زنگ در (قصه ای از : ولادیمیر ناباکف)

زنگ در (قصه ای از : ولادیمیر ناباکف)

هفت سال آزگار از آن هنگام گذشته بود که او  و  زن در پیترزبورگ از هم جدا شدند. خدایا در ایستگاه نیکلیوسکی چه غوغائی به پا بود!- اینقدر نزدیک نیا!

– قطار الان است که راه بیفتد.

– خب ما رفیتم،

– خداحافظ ، عزیز جان …

زن پهلو به پهلو خط آهن گام زد – بلند بود و باریک، بارانی به تن با شالی سیاه و سفید دورگردن، و جریانی آرام او را عقب گذاشت. مرد، تازه سرباز ارتش سرخ، گیج و بی میل، تن به جنگ داخلی داد و بعد، شبی قشنگ، پا به پای جیر جیر نشئه ناک زنجره های مرغزاران، طرف سفیدها را گرفت. یک سال که گذشت، ۱۹۲۰ کمی قبل از ترک روسیه، درخیابان سنگلاخی و شیب دار چینایا در یالتا، با عمویش، وکیلی در مسکو، سینه به سینه شد. بله، البته خبرهائی بود- دو نامه.  زن داشت به آلمان می رفت و گذرنامه هم جور کرده بود.

–  سرحالی، جوان. آخرش روسیه گذاشت بروی – رفتنی ابدی.

به قول بعضی ها. مدتها در تملک روسیه بود، اما نرم از شمال به جنوب لغزید . روسیه کوشید با گرفتن “تور”، “خار کف”، “بلگرد”  و آبادی های دلگشای رنگارنگ، در چنگ خود حفظش کند. بیهوده بود. آخرین وسوسه را برای او در آستین داشت، آخرین هدیه را – “کریمه” را- اما از این هم کاری برنیامد. ول کرد و رفت.

وقت سوار شدن به کشتی با انگلیسی جوانی آشنا شد – پسر شوخ و شنگ  و ورزشکاری که عازم افریقا بود.

نیکلای از افریقا، و ایتالیا، و به جهاتی از جزایر قناری، دیدن کرد و بعد به افریقا بازگشت، جایی که چند صباحی به خدمت لژیون خارجی درآمد. اوائل زیاد به یاد زن بود، بعد بندرت، و باز زیاد و زیادتر.  شوهر دوم زن، کارخانه دار آلمانی “کیند”، در گیرودار جنگ جان باخت. این مرد در برلین قطعه ملکی نسبتاً خوب داشت و نیکلای پیش خود فرض کرد به این ترتیب زن در آنجا گرسنگی نمی کشد. اما، عجبا، زمان چه تند گذشت!…. واقعاً هفت سال تمام رفته بود؟

در فاصله ی این سالها، سخت جان تر و پوست کلفت تر شد؛ یکی از انگشتهای سبابه اش را از دست داد و دو زبان ایتالیائی و انگلیسی را یاد گرفت. رنگ چشمانش روشن تر شد و در حالت آنها، به یمن آفتاب،  سوختگی روستائی وار ملایمی که رخسارش را می پوشاند، رک و راستی پدید آمد . راه رفتنش، که همیشه لختی خاص مردمان پا کوتاه را داشت، حالا آهنگ نمایانی پیدا کرده بود. یک چیز اما در او اصلاً فرق نکرده بود: خنده اش چشمکی و رنگی از طعنه آنرا همراهی می کرد .

تا تصمیم بگیرد که همه چیز را ول کند و منزل به منزل روانه برلین شود وقت زیادی را به آهسته خندیدن وسر تکان دادن، گذراند. یکبار – روی بساط روزنامه فروشی در ایتالیا – چشمش به جریده مهاجران روس افتاد که در برلین منتشرمی شد. به این روزنامه نوشت که یک آگهی خصوصی برای او چاپ کنند: “فلانی دنبال فلانی می گردد”. جواب ندادند . سری به جزیره “کرس” زد و یک رفیق روسی، روزنامه نویس پیر “گروشوسگی” را ملاقات کرد که راهی برلین بود.

–  “از طرف من پرس و جوئی کن شاید پیدایش کنی. بهش بگو زنده ام وحالم خوب است….”

اما این ملجا هم او را بی خبر گذاشت. حالا وقتش بود که برق آسا به برلین حمله کند. آنجا، در محل، جستجو آسان تر است. به مکافات یک روادید آلمانی گرفت و وجوهاتش رفت که ته بکشد. خب مهم نیست به هرحال یک طوری خودش را می رساند آنجا …. و این کار را کرد. کوتاه و چهار شانه، بارانی به تن، کلاه شطرنجی به سر، پیپ به لب، با چمدان درب و داغانی در دست سالمش، دوروبر میدان جلو ایستگاه پیاده شد. آنجا به تحسین یک تبلیغ بزرگ، با نور گوهرآسا، ایستاد که آهسته راه خود را  از میان تاریکی می گشود، بعد ناپدید می شد و از نقطه ای دیگر سر درمی آورد.  در همان حال که سعی می کرد راههای شلوع جستجو را سبک سنگین کند،  شبی بد را در اتاق دلگیر یک مهمانخانه ای ارزان سر کرد.

اداره نشانی ها، دفتر روزنامه ی روسی زبان … هفت سال باید واقعاً سنی ازش گذشته باشد . مقصر او بود که این همه وقت صبر کرده بود؛ می توانست زودتر بیاید. ولی، افسوس برآن پرسه های فراوان در جهان، آن کارهای چرکین کم مزد، فرصت هایی که به دست آمد و حرام شد، شور رهایی، آن رهائی که در کودکی خوابش را دیده بود …. “جک لندن” خالص…

و حالا باز اینجا بود: شهری جدید، بستری از پر ،مشکوکانه خارش انگیز و جیغ یک تراموای دیر وقت.

کورمال پی کبریت گشت و با حرکت عادت شده ی سبابه ی ناقصش شروع به فشردن تنباکوی نرم در آن کرد .

اگر چون او سفر کنید، نام های زمان را از یاد می برید. نام های مکان، نام های زمان را می پوشاند. صبح وقتی به قصد رفتن به کلانتری بیرون آمد، دید کرکره ی تمام مغازه ها پائین است. یکشنبه ی ملعونی بود. برای اداره ی نشانی ها و روزنامه ها همینقدر کافی است. اواخر خزان بود: هوای پرباد، میناهای باغ ملی،  آسمانی از سفیدی یکدست ، درختان زرد، ترامواهای زرد، قات قات تو دماغی تاکسی های سرما خورده،  وقتی که فکر کرد که در همان شهری ست که زن زندگی می کند، هیجانی لرزش آگین بر او چیره شد. در بار تاکسی رانها یک پیاله شراب پرتقالی به پنجاه فنینگ خرید و شراب روی شکم خالی تاثیر مطبوعی گذاشت. جابجا، در خیابان، زبان روسی شتک می زد :

– ” سُکلکُ رازیا تِب گوریلا؟ (چند دفعه بت گفتم؟)

و باز پس از گذر چند محلی :

– ” مایل است آنها را بمن بفروشد، ولی، بی رو در بایستی من …. ”

هیجان باعث شد با دهان بسته بخندد و بسیار تند تر از معمول پیپ بکشد

– ” ظاهراً رفته بود، ولی حالا که گریشا مبتلاش شده… ”

به فکرش زد اولین زوج بعدی روسی را که دید برود پیش آنها و با کمال ادب بپرسد :

–  ببخشید، “اولگاکیند”  یا کنتس مادر زاد، “کارسکی” را می شناسید؟

آنها باید درین یک تکه ولایت سر گردان روسی، هم را بشناسند .

غروب رسیده بود و در تاریک روشن، نور نارنجی زیبایی ردیف های شیشه ای یک فروشگاه بزرگ را پر کرده بود که چشم نیکلای روی کناره ی دری، به علامت سفید کوچکی خورد: “آی. س. واینر. دندانپزشک . از پتروگراد.”  خاطره ای ناخواسته عملا او را سوزاند:

– این رفیق عزیز ما وضعش حسابی خراب شده و مرخص است.

در پنجره؛ درست مقابل صندلی عذاب، عکس های روی شیشه، مناظری از سویس را نشان می داد… پنجره به خیابان مویکا باز می شد.

–  “لطفاً بشوئید.”  دکتر واینر، پیرمردی چاق و آرام و سفید پوش، با عینک های نافذ، ابزار کارش را که از برخوردشان جرینگ جرینگ بر می خواست، مرتب کرد. زن برای معالجه همیشه پیش او می رفت و همینطور پسر عموهای نیکلای  و حتی وقتی سر چیزی دعواشان می شد، عادت داشتند بهم بگویند:

– ” بایک واینر چطوری؟ (مشتی بر دهان).

