گل آلودتر شده بود و بالا آمده بود. کاکه مراد چاره ای جز به آب زدن نداشت. هنگامی که داخل آب رودخانه شد امواج خروشان آب، او را به این سوی و آن سوی می کشاندند. پس از یک سری سعی و تلاش سرانجام کاکه مراد تسلیم جریان آب شد. فریاد خفه ای کشید و زیر آب رفت. وقتی اهالی چند ده پایین تر جسدش را از آب گرفتند، هنوز بقچه و بخاری را چسبیده بود.

منبع : راز زندگی در ادبیات داستانی جهان – جلد اول

فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه