تصادف

 

پیاده که می‏شوم می‏بینم پشت ماشینم‏ حسابی داغون شده.از ماشین قرمز کوچولو هم‏ چیز زیادی باقی نمانده.از جلو کوبیده به‏ ماشین من و یک ماشین بزرگ هم از پشت آمده‏ روش.مردم دور ماشین قرمز کوچولو جمع‏ شده‏اند.سرم درد می‏کند.می‏نشینم.مردم یا علی می‏گویند و در ماشین قرمز را بازمی‏کنند۷ با دیلم.راننده بیهوش است.دوباره یاعلی‏ می‏گویند.می‏خواهند صندلی راننده را بخوابانند.نمی‏خوابد.صندلی را می‏شکنند.سر راننده را از روی فرمان بلند می‏کنند.صورتش‏ از زیر خون و روسری پیدا می‏شود.خودش‏ است رها.

امروز هم مثل هر روز انداختم توی خیابان‏ وصال.زیاد طول نکشید.پشت چراغ قرمز اول‏ بودم که پیداش شد.ماشین قرمز کوچولو را هم‏ شسته بود و برق می‏زد.البته من هر روز بدون‏ این برق هم او را می‏دیدم.حتی اگر مثل امروز با ماشین من ده تا ماشین دیگر فاصله داشت.او همیشه زود این فاصله را پر می‏کرد،می سید به‏ من و از من هم رد می‏شد.می‏دانستم می‏پیچد توی خیابان سرو.می‏پیچید.روبه‌‏روی اداره‏ی‏ شوهرش محکم می‏زد روی ترمز و من از کنارش رد می‏شدم.اما امروز انگار دیوانه شده‏ بود.دستش را گذاشته بود روی بوق،مدام نور بالا می‏داد و راه می‏خواست.پام را محکم زدم‏ روی ترمز.ماشین قرمز کوچولو از پشت رفت‏ زیر ماشین گنده ‏ی من و یک ماشین گنده‏ ی دیگر هم از پشت آمد روش.خدا می‏داند که من چه‏ دردی دارم.

پلیس می‏گوید،باید با آن‏ها بروم‏ بیمارستان.من،رها،پلیس،راننده‏ی ماشین‏ سوم وزن همراهش.رها را خوابانده‌‏اند روی‏ صندلی عقب ماشین سوم.من سوار ماشین‏ خودم می‏شوم.دنده‌‏ها جا نمی‏روند.به پلیس‏ می‏گویم ماشینم خراب شده.می‏نشیند پشت‏ فرمان.ماشین راه می‏افتد.

هیکل رها توی ماشین سوم معلوم نیست. حتما حالا پاهاش کمی خم شده.ناخن‏های‏ مرتبش قرمز شده و دست‏هایش را گذاشته‏اند روی سینه‏اش.زن ماشین سوم اما معلوم است. مچاله شده و نشسته بالای سر رها.گره‏ی‏ روسری‏اش کج شده و به جای زیر چانه رفته‏ کنار گوش.موهاش از روسری ریخته بیرون؛ اما نه مثل موهای این دختر بچه‌‏ها،یک جوری؛ کج و معوج.مثل این که خودش هم زخمی شده‏ بود ولی مدام دور راننده‏ی ماشین می‏گشت و دلداری‏اش می‏داد.فکر می‏کنم زنش است.زل زده‏ توی صورت رها.حتما او هم سفیدای دیوانه‏ کننده‏ی صورت رها را از زیر قرمزی خون‏ می‏بیند.همان طور که مهرداد ساعت‏ ها می‏نشیند،یعنی می‏نشسته،و خودش را توی‏ این صورت تماشا می‏کرده.انگار رها زیر این‏ نگاه تا نمی‏شده.انگار صورتش روزبه‌‏روز براق‏تر و سفیدتر می‏شده.انگار مهرداد مرتب‏ صورت رها را با آن نگاه می‏شسته.
حس کردم صورتم تمیز شد.گرم بود.عرق‏ کرده بود.اما انگار یک دفعه صورتم را با آب‏ خنک شسته باشند.سرم را بلند کردم.مهرداد نشسته بود روبه‌‏رویم.نگاهش را ندزدید.سرم را انداختم پایین و تا آخر مهمانی هم بلند نکردم. گردنم خم شده بود.بیست سال است مستقیم‏ نگاه می‏کنم به صورت و گردن خشک آینه و می‏پرسم چرا؟می‏گوید:«راستی بیست سال‏ شده؟»
آن روزها دنیا این طوری نبود.این طوری که‏ پسرها و دخترها تند تندبا هم دوست شوند و تند تند با هم به هم بزنند.آن روزها…
قلبم درد می‏کرد.هی می‏رفتم جلوی آینه‏ صورتم برق می‏زد.چشم‏هایم برق می‏زد.روی‏ پوستم یک چیزی می‏لرزید.انگار یک جریان‏ برق ضعیف وصل شده بود به تنم.یک لرزش
همیشگی.گاهی مهرداد را می‏دیدم.با برادرم‏ می‏آمدند و زود می‏رفتند.آن روز،یادم نیست‏ آفتابی بود یا نه،اما برادرم خانه نبود.مهرداد زنگ زد.گفتم دوستش خانه نیست.گفت‏ منتظرش می‏ماند.آمد توی خانه.نشست‏ روبه‌‏روی من.روی همان مبل آبی که گذاشتم‏ توی اتاق خوابم و زن برادرم همیشه می‏گوید بندازمش دور،جابه‏ جا شد.اول سفید شد.بعد سرخ شد.بعد سرش را بلند کرد و همدیگر را نگاه کردیم.صورتم برق می‏زد.می‏دانستم. براش چای آوردم.همدیگر را می‏دیدیم.بدون‏ برادرم.
پلیس می‏پرسد بیمه هستم یا نه؟می‏گویم‏ همه نوع بیمه دارم.دلداری‏ام می‏دهد می‏گوید مقصر خودش است(رها را می‏گوید)و ماشین‏ سوم که هیچ کدام فاصله را رعایت نکرده ‏اند.
من اما همیشه فاصله را رعایت می‏کردم.آن‏ روز،بیست و شش دی ماه،با هم توی کوچه راه‏ می‏رفتیم.شانه‌هامان خورد به هم.فاصله را رعایت کردم.مهرداد اما نکرد.آمد نزدیک‏تر. دستم را گرفت.من که نمی‏توانستم بگذارم مثل‏ دخترهای بی‏‌آبرو با من بازی کند.می‏توانستم؟ زن توی آینه گردن خشکیده‏اش را می‏مالد و سرش را می‌‏اندازد پایین،نگاهم نمی‏کند.اما من‏ نمی‏توانستم.برای همین با آن یکی دستم زدم‏ توی گوشش و رفتم.پشت سرم را هم نگاه‏ نکردم.راستی راستی نگاه نکردم.آن سربالایی‏ را تنها آمدم بالا.گریه هم نکردم.فقط دست‏ کشیدم روی صورت خشک آینه و پرسیدم چرا؟
یک روز برادرم گفت مهرداد می‏خواهد برود.از ایران برود.شاید هم برنگردد.یک روز دیگر همین طور که روزنامه می‏خواند گفت: «مهرداد رفت.»

یعنی این که سفیر نموده بود،یعنی به او ویزا داده بودند و هواپیما هم سقوط نکرده بود، حتی آن را ندزدیده بودند.مهرداد رفته بود.

پلیس می‏گوید ماشین تمیزی دارم و می‏پرسد چند سال است دارمش؟می‏گویم. هشت سال و نگاه می‏کنم به خیابان‏ها که پر از پرچم و بیرق‏های سیاه است.

ده سال طول کشید تا توانستم این ماشین را بخرم.با حقوق اولم لباس سیاه خریدم و شکر و روغن و زغفران برای حلوا مادر مرده بود و وصیت کرده بود مراسم خوبی براش بگیریم. گرفتیم.فقط یک هفته بود.سیاه را از تنم‏ درآورده بودم که پدرم هم رفت کوه و از آن بالا سقوط کرد و مرد.این بار زیاد سیاه نپوشیدم. چون برادرم یک جشن عروسی بزرگ گرفته‏ بود و مادرزنش می‏گفت،رنگ سیاه شگون‏ ندارد.بعد از آن دیگر خرج زیادی نداشتم.با این‏ حال ده سال از اولین حقوقم می‏گذشت تا توانستم این ماشین را بخرم.فامیل می‏گفتند بد نیست اگر خوب نگهش دارم می‏توانم به موقع‏ بفروشم و جهیزیه بخرم.هه!خوب نگهش‏ می‏دارم.من خوب فاصله را رعایت می‏کنم. تارهای سفید مو را از پیشانی آینه می‏زنم کنار. پیشانی خط خطی معلوم می‏شود.می‏پرسم: «چرا؟»