نیکلای دست برد زنگ را بزند که یادش آمد یکشنبه است، جلوی در پا به پا کرد. به هر حال، پس از کمی تامل، زد. قفل وزوز کرد و در راه داد. از یک رشته پله بالا رفت.  خدمتکاری در مطب را باز کرد.

– ” نه، دکتر امروز مریض قبول نمی کند.”

نیکلای با آلمانی دست و پا شکسته ای به او اطمینان داد:

–  ” دندان های من عیبی ندارد. دکتر واینر رفیق قدیمی من است. اسم من گالانف است. حتماً مرا بخاطر می آورد … ”

خدمتکار گفت: ” بروم ببینم.”

یک لحظه بعد، مردی میانسال با کتی مخمل نما، (و حلقه ی گلابتون کمربندی در جلو آن)  به راهرو آمد. پوستش به رنگ هویج بود و به نظر بسیار مهربان می آمد. بعد از سلام و علیک مفصل، به روسی اضافه  کرد که:

–  ” با این همه، حضرتعالی را بجا نمی آورم – حتماً اشتباهی رخ داده ”

نیکلای به او نگاه کرد و عذر خواست :

–  ” احتمالاً من هم شما را بخاطر نمی آورم . انتظار داشتم با دکتر واینری روبرو شوم که خانه اش قبل از انقلاب در خیابان “مویکا” ی پترزبورگ بود، اما اشتباه گرفتم . ببخشید.”

–  ” آها باید هم اسم من باشد. خیلی ها این اسم را دارند من در خیابان زاگورودنی زندگی می کردم.”

نیکلای توضیح داد : “همه مان پیش او می رفتیم  و خب، فکر کردم… ببینید، من دنبال خانم بخصوصی ، مادام کیند ، می گردم؛ این اسم شوهر دومش است…. ”

واینر لبش را گزید، با حالتی عزم آمیز به دور نگریست و بعد از نو، رو به او کرد:

– ” یک دقیقه صبر کنید، گویا یادم می آید. گویا یک مادام کیند آدمی همین چند وقت پیش نزد من آمد”

و ضمناً تحت تاثیر:

–  ” ظرف یک دقیقه معلوم می شود تشریف بیاورید توی مطب.”

نیکلای مطب را تار دید، و از طاسی معصومانه ی واینر که روی دفتر قرارهایش خم شده بود، چشم برنداشت.  دکتر، در حالیکه انگشتانش را در میان صفحه ها می دواند، تکرار کرد: –  ” ظرف یک دقیقه معلوم می شود. فقط ظرف یک دقیقه معلوم می شود و فقط ظرفِ …. خودش است. فرو(خانم) کیند.  پر کردن با طلا و کارهای دیگر –  که مشخص نیست؛ یک لکه جوهر افتاده آنجا.”

نیکلای به میز نزدیک شد و در اثنائی که کم مانده بود با سر آستینش جاسیگاری را بیندازد، پرسید: ” و اسم  کوچک و اسم پدری اش؟”

–  ” بله، توی دفتر هست. اولگا کبریلونا”. نیکلای با آهی از سر آسودگی گفت: “درست.”

واینر صدای آبداری از میان لبانش در آورد و گفت: ” نشانی اش بلانر شتراسه، شماره ی پنجاه و پنج، منزل باب” و تند روی تکه کاغذی نشانی را نوشت: ” خیابان دوم، از اینجا بفرمائید. خیلی خوشحالم که مفید واقع شدم. ایشان قوم و خویش شما هستند ؟”

نیکلای جواب داد: “مادر من است.”

از مطب دندانپزشک که بیرون آمد، با قدم هائی تقریباً شتابناک به راه خود ادامه داد. پیدا کردن زن به این آسانی، مانند کلکی در بازی ورق، او را گیج و حیرتزده ساخت. در طول سفرش، هیچگاه به این فکر نیفتاده بود که زن ممکن است مرده یا به شهر دیگری اسباب کشی کرده باشد. به هر حال کلک گرفته بود.  تقدیر- با وجودیکه معلوم شد این واینر آن واینر نیست-  راه حلی پیدا کرد. شهرِ قشنگ، بارانِ قشنگ! (باران ریز مرواریدوش پائیز زمزمه وار می بارید و خیابان ها تاریک بود.)  زن چطور او را می پذیرد:  دلسوزانه؟ تنگدلانه؟ یا با آرامش مطلق؟ در بچگی او را ضایع نکرده بود.

