بن ‏بست

 

گفته بودی مثل پرنده‏‌ها اوج می‏گیری. گفته بودی در عالم رویا پرواز را شروع‏ می‏کنی.اما کجا رفت آن پرواز سبک بال اوج‏ آسمانها،این توهین‏ها و تحقیرها مال کدام‏ قسمت آرزوهاست.

پروین!بسه دیگه،بهتر است سکوت کنی، با این حرفها کارم درست نمی‏شه؛فعلا در بد مخمصه‏ای افتادم.

فکر می‏کنم اگر به مسئولین بالا اطلاع‏ دهی شاید همه چیز درست بشه،تازه بار گناهانت هم کمتر می‏شه؛نه!نه!

آبرویم می‏رود،فعلا متوجه نشده‌‏اند. امیدوارم بعد از این هم متوجه نشوند،فقط بو با کس دیگری موضوع را در میان نگذار.

ولی اگر این وسط کسی از بین رفت آن‏ وقت چی؟!…

نه خانم،آنها به من قول داده‏‌اند،هیچ‏ اتفاقی نمی‌‏افتد،حتی یک ذره صدمه به کسی‏ وارد نمی‏شه.

تازگیها به مهران پیشنهاد داده شده بود عنوان و پستش تغییر کند و ارتقای شغلی پیدا کند.

مهران صبح وارد اداره شد.طبق معمول، اما احساس خوبی نداشت،وجدانش با او حرف‏ می‏زد و او را سرزنش می‏کرد.این ترفیع پست‏ چه لذّتی برایش داشت.«ااین میز و صندلی‌ها به‏ کسی وفا نکرد،که به من وفا کند.»مهران با خودش فکر می‏کرد،بی‏خود نگو می‏دونی که‏ ترس داری از در و دیوار،از اتاق کارت.تو داری‏ قیافهء حق به جانب می‏گیری.خودت می‏دانی‏ برایت هم خیلی مهم است.راستی برای چه‏ می‏خواهند سمت من را عوض کنند،از من چه‏ چیزی دیده‏‌اند.در همین افکار بود که تلفن‏ زنگ زد،آقای مهران رادمند؟فتوحی‏ هستم.

مهران قلبش به شدّت می‏زد،هر وقت‏ صدای فتوحی را می‏شنید ترس تمام وجودش‏ را می‏گرفت.بعضی وقتها خودش را کنترل‏ نمی‏کرد و با پرخاشگری می‏گفت:خوب بگو دیگه،چه کارم داری؟فتوحی هم بدون این که‏ کسی بخواهد متوجه شود می‏گفت:دوست‏ عزیز چرا ناراحتی؟!!

مهران خودش را جمع و جور کرد و گفت: منزل تماس بگیرید،الان سرم شلوغ…. وقتی گوشی را گذاشت کمی آرام شده بود. دیگر از صدای زنگ تلفن به وحشت می‏‌افتاد. احساس پوچی می‏کرد.مهران فکرش در حال‏ ورزش بود….”باید همیشه ادای کسی را در بیاورم که نیستم،راه رفتن و نشست و برخواستم مثل پولدارها باشه،از این اداها خسته شدم.شاید واقعا به دلم دوست ندارم‏ کسی باشم،تمام این کارها برای این است که‏ از قافله عقب نمانم؟!

مگر آن روز را یادم می‏رود،وقتی پروین‏ داشت از درد کلیه هلاک می‏شد،هر بیمارستانی که می‏رفتم باید مبلغ زیادی پول‏ به حساب واریز می‏کردم تا بیمار را بستری‏ کنند؛پیوند کلیه که هیچی،اگر این پول‏ فتوحی نبود،زنم را از دست داده بودم. زندگی‏ام از هم پاشیده می‏شد….”مهران!تو که می‏توانستی از خدا بخواهی که کمک کند، من چرا جای رفتن به در خانه خدا اسیر وسوسه‌‏های شیطانی این جاسوس‌ها شدم.آنها با صدایی نوازشگر و با اندکی وسوسه مرا به راه‏ آوردند.

سرانجام این کار چه خواهد شد،کدام کار غیر شرعی پایان روشنی داشته،از کجا معلوم‏ که این کلیه‏‌ها برای پروین خوب کار کند.چرا آن لحظه که فتوحی و دار و دسته‏اش در نفس‏ من رسوخ کردند این کار را امری مشروع و طبیعی و حتی خردمندانه می‏شمردم.