راننده ماشین سوم دستش را گذاشته‏ روی بوق.در حیاط بیمارستان را براش باز می‏کنند.پلیس ماشین من را پارک می‏کند بیرون‏ حیاط،روبه‌‏روی در میله‌‏ای بزرگ.روی‏ میله‏‌های در بیمارستان هم پارچه‌‏ی سیاه‏ کشیده ‏اند.می‏پرسم:«چه خبر است؟»پلیس‏ می‏گوید:«فردا قتله.»

رها را با برانکار می‏برند.انگار دستشان را گذاشته‌‏اند روی بوق و پای‏شان هم روی پدال‏ گاز است.من و پلیس به او نمی‏رسیم.مستقیم‏ می‏برندش توی بخش آی.سی.یو.می‏نشینیم‏ پشت در.اتاق انتظار آی.سی.یو.جدا است و دیوارهایش از نصف به بالا آینه است.سرم گیج‏ می‏رود.زن ماشین سوم،می‏نشیند کنار مرد و دست مرد را می‏گیرد توی دستش.پلیس کیف‏ رها را باز می‏کند و می‏گردد.یک دفترچه تلفن‏ پیدا می‏کند.کوچولو و قرمز.همین طور که ورق‏ می‏زند،از اتاق انتظار می‏رود بیرون.

نشسته بودم روی مبل آبی‏یه.گوشی تلفن‏ را که برداشتم برادرم گفت می‏خواهند بروند شمال،لب دریا.خوب است با آن‏ها بروم.هم آب‏ و هوا عوض می‏کنم،هم می‏گردم،هم این که‏ بچه‏ی آن‏ها توی صندلی عقب تنها نمی‏ماند و خدای ناکرده کار دستشان نمی‏دهد.خب،پول‏ ماشین هم نمی‏دهند.باید می‏رفتم چاره‏ای نبود. توی بلندگو،یک صدای نازک که خیلی هم‏ تند حرف می‏زند،دکتر متخصص مغز و اعصاب‏ را پیچ می‏کند راننده‏ی ماشین سوم نشسته‏ روبه‌‏روی من.زنش هم.نمی‏دانم شاید هم‏ خواهرش باشد،اما نه مثل این که زنش است. نشسته‏‌اند کنار هم و هر دو به دیوار روبه‌‏رو نگاه می‏کنند.زن می‏پرسد ساعت چند است و ساعتش را با ساعت مرد میزان می‏کند.