– وقتی دارم پیانو می زنم حق نداری توی اتاق پذیرایی بدوی.

هرچه بزرگتر می شد بیشتر حس می کرد که زن برایش حاصلی ندارد. حالا سعی داشت چهره اش را مجسم کند، ولی اندیشه هایش لجوجانه از شکل گرفتن تن می زد و او، واقعاً نمی توانست چیزهائی را که در ذهنش بود بصورت تصویر زنده ای دور هم جمع کند: قامت بلند استخوانی او با ظاهری زود شکن، گیسوان سیاهش با رگه های خاکستری شقیقه ها، دهان بزرگ پریده رنگش، بارانی کهنه ای که آخرین بار تن کرده بود و آن حالت خسته و تلخ زنان در آستانه ی پیری که گوئی همیشه بر چهره اش نشسته بود – حتی قبل از مرگ پدرش، دریاسالار گالانف، که کمی مانده به انقلاب، خودش را با گلوله ای خلاص کرد.شماره ۵۱. هشت تای دیگر. ناگهان پی برد که به طرزی تحمل ناپذیر و ناشایست، پریشاندل است، خیلی بیشتر از (مثلاً) آن اولین باری که بدن خیس از عرق خود را به صخره ای چسباند و به سوی گرد بادی که می آمد، مترسکی سفید بر یک اسب قابل عربی، قراول رفت.  نزدیک شماره ۵۹ایستاد . کیسه لاستیکی توتون و پیپش را در آورد؛ آن را آهسته و دقیق بی آنکه ذره ای کنارش بریزد، پر کرد، آتش زد، شعله را لمس کرد، مکید، بر آمدگی آتیش را پائید، دهان را از دود شیرین زبان سوز پر کرد، آن را بلعید، با احتیاط بیرونش داد و با قدم هائی قرص و بی شتاب بطرف خانه رفت.

پله ها آنقدر تاریک بود که دوبار لغزید. وقتی در تاریکی، به طبقه ی دوم رسید، کبریتی کشید و نوشته ی روی پلاک زرین را خواند. اشتباه بود. خیلی بالاتر اسم غریب “باب” را پیدا کرد. شعله، انگشتانش را سوزاند و خاموش شد. خدایا، قلبم چطور می زند… کورمال، در تاریکی، پی زنگ گشت و آنرا فشار داد. بعد پیپ را از لای دندانهایش برداشت و در حالیکه حس میکرد لبخند دردناکی دهانش را جر می دهد، منتظر ماند .

صدای قفلی را شنید، از چفت ارتعاش صوت برخاست و در، انگار به ضرب بادی تند، باز شد. کفش کن هم مثل پله ها تاریک بود و از درون ظلمت آوای لرزان وجد آگینی جریان پیدا کرد:

–  ” برق ساختمان رفته. اتو اوواژس. وحشتناک است.”

و نیکلای درجا آن “اوو” ی کشیده پر عطوفت را تشخیص داد و کسی را که غرق تاریکی، به آستانه در آمد، دقیق و روشن مجسم کرد. با خنده گفت: “البته هیچ چیز را نمی شود دید.” و به او نزدیک شد . زن هول کرد و چنان فریادی کشید که انگار دستی پر زور او را زده . نیکلای در تاریکی دستها و شانه های او را پیدا کرد و به چیزی (شاید یک جا چتری) خورد. زن در همان حال که عقب می رفت متصل تکرار می کرد: “نه ، نه، محالست… ”

نیکلای گفت: “آرام مادر، یک دقیقه ساکت باش” و باز به چیزی گیر کرد (اینبار در نیمه باز بود که بشدت بسته شد.)

–  “ممکن نیست… نیکی ، نیک- ”

همینطور داشت گونه ها، گیسوان  و همه جای او را می بوسید، در تاریکی نمی توانست چیزی ببیند اما گونه ای “بینائی باطنی” سراپای  زن را بر او نمایان می ساخت، و تنها فرقی که در او حس می شد بوی قوی و عالی عطر بود (حتی این تغییر، بی آنکه بخواهد، او را بیاد کودکی اش و روزگاری که زن پیانو می زد، انداخت )  انگار آن سالهای میانی وجود نداشته است، آن سالهای نوجوانی او و بیوگی زن، ایامی که دیگر عطر نمی زد و غمناکانه می پژمرد؛ انگار هیچیک از اینها اتفاق نیفتاده و او یکراست از جلای وطن طولانی اش  به کودکی خود بازگشته است …