«من به شئونات خود پشت پا زدم…»ای بابا این حرفها را بریز دور حالا یک ماشین،زن‏ سالم و همین که دست و بالم باز شده بس‏ است،دیگر همکاری ندارم که با آنها بکنم.

هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود که‏ زنگ تلفن به صدا درآمد.پروین گوشی را برداشت،صدای فتوحی را شناخت،سریع‏ گوشی را به مهران داد.

  • الو،فتوحی هستم.
  • بله قربان،مسئله‏ای پیش آمده که دو مرتبه تماس گرفته‌‏اید.من که همهء اطلاعات‏ را در اختیارتان گذاشته‏‌ام.می‏خواهید قدمت‏ ساختمان و اول احداث آن را هم بگویم!؟!

فتوحی گوش داد و گفت:آقای رادمند! بهتر است بگویم به گوش ما رسیده که شما مشغول ساخت یک سیستم جدید برای هدایت‏ موشک هستید و از دوستی به دور است که ما را در جریان نگذارید.

مهران ملتمسانه گفت:من سر درنمی‌‏آورم،شما از چه سیستمی دارید صحبت می‌‏کنید،در قسمت من چنین طرحی‏ وجود ندارد.

فتوحی با دلخوری گفت:آقای رادمند عزیز!شما دارید کم‏‌لطفی می‌‏کنید.با همکارایی که می‌‏کنید به موقعیت مالی بالایی‏ دست می‌‏یابید.نگران چه هستید،ما شما و زن‏ و بچه‏‌ات را به آن طرف،جای امن و با تمام‏ امکانات می‏فرستیم.

البته اسرار محفوظ می‏ماند،تا اقامت شما درست شود.ما این اطلاعات را برای پخش‏ اخبار سیاسی ماهواره‌‏ای جهانی می‏خواهیم، مقبول بود؟!…
مهران گفت: دیگر بس است،شما از مشکلات من سوء استفاده کردید،حالا دیگر به پول شما احتیاجی نیست.بیش از این مرا آلوده کارهای کثیفتان نکنید….

فتوحی خونسردانه گفت:چه جالب!مسئله‏‌ای‏ نیست،ما دو سه مدرک معتبر از شما داریم، یک عدد کاست پر شده از صدای شما و دو عدد عکس در حال گرفتن پول.این کافی است‏ که آبرویتان بر باد رود.

  • شما خیلی بی رحم هستید.
  • سر قرار همیشگی،به نفعتان است که‏ بیایید.

پروین پریشان به مهران خیره شد.ترس‏ عجیبی درونش را احاطه کرده بود.این بار مثل‏ همیشه نبود،چون مهران هم آسوده خاطر نبود.هنوز از خانه خارج نشده بود که پروین‏ آمد جلو و گفت:مگر نگفتی می‏خواهند پست‏ بالاتری به تو دهند،هنوز معلوم نیست؟ مهران که در حین پوشیدن کفش بود با صدای‏ اندوهگین گفت:حالا چه وقت این سؤال…. چند قدمی برنداشته بود که صدای پروین با لرزشی آشنا مهران را به خودش جلب کرد.

  • شما که اضافه‏ کاری نمی‏کردی، برنامه‏‌ات هم که با آن دار و دسته تمام شد،باز چه شده؟
    مهران سرش را با حالت اعتراض تکان داد و گفت:پروین!فعلا نمی‏توانم چیزی بهت‏ بگویم،خورم هم سردرگم هستم.
    حیاط خانه را سکوت فرا گرفته بود با آن که‏ هنوز وقت رفت و آمد و کار بود،اما ذهن‏ مهران معطوف به حل و فصل و گریزی‏ ماهرانه بود.به نظر تمام راهها بسته بود.خشم‏ و اندوه و طغیان نفرتی که از فتوحی به از دست‏ می‏داد مهران را وادار کرد که نسبت به رفتنش‏ دلواپس‏تر شود.«فرو بردن چنین لقمه‏‌ای‏ کمی دشوار است،دار و دسته فتوحی چه‏ نوازشگرانه به من لطمه زدند.»