برادرم و زنش ساعت‏‌هایشان را با هم میزان‏ کردند.قرار گذاشتند،ساعت شش همین جا. برادرم ماشین را پارک کرد،لب ساحل.من و زن‏ برادرم و پسرشان رفتیم قسمت زنانه.زن‏ برادرم کفش‌‏هاش را درآورده بود.من،نه.شن‏ از توی جوراب نایلونی سیاه می‏رفت لای‏ انگشت‏هام.از پرده که رد شدیم،یک جای خالی‏ نزدیک ساحل پیدا کردیم.حصیرمان را پهن‏ کردیم.زن برادرم لباسش را درآورد،موهاش را بست و رفت توی آب.من و پسرش نشستیم لب‏ ساحل.با بیل پلاستیکی شن می‏ریختیم توی‏ سطل و دوباره از توی سطل می‏ریختیم روی‏ زمین.یک حصیر پهن شد کنار ما.سه زن جوان‏ لباس‏هاشان را از روی مایو درآوردند و نشستند.آن یکی؛آن یکی که رها بود؛موهاش‏ بلند بود.و سیاه.ریخته بود روی شانه‏‌هاش. چقدر هم شبیه این مجسمه‌‏های بی‌‏آبروی‏ ونوس بود.حواس پسر برادرم پرت شده بود. مامانش از توی آب آمد بیرون و گفت موج دریا خیلی زیاد شده.به تنش روغن مالید،عینک‏ آفتابی‌‏اش را زد و دراز کشید زیر آفتاب.من و پسرش همین‏طور شن بازی می‏کردیم.زن‏های‏ جوان حصیر کناری،جوک می‏گفتند و می‏خندیدند.زن برادرم دراز کشیده بود و از زیر عینک معلوم نبود،چشم‏هاش را بسته یا نه.ولی‏ معلوم بود که دارد جوک گوش می‏کند چون‏ بی‏خودی می‏خندید.آن یکی،که رها بود؛ هلوهای سرخ را گاز می‏زد و می‏خورد.آن‏ دوتای دیگر می‏گفتند بترکی،همه‏‌ی میوه‌‏ها را تو خوردی.آن یکی که رها بود می‏خندید و می‏گفت‏ که بترکد چشم حسود،و یک هلوی دیگر گاز می‏زد.پسر برادرم شن بازی را ول کرده بود.زل‏ زده بود به رها.رها یک هلو بهش داد.خندید پسر برادرم هم خندید.
موج دریا خیلی بلند شده بود.نجات غریق‏ سوت می‏زد و زن‏ها را صدا می‏کردند.زن‏ها از آب‏ آمده بودند بیرون.موج‏ها خیلی بلند شده بودند و دریا سیاه شده بود.نجات غریق پرچم سیاه را برد بالا.زن برادرم بلند شد و لباس پوشید.رفته‏ بودم سطل‏‌های شنی را لب دریا آب بکشم.پسر برادرم دستم را کشید و اشاره کرد که نگاه کنم. رها می‏دوید طرف دریا.دوست‏هایش داد می‏زدند که نرود.نجات غریق سوت می‏کشید.او می‏رفت.بقیه هم آمدند لب دریا.رها از پشت‏ موج‏ها معلوم نمی‏شد.فقط گاهی یک کله‏ی سیاه‏ می‏دیدیم.نجات غریق سوت می‏زد و می‏گفت چه‏ آدم‏‌های احمقی پیدا می‏شوند و با دوست‏هاش از غریق هفته‏‌ی گذشته حرف می‏زدند که جنازه‌‏ی‏ بادکرده‌‏اش را بعد از بیست و چهار ساعت توی‏ یک شهر دیگر از آب گرفته بودند. دیگر کله‌‏ی‏ رها را هم نمی‏دیدیم.زن برادرم ناخن‏هاش را می‏جوید.از دستش خون آمد.دوست‏های رها داد می‏زدند و صداش می‏کردند.هیچ کس از لب‏ آب تکان نمی‏خورد.موج‏ها محکم می‏خوردند به‏ ساحل،نیم ساعت گذشته بود.پسر برادرم‏ نشسته بود و چشم‏هایش را از آب برنمی‏داشت. پاهام درد گرفته بود.نشستم کنارش.یکهو پرید و گفت:«اوناها،اونجاس مامان.خانومه پیدا شد!»کله‏اش را دیدیم.بعد هم آمد جلوتر و بعد هم از آب آمد بیرون و گفت:«آب تنی یعنی این.»

پلیس می‏گوید به شوهر مصدوم اطلاع داده‏ و قرار است خودش را برساند.
زن برادرم دست پسرش را گرفت و گفت‏ باید بجنبیم و خودمان را زود برسانیم به‏ ماشین،دیر شده.خودمان را رساندیم.برادرم‏ ایستاده بود،اما عصبانی نبود.شاید چون تنها نبود.مهرداد ایستاده بود کنارش و هر دو تکیه‏ داده بودند به ماشین.مهرداد گفت منتظر همسرش است.همسرش؛که رها بود؛با دو زن‏ جوان خداحافظی کرد و دوید طرف ما،یعنی‏ طرف مهرداد.مهرداد دستش را انداخت دور شانه‌‏ی همسرش.زن برادرم به مهرداد گفت‏ خانمش همه را ترسانده.مهرداد خندید.گفت‏ همسرش قهرمان شناست.وقتی پرچم سیاه‏ رفته بالا،او چون می‏دانسته که رها می‏رود توی‏ آب،پیش خودش کلی خندیده(لابد به قیافه‌‏ی‏ زن‏های لب ساحل).
مهرداد از در بیمارستان می‏‌آید تو.خوب‏ خودش را رسانده.این طرف و آن طرفرا نگاه‏ می‏کند می‏‌آید طرف پلیس و می‏گوید همسر مصدوم است.می‏فهمد رها توی آی.سی. یوست.او را هم راه نمی‏دهند.می‏نشیند کنار من. پلیس همه چیز را براش توضیح می‏دهد.این که‏ همسرش فاصله را رعایت نکرده.که سرعت‏ مطمئنه را رعایت نکرده.که ماشین من جلو بوده‏ و ماشین مرد دیگر هم عقب.مهرداد هیچ کدام از ما را نگاه نمی‏کند.سرش را گرفته توی دستش، یک عالمه مهرداد دور تا دور سالن انتظار آی. سی.یو گریه می‏کنند.برای او که رها است؛ همه‏‌ی مهردادها گریه می‏کنند.
گریه می‏کردم.آن شب توی هتل،کنار پسر برادرم که خواب بود،گریه می‏کردم.موقع شام‏ برادرم برای زنش نوشابه می‏ریخت.گفت پنج‏ سال است مهرداد عروسی کرده.زنش یک تکه‏ جوجه زد به چنگال و داد به پسرشان.گفت چرا برگشتند؟برادرم سس ریخت روی سالاد و گفت مهرداد اینجا را دوست داشته.زنش هم به‏ خاطر او برگشته.بعد با دستمال بلوز پسرش را پاک کرد و گفت مهرداد خوب سروسامان گرفت. شب دراز کشیده بودم کنار پسر برادرم و گریه‏ می‏کردم.