بچه گانه گفت : ” این توئی آمدی واقعاً اینجائی… ”

لبهای نرمش را به او چسباند : ” خوب است … باید اینطور باشد…”

نیکلای شادمانه پرسید : “هیچ چراغی اینجا نیست؟”

زن دری را باز کرد و با هیجان گفت: ” چرا، بیا چند تا شمع اینجا روشن کرده ام.” نیکلای به میان روشنائی سوسوزن  شمع که پا گذاشت، گفت: ” حالا، بگذار نگاهت کنم. ” و آزمندانه به مادرش چشم دوخت. گیسوان سیاهش برنگ کاهی بسیار روشنی درآمده بود. زن، عصبی، نفس کشید و پرسید: ” خب ، مرا نمی شناسی؟” و ناشکیبا افزود: ” اینطور بمن زل نزن بیا از همه چیز برایم بگو. وای، چه سیاه سوخته شده ای…  خب تعریف کن ببینم.”

آن کپه موی بور … با وسواس آزار دهنده ای صورتش را بزک کرده بود. خط خیس اشکی؛ اما، سرخاب را لک انداخته بود؛ مژگان ریمل کشیده اش نم داشت و پودر اطراف بینی اش به کبودی گرائیده بود. پیراهن آبی جلادارش دم گردن بسته می شد و همه چیز در او نا آشنا، بی قرار و ترس بار می نمود.

نیکلای نظر داد. “مثل اینکه منتظر کسی هستی، مادر” و بی آنکه کاملاً بداند بعد چه بگوید، بارانی اش  را با حرارت گوشه ای انداخت. زن ازو دور شد و به طرف میزی رفت که آماده شام بود و بلورهایش در تاریکی ملایم برق می زد. بعد به طرف او برگشت و بی اراده در آینه ی سایه ناک، نیم نگاهی بخود انداخت .

–  ” پروردگارا! بعد اینهمه سال. من که مشکل می توانم باور کنم، آه بله، بناست چند تا از دوستانم امشب بیایند. یک کاری می کنم. باید تلفنی دعوت را بهم بزنم … خدایا …”

خودش را به نیکلای چسباند و سراپاش را لمس کرد تا ببیند چقدر واقعیت دارد.

–   ” آرام ، مادر، چت شده؟ افراط نکن. بیا یکجا بنشینیم . کُمان واتو؟ (چطوری)  با زندگی چه می کنی؟ ”

و به دلیلی از پاسخ سوال هاش می هراسید. پک زنان به پیپ، به شیوه ی تمیز زنده دلانه اش، شروع به حرف زدن در باره خود کرد، و در عین حال سعی داشت تحیرش را در کلمات و دود غرق کند.  دست آخر معلوم شد که زن آگهی اش را دیده و روزنامه نویس پیر با او تماس گرفته و تازه می خواسته به نیکلای نامه بنویسد که – بله همیشه تازه می خواسته …

حالا که چهره مسخ شده از بزک و موهای رنگ کرده اش را دیده بود، حس کرد صدایش نیز دیگر، همان صدا نیست. در همان حین که ماجراهایش را، بی هیچ درنگی، تعریف می کرد، نگاهی به اتاق نیمه تاریک لرزان انداخت، به تجملات بدگل خاص طبقه متوسط – گربه ی بازیچه ای روی پیش بخاری، پرده ای که پایه ی تخت از گوشه اش سر در آورده بود، عکسی از فردریک کبیر در حال نی زدن،  قفسه ی بی کتاب با گلدان های کوچکی که در آنها نورهای انعکاس یافته مثل جیوه بالا و پائین می جهید … بیشتر که چشم گرداند، چیزی را یافت که قبلاً گذری آنرا دیده بود : میز ،میزی چیده شده برای دو نفر، با لیکور، یک بطر آسی asi ، دو گیلاس بلند شراب خوری و یک کیک بزرگ گل میخکی که شمع های کوچک خاموش، زینت بخش آن بودند .

–  ” البته من بی معطلی از چادر پریدم بیرون، فکر می کنی چه بود؟ یالله حدس بزن.”