سر ساعت مقرر سوار شد.دو نفر دیگر هم‏ بودند،سریع سرش را به سمت پایین خواباندند و چشمانش را بستند و وارد سالن بزرگی‏ شدند.وقتی چشمان مهران را باز کردند با حالت اعتراض گقت:این بازی‌ها چیه؟…. مردی که روبروی مهران قرار داشت پکی به‏ سیگار زد و گفت:جلسات آنها در مورد مهمات‏سازی و خرید اسلحه و….چه بود و با کجا قرارداد بستند؟خرید چند میلیون اسلحه‏ و….،مهران با عصبانیت فریاد زد:تو یک‏ ایرانی هستی،دست‏‌نشوندهء انگلیسی‌‏ها! حالا با این بازی می‏خواهی چه چیز را مات‏ کنی؟!

  • حرف نباشه،تو اجازهء این صحبتها را نداری فقط توضیح بده و قال قضیه را بکن.
    فتوحی که یکی از نوکران این دسته بود گفت:منظور آقا مخفی کردن بمب ساعتی در قسمتی از جلسه است که با رئیس و افراد مهم‏ تشکیل می‏شود…فندک را بالا انداخت و باز به دست گرفت ادامه داد:این بمب می‏تواند کلی از کار ما را جلو اندازد.البته ما نمی‌‏خواهیم تو را برای گذاشتن این بمب‏ مأمور کنیم،فقط بگویید دقیقا در کجا چنین‏ سمینارهایی با رؤسا صورت می‏گیرد،این کار مهمی است؟!
  • شما اینقدر احمق هستید که فکر می‏کنید من می‏گذارم به همین سادگی آنجا را بفرستسد به هوا؟…مگر قرار ما این بود؟
  • اولا باید می‏دانستی برای چند سؤال پیش‏ پا افتاده اینقدر پول دستت نمی‏افتد.حتما چیزی بیشتر از آن اطلاعات لازم بوده،فعلا هم که اختیار دست ماست،اگر هم بخواهی‏ سخت بگیری،جونت را هم از دست می‏دهی. ما فقط خواستیم تو این وسط به نون و نوایی‏ برسی وگرنه مجبوریم…چند بمب در جاهای‏ مختلف بگذاریم.مهران فریاد زد:من نمی‏گذارم….
  • تو یک بزدلی!بعید می‏دونم که بتوانی‏ کاری بکنی؛بعد زیر چشمی نگاهی به مهران‏ انداخت و پوزخندی زد و روی یک پا چرخ‏ کوچکی زد و گفت:توی ترسو!قهقه‌ه‏ای بلند سرداد،به طوری که مهران ترسید. نمی‏دانست از خودش می‏ترسد یا از این دام‏ افسون که برایش پهن کرده‌‏اند،نقشه آنها باید عملی می‏شد،چه مهران با آنها هم‏قدم‏ می‏شد،چه نمی‏شد.به اندازهء کافی به یک‏ سری مسائل حفاظتی دست یافته بودند.

مهران در دل خود فریاد می‏زد:اینها نمک‏ به حرامند،به زن وبچه‏‌ام رحم نخواهند کرد، خدانشناس‌‏ها.
زمانی که این فریادها بغض شد و در گلویش‏ جمع شده بود متوجه شد که در یک اتاق تاریک‏ بدون محفظه‏ای افتاده که فقط زمزمه‏ هایی به‏ گوش می‏رسید،طوری بود که مجال‏ گلاویز شدن را هم نیافته بود.مهران سعی کرد از این هیاهو چیزی بفهمد.اما به سختی‏ می‏شنید،و مطالب را هم نمی‏توانست درست‏ بفهمد….پنجشنبه‏‌ها….اگر هم نبود…. فرانسه….هنوز گیج و سرگردان بود.صدای‏ آن مرد منافق در گوشش نجوا می‏کرد«ترسو، بزدل»
مهران تکانی خورد.باید می‏دانست عاقبت‏ کار به اینجا می‏رسد،قتل تمام کسانی که برای‏ این کار قدم برداشتن،یا خودشان و یا خانواده‏اشان نابود شدند.«چه کوته‌‏بین‏ بودم»…امروز چهارشنبه است،فردا تعطیل‏ است اما خیلی‏ها مشغول کارند.یاد ساخت‏ موشک(۰۱)افتاد.برای پایان کار، اختتامیه‏‌ای برگزار خواهد شد.آن وقت چه؟یک دفعه یاد تلفن همراهش افتاد که خود آنان‏ هزینه‌‏اش را داده بودند.متوجه تلفن نشده‏ بودند«این طورهم که می‏گفتند برنامه‏‌هایشان دقیق نبوده»برای‏ دلخوشی‏اش چنین ذهنیتی رابرای‌خودایجادکرد.چندین بار شماره گرفت اما ارتباط برقرار نمی‏شد،شاید به خاطر این که درفضایی‏ سربسته بود.

