30 خرداد کاکه مراد
یک مرد روستایی فقیر به نام کاکه مراد به شهر می آید تا برای خانواده اش یک بخاری از دکان حلبی سازی بخرد. زنش به او گفته بود: های مرد، مثل بنده خدا یک بخاری بخر تا از دست دم و دود اجاق راحت باشیم. امسال زمستان سخته. بچه ها خفه می شن. کاکه مراد پس از خریدن بخاری، یک سری هدیه نیز برای زن و بچه هایش خرید. بخاری را به دوش می کشید و بقچه هدایا در دستش بود. به کنار رودخانه گاماسیاب که رسید، آسمان ابری بود. آب گل آلودتر شده بود و بالا آمده بود. کاکه مراد چاره ای جز به آب زدن نداشت. هنگامی که داخل آب رودخانه شد امواج خروشان آب، او را به این سوی و آن سوی می کشاندند. پس از یک سری سعی و تلاش سرانجام کاکه مراد تسلیم جریان آب شد. فریاد خفه ای کشید و زیر آب رفت. وقتی اهالی چند ده پایین تر جسدش را از آب گرفتند، هنوز بقچه و بخاری را چسبیده بود.
منبع : راز زندگی در ادبیات داستانی جهان – جلد اول
بدون دیدگاه