زن، که انگار از خلسه بیرون می آمد نگاهی تهی به او انداخت (کنار نیکلای، روی نیمکت، قوز کرده بود و جوراب های هلورنگش روشنی نا آشنائی داشت)  گوش نمی کنی مادر؟

–  “آره چرا – من …. ”

و حالا چیز دیگری کشف کرد: زن عجیب حواس پرت بود، گویی به جای کلمات او به چیزی مرگبار گوش می داد که از دور می آمد و خطر زا و گریز ناپذیر بود. نیکلای به داستان سرور آمیزش ادامه داد، ولی ناگهان دست برداشت و پرسید: “این کیک به افتخار چه کسی ست؟ معرکه است.”  مادرش با لبخندی از سر دستپاچگی جواب داد: ” اوه، با این خواستم یک خودی نشان بدهم. گفتم که منتظر کسی هستم.”

نیکلای جواب داد: ” این پاک مرا یاد پیترزبورگ می اندازد. یادت هست چطور یک دفعه دچار اشتباه شدی و یک شمع را فراموش کردی؟ ده سال از سن من می گذشت ، اما آنجا فقط نه دانه شمع بود. تو به جشن تولدم تواسِکامُتا (حقه زدی)، چه قشقرقی که راه نینداختم. راستی چند تا شمع اینجاست؟”

داد زد: ” آه چه اهمیتی دارد؟” و بلند  شد، طوری که انگار می خواست جلوی نگاه او را به میز بگیرد

–  ” چرا به جای این حرفها نمی گویی ساعت چند است؟ باید تلفن کنم و مهمانی را بهم بزنم. باید یک کاری بکنم.”

نیکلای گفت : ” هفت و ربع” .

از نو صدایش را بلند کرد: ” تِراتار. تِراتار (خیلی دیر است. خیلی دیر است.)  باشد، حالا که اینجور شد دیگر مهم نیست …. ”

هر دو ساکت ماندند . زن در جای اولش نشست، نیکلای سعی کرد اینقدر قدرت پیدا کند که او را در بغل بگیرد، نوازشش کند و بپرسد: ” ببین مادر چه بسر تو آمده؟ یالله ، سفره دلت را پهن کن .” نگاهی دیگر به میز روشن انداخت و شمع های دور کیک را شمرد. ۲۵تا بودند. بیست و پنج تا. و او پا به بیست و هشت سالگی گذاشته بود…

مادرش گفت: ” ترا خدا اینطور اتاق مرا بازرسی نکن. قیافه ی کارآگاه ها را پیدا کرده ای. آن یک سوراخ وحشت ناک است. اگر از اینجا می رفتم خیلی خوشحال می شدم . اما ویلایی را که کیند برایم گذاشت فروختم.”

ناگهان خمیازه کشید : “یک دقیقه صبر کن- چی بود؟ این صدا را تو در آوری ؟ ”

نیکلای جواب داد : آری. دارم خاکستر پیپ را خالی می کنم. راستی بگو ببینم – هنوز پول به قدر کافی داری؟ دخل و خرجت که با هم می خواند؟”

زن سرگرم مرتب کردن روبان روی آستینش شد و بی آنکه به او نگاه کند حرف زد:

–  ” بله … البته … چند تائی سهام خارجی، یک بیمارستان و یک زندان قدیمی برای من جا گذاشت. یک زندان. اما حواست باشد که من به زحمت می توانم شکم خودم را سیر کنم. ترا به مقدسات عالم ، سرو صدای آن پیپ را قطع کن. باید حواست باشد که من … که من نمی توانم … خدایا ، تو نمی فهمی نیک – برای من مشکل است که خرج ترا بدهم…

نیکلای حیرتناک گفت : ” اصلاً معلوم است چه داری میگویی مادر؟ ” ( در این لحظه مثل آفتابی بی عقل که از پس ابری بی عقل بتابد، نور برق از سقف به اطرف  پاشید )  حالا می توانیم این شمع ها را خاموش کنیم. ببین، من مقداری پول دارم و دلم می خواهد مثل یک پرنده آزاد باشم… بیا بنشین و اینقدر دور اتاق نچرخ .”

زن، بلند لاغر، با پیراهن آبی روشن، برابراو ایستاد و حالا در نور کامل،  نیکلای دید که چقدر سالخورده شده،  چقدر راحت چین و چروک گونه ها و پیشانی اش از زیر بزک بیرون زده  و موها، آن موهای بور دل آزار؟   زن گفت : “خیلی ناگهانی آمدی” و درحالی که لب می گزید، ساعت کوچک روی تاقچه را شاهد گرفت :

–  ” مثل برفی که از آسمان بی ابر ببارد… جلو رفته. نه، کار نمی کند. من امشب مهمان دارم و تو سر و کله ات پیدا می شود … عجب اوضاع ناجوری… ”

–  ” چرند نگو، مادر. می آیند می بینند پسرت آمده و زود بخار می شوند . شب هم من و تو به یک سالن رقص و آواز می رویم و جائی شام می خوریم…. یادم می آید یک نمایش افریقائی واقعاً محشر دیدم در باره پنجاه تا سیاه زنگی و یک چیز گنده به اندازه ی-”

صدای زنگ، بلند، در راهرو طنین انداز شد. اولگا کیریلونکا، که روی صندلی نشسته بود، تکانی خورد و راست ایستاد . نیکلای در حال بلند شدن، گفت: صبر کن ، باز می کنم.”