ساعت ده شب بود،ولی تا آن ساعت به سراغ‏ او نیامدند.حتی صدای پچ‏پچ آنها هم قطع‏ شده بود.«نکند از همین حالا قصد بمب‏‌گذاری دارند.خدایا باید چکار کنم،یاد پروین افتاد،برادرش روز پنجشنبه برای پایان‏ نامه‏اش به دفتر سرگرد امیرپور می‏رود. امیرپور!خدا تازه به او بچه‏ای داده،آنهم بعد از ده سال.زرّین‏بار بهترین برنامه‏‌ریز،احمدی‏ دوست و رفیق چندین ساله‏اش با آن کودک‏ ناتوان و معلولش.خدایا تمام کادر و مهمترین‏ فرمول‏‌های سرّی که قرار است افشا نشود.

….تنها چیزی که در دسترس بود چند تخته‏ شکسته و بی مصرف،یک لوله هواکش که‏ روی دیوار ساختمان قرار داشت و کلافی از طناب،مقداری گچ و….تنها راه فرار از عذاب‏ وجدان و ندیدن روی داغ ‏دیده‌‏ها بخصوص‏ زن و بچه‏ اش،خودکشی بود.تصور این که‏ می‏تواند با این عمل،حکم خود را بریده و به‏ آن خاتمه دهد آرامش می‏کرد.

تخته‌‏های در را که برای آن اتاق بی مصرف‏ بود روی هم گذاشت و صندلی لقی که کوتاه‏ بود روی آنها گذاشت،جایی از سقف را پیدا کرد که بتواند به آن طناب ببندد.چهرهء مهندس عبد اللهی در نظرش آمد که در یک‏ دورهء کلاس حفاظتی گفته بود«هر چند به نظر می‏رسد بعضی از حرفها ارزشی ندارد و نمی‏تواند مشکل ‏آفرین باشد چه بسا باعث‏ رخداده‌ایی شود که جبران‏ ناپذیر است و ما از آن غافلیم».مهران لرزش خفیفی در بدنش‏ احساس کرد و اولین قدم را روی تخته‏ گذاشت.تحمل یادآوری نگاه سید رضوی را هم نداشت حتی برای لحظهء قبل از اعدام. زمانی که مشکل دیالیزی شدن پروین را با سید در میان گذاشت،سند به او گفت:نماز عامل از بین بردن غم و مشکلات روحی است‏ و مسئله پول بالاخره یک طوری حل می‏شه، توکلت به خدا باشد،با مسئول وام صحبت‏ کرده‌‏ام قرار شده نوبت تو را که در شرایط حادی‏ هستی جلو بیندازند.

قدم روی دومین تخته و«…دیر شده بود، یک هفته پروین در بیمارستان خوابیده بود، انتظار یک کلیه،شاید با کمی صبر و حوصله‏ اتفاقی هم برایش نمی‌‏افتاد و وام هم آماده‏ می‏شد….»روی صندلی ایستاد،طناب را دور گردن خود انداخت،ترس از نگاه دیگران، ترس از گناهش(عذر بدتر از گناه)،اگر کوچکترین حرکتی می‏کرد،با طنابی که دور گردنش انداخته بود به سمت مرگ سقوط می‏کرد؛یک لحظه صندلی تکان خورد و ترس‏ از آویزان شدن،ضربان قلبش را تندتر و تندتر کرده بود،طوری که صدای آن را می‏شنید،مرگ در یک قدمی‏اش قرار داشت. ناامید از همه جا،در نیمه راه یک لحظه مردد شد.چه کند،ترس از خفگی،یاد عمل انجام‏ شده و عواقب کار،راه برگشت برایش نگذاشته‏ بود.

پروین تماس می‏گرفت اما بی اثر بود،به‏ مهرشاد گفت،باید برویم سراغ آقای احمدی، احساس خطر می‏کنم چون تلفن همراهش هم‏ نمی‏گیره،حتما اتفاقی افتاده.آقای احمدی‏ نگرانی پروین را بی مورد دید و گفت:مهران‏ کسی نیست که نداند چه کار می‏کند،هر جا باشد پیدایش می‏شود.بغض گلوی پروین را گرفته بود و نمی‏دانست چگونه قضیه را بازگو کند،اما تنها راه نجات یافتن مهران گفتن‏ حقیقت بود،و بالاخره تمامی ماجرا را تعریف‏ کرد.