بلند می‏شوم.توی دیوار،یک عالمه زن با صورت خطخطی نگاهم می‏کنند.می‏گویم خب، هر کس دیگری هم بود نمی‏شناخت.می‏دانید چند سال گذشته؟حق دارد.زن‏ها نگاهم می‏کنند. آن‏ها را نمی‏شناسم.پشتم را می‏کنم به زن‏های‏ خط‌خطی.روبه‌‏روم هنوز نگاهم می‏کنند. می‏پرسم چرا؟نگاه می‏کنند،به چشم‏هام و پوزخند می‏زنند.
از برادرم نپرسیدم.تصادفی خانه‌‏شان را یاد گرفتم.دفتر تلفن برادرم را نه این که بخوام‏ بگردم،ورق می‏زدم که دیدم توی صفحه‌‏ی‏ حرف«میم»نوشته مهرداد و روبه‌‏روش هم یک‏ آدرس.بعد هم وقتی فهمیدم کجا کار می‏کند، رها را می‏گویم،مسیرش را پیدا کردم.مسیر ماشین قرمز کوچولوش را می‏گویم.هر روز سر همان ساعت از همان مسیر می‏گذشتم. می‏دانستم عجله دارد.می‏دانستم خانه،می‏دانستم او چه کار می‏کند.می‏دانستم چه غذایی درست‏ می‏کند.می‏دانستم چی می‏پوشد.همه را می‏دانستم.زن آینه هر روز عصر می‏نشست‏ روبه‏‌روم:برام از خانه‏‌ی‏شان می‏گفت،از مهمانی‌‏هایشان،از شنای رها،از استخر خانه‌‏شان و…من خوابم می‏برد.صبح می‏رفتم‏ سرکار و عصر می‌‏انداختم توی همان خیابان… بله درست است،می‏توانستم بهش راه بدهم.اما پس فاصله چی می‏شد؟پس رعت مطمئنه‏ چه طور می‏شد؟آن طور که او دستش را گذاشته‏ بود روی بوق و نور بالا می‏داد…

دکتر می‏گوید:«همسر مصدوم؟»

مهرداد بلند می‏شود.

«شانس آوردین،آقا.برای این مسئله هم نباید ناامید بود.علم هر روز پیشرفت می‏کنه.»

مهرداد نگاه می‏کند به دکتر.می‏بینم صورت‏ دکتر زیر این نگاه تا می‏شود.

-کدوم مسئله؟

دکتر سرش را می‏اندازد پایین.اول می‏رود بعد می‏گوید:«قطع نخاع!»

زن‏های خط خطی نگاهم می‏کنند.نگاه می‏کنم به‏ موهای سفیدی که از زیر روسری آمده بیرون. دورلب‏های زن‏ها چین‏‌های ریز می‏خورد.انگار آرام می‏خندند.مهرداد سرش را می‏گیرد توی‏ دستش و همان جا می‏نشیند روی زمین.

 

مجله حقوق زنان- شماره ۸

 سپیده شاملو
فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه

رفتن به نوار ابزار