زن از آستین او چسبید . هراس به چهره اش دوید. آن که پشت در بود از زدن باز ایستاد و صبر کرد . نیکلای گفت:” باید مهمانهایت باشند. بیست و پنج مهمان تو. باید آنها را تو بیاوریم.”  زن سرش را تکان داد و گوش دادنش را، مضطربانه ، از سر گرفت.

نیکلای شروع کرد: ” آخر درست نیست …”  آستین او را کشید ، و نجوا کنان ” حق نداری . نمی خواهم … حق نداری.”

زنگ این بار، لجوج و بیحوصله شروع شد و به درازا کشید.

نیکلای گفت: “بگذار بروم. این احمقانه است… اگر کسی زنگ بزند، باید در را باز کنی.

از چه می ترسی ؟ ”

رعشه ناک به دستهایش چنگ زد و تکرار کرد: “خواهش می کنم … نیکی، نیکی، نیکی… نه”

زنگ ایستاد. یک رشته ضربه های شدید جای گزینش شد که انگار از نوک سفت یک عصا بود .

نیکلای مصمم،  به طرف راهرو رفت.  اما هنوز نرسیده بود که مادرش شانه هایش را گرفت و درهمانحال که مدام نجوا میکرد:” حق نداری… حق نداری… ترا خدا!”

سعی کرد او را عقب بکشد. زنگ باز صدا کرد – کوتاه و عصبانی.

نیکلای با خنده گفت:” خودت وکیلی”؛  دستهایش را در جیب کرد و طول اتاق را پیمود. فکر کرد، این یک کابوس واقعی ست و با دهان بسته خندید.

همه چیز ساکت بود. ظاهراً کسی که زنگ می زد بی حوصله شده رفته بود . نیکلای به طرف میز رفت؛ دو گیلاس شرابخوری ؛ کیک مجلل، و زینت کاریهای شفاف و ۲۵ شمع ایام سرور آنرا نظاره کرد. نزدیک، گوئی در پناه سایه ی بطری، جعبه مقوایی کوچک و سفیدی جا داشت. آنرا برداشت و درش را باز کرد. یک جا سیگاری نونوار تقریباً پیش پا افتاده آنجا بود. نیکلای گفت: ” حالا متوجه شدم .”

مادرش، قوزکرده روی نیمکت، چهره اش را در نازبالشی دفن کرده بود و هق هق کنان می لرزید. در سالهای پیش، گریه ی او را دیده بود . اما در آن روزها واقعاً طور دیگری می‌گریست : مثلاً، نشسته پشت یک میز، بی آنکه سرش را برگرداند گریه می کرد و محکم بینی اش را می گرفت و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد، و حالا اما، چقدر دخترانه زاری می کرد، چقدر بی قید آنجا افتاده بود… و چیزی سخت شکیل در خمیدگی پشتش وجود داشت و در آن حالت پایش که با دمپائی مخمل، کف اتاق را لمس می کرد… حتی می شد تصور کرد که زن جوان بلوندی گریه می کند … و دستمال مچاله اش روی فرش لغزیده بود. درست همانطور که از این صحنه قشنگ انتظار می رفت. نیکلای به روسی غرشی کرد (کِریاک) و روی لبه نیمکت نشست . کریاک دیگری از گلویش در آمد. مادرش، هنوز درگیر مخفی کردن صورت خود، با دهان چسبیده به نازبالش گفت: “آخ، مگر نمی شد زودتر بیایی؟ حتی یکسال زودتر… فقط یکسال…”

با هق هق، گیسوان روشنش را پریشان کرد: “همه چیز تمام شده. ماه مه پنجاه سالم می شود. پسر از آب و گل درآمده می آید مادر پیرش را ببیند. ولی چرا باید درست همین لحظه، همین امشب، بیاید؟”

نیکلای بارانی اش را “که بر خلاف رسم اروپائی ها راحت گوشه ای انداخته بود” پوشید، کلاهش را از جیب درآورد و از نو کنار او نشست. در حالی که ابریشم آبی درخشان شانه های مادرش را نوازش می کرد، گفت: ” فردا صبح می روم. دلم هوای شمال را کرده، نروژ، شاید  احتمالاً برای شکار نهنگ سری به دریا می زنم. کاغذ می نویسم. یکی دو سال دیگر باز به دیدنت می آیم، آن وقت شاید بیشتر پهلوی هم بمانیم. بخاطر جنون سرگردانی ام مرا ملامت نکن.”