احمدی فورا با نیروی انتظامی تماس‏ گرفت.سروان جلالی مسئول رسیدگی به‏ چنین مسائلی بود.سروان جلالی گفت:باید مسئله را با نگهبان و دژبان آنجا درمیان‏ بگذارید،تنها سرنخ و روشن شدن موضوع از محیط کارتان می‏باشد.گروهی از نیروی‏ انتظامی وارد عمل شدند و در تمامی‏ قسمتهای ساختمان مأمور گذاشتند و شروع‏ به گشت و مراقبت کردند.در همین حین‏ مهرشاد فریاد زد:«سروان!تلفن پدرم وصل‏ شد،بیایید…»
مهران آماده مرگ شده بود که صدای تلفن‏ همراه بلند شد،هیجان زده بدون این که‏ متوجه شرایط خود باشد جهشی به سمت تلفن‏ کرد که،صندلی از زیر پایش کج شد و او با طناب از سقف آویزان شد.

در همین اثنا،یکی از مأمورین به نگهبان‏ ساختمان شک کرد و به سرگرد خبر داد،و بعد از اطمینان متوجه شد که یک نفر دیگر جای‏ نگهبان قبلی ایستاده است.با بررسی و جستجو،پیکر نگهبان را که بیهوش روی‏ زمین افتاده بود پیدا شد.با پیدا شدن پیکر بیهوش نگهبان،فعالیت و پیگیری نیروی‏ انتظامی جدّی‏تر شد.بعد از آن،دو سه نفر دیگر از دژبابانها و افراد نگهبان،در اتاقهای‏ مختلف پیدا می‏شدند.مأمورین انتظامی در (به تصویرصفحه مراجعه شود) ساختمان مستقر می‏شوند.در طبقه چهارم‏ متوجه بمبی شدند که در قسمت دیوار اتاق‏ کنفرانس جاسازی شده و با مقداری گچ روی‏ آن را پوشانده بودند و در حال حرارت دادن به‏ گچ بودند تا اثری از گچ جدید نباشد.چند نفر دستگیر شدند.به آتش‏نشانی و گروه ویژه‏ خنثی‏کننده بمب خبر داده شد،همه نیروها دست به دست هم داده بودند تا بلکه بتوانند از یک انفجار مهیب جلوگیری کنند.سروان با بلندگوی ساختمان اعلام کرد:تمامی افراد از اطراف ساختمان دور شوند و همچنین‏ خانه‏هایی که در نزدیکی ساختمان قرار دارند تخلیه کنند چون احتمال انفجار بمب خیلی‏ زیاد است.پروین در این حال،مضطرب و درمانده به یکی از مأمورین گفت:به هر شکلی‏ شده باید همسرش را پیدا کنند.طی یک‏ بازجویی کوتاه از یکی از افراد جاسوس،آدرس‏ محل و مخفی‌گاه بمب‏‌گذاران به دست آمد. مأمورین با خودرو به همراه آقای احمدی، پروین و مهرشاد به محل مذکور رفتند.وقتی‏ وارد ساختمان شدند ابتدا وارد حیاط و بعد زیرزمین…..،آقای احمدی در یکی از اتاقها مهران را نقش بر زمین دید.سرش را روی‏ سینه‏اش گذاشت،به سختی صدای ضربان‏ قلبش شنیده می‏شد.مهران با تقلاّیی که کرده‏ بود طناب از سقف کنده شده و او را بر زمین‏ انداخته بود.با اورژانس تماس گرفتند و سریع‏ مهران را به بیمارستان منتقل کردند.

خوشبختانه نگهبان و چند نفر دیگر که با ضرب و شتم بیهوش شده بودند،زنده ماندند و طی یک درمان کوتاه بهبودی حاصل شد. خنثی‏کنندگان اعلام کردند که زمان انفجار بمب شش ساعت دیگر بود.مهران که دچار اختلالات تنفسی شده بود در بیمارستان‏ منتظر روز محاکمه و اعتراف به….

 

مجله دادرسی- شماره ۳۲

  فاطمه مقدسی
فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه

رفتن به نوار ابزار