زن تند او را در آغوش گرفت و گونه ی خیسش را به گردنش چسباند. بعد دست او را فشرد و گیج، ضجه زد.

نیکلای خندید.

– ” انگار که تیر خورده ای! خداحافظ عزیز جان”

زن ریشه ی صاف انگشت سبابه اش را لمس کرد و با احتیاط  آنرا بوسید. بعد بازویش را دور او انداخت و با پسر تا دم در رفت .

–  “خواهش می کنم بیشتر نامه بنویس… چرا می خندی؟ حتماً تمام پودرهای صورتم خراب شده …”

و تا در را پست سرش بست، با خش خش پیراهن آبی اش، طرف تلفن دوید.

 

پانوشت ها :

  • منبع اصلی بخش الف مقاله حاضر در وهله اول نوشته “سالشمار زندگی ولادیمیر نابکوف” ترجمه خانم ناهید طباطبایی، است که در سمرقند (فصل نامه فرهنگی ، ادبی ، هنری) ، سال اول، شماره سوم و چهارم، پائیز و زمستان ۱۳۸۲، ویژه نامه ولادیمیر ناباکف ،  صص۱۷-۲۶انتشار یافته است و سپس مقاله ولادیمیر ولادیمیرویچ ناباکف ، نوشته : دی. بارتون جانسن،  ترجمه : فرزانه طاهری منتشره در کتاب نویسندگان روس، به سرپرستی خشایار دیهیمی، تهران، نشرنی، چاپ اول،  ۱۳۷۹، صص ۷۵۷– ۷۵۸می باشد.و همچنین برای تکمیل برخی موارد از نوشته ناباکرونولوژی: گاه شماری زندگی ولادیمیر نابکوف در ابتدای کتاب زندگی واقعی سباستین نایت، ولادیمیر نابکوف، ترجمه امید نیک فرجام، تهران، انتشارات نیلا، چاپ یکم، ۱۳۸۰نیز بهره برده ایم.
  •  به نقل از چشم،  ولادیمیر ناباکف، ترجمه بهمن خسروی، تهران، نشر شوقستان، چاپ اول، زمستان ۸۲- ص۱۶
  •  سمرقند (فصل نامه فرهنگی ، ادبی ، هنری) ، سال اول، شماره سوم و چهارم، پائیز و زمستان ۱۳۸۲، گفتگوی گلی امامی با آذر نفیسی – ص۸
  •  به نقل از منبع ماقبل – صص ۱۶-۱۷
  •  به نقل از دفاع لوژین، ولادیمیرناباکف، ترجمه رضا رضائی، تهران ، نشر کارنامه، چاپ اول، بهار ۱۳۸۴، ص۱۲
  •  به نقل از ماری،  ولادیمیر ناباکف، ترجمه عباس پژمان، تهران، انتشارات هاشمی، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۷،  از مقدمه مترجم –  ص ۱۰و۱۱
  •  به نقل از چشم،  ولادیمیر ناباکف، ترجمه بهمن خسروی – صص ۱۶-۱۷
  •  ماری،  ولادیمیر ناباکف، ترجمه عباس پژمان، تهران، انتشارات هاشمی، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۷،  از مقدمه مترجم –  صص ۱۰ و ۱۱
  •  نویسندگان روس، به سرپرستی خشایار دیهیمی، تهران، نشرنی، چاپ اول،  ۱۳۷۹، مقاله تربوط به ناباکف، نوشته : دی. بارتون جانسن،  ترجمه : فرزانه طاهری، صص ۷۵۷ – ۷۵۸
  •  منبع : ماهنامه فرهنگی – هنری رودکی، سال پنجم، شماره ۵۸– مرداد ماه ۱۳۵۵، صص ۱۸- ۲۱

نوشته و انتخاب از : محمد مهدی حسنی

نوشته :  ولادیمیر ناباکف

فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه

رفتن به نوار ابزار