سهم ما از مادر بزرگ

سهم ما از مادر بزرگ

 

من و خواهرم نشسته بودیم وسط لوازم‏ مادربزرگ.یک عالمه خرت و پرت و دو سه تا جعبه‌‏ی بزرگ و کوچک.لوازم خانه‌‏ی‏ مادربزرگ باید بین ما دو نفر تقسیم می‏شد تا آن روز سراغش نرفته بودیم.خواهرم می‏گفت: «چیز مهمی اون تو نیست.»
بک عالمه لحاف و تشک،چند تا سینی و قابلمه‌‏ی بزرگ،دو تا قالیچه‌‏ی کهنه و پوسیده و خرده‏‌ریزهای دیگر.باید همه‏‌ی اسباب‌‏ها را می‏کشیدیم بیرون،سقف انباری آب داده بود. لوازم مادربزگ از سال‏ها قبل از مرگش توی‏ انبار زیرزمین بود.خانه‌‏اش را فروختند و او را برای همیشه آوردند خانه‌‏ی ما.تمام تنش‏ سوخته بود،با نفت.می‏گفتند بیچاره آمده نفت‏ بریزه توی بخاری،ریخته روی خودش.از وقتی‏ یادم می‌‏آید دستش لقوه داشت و می‏لرزید.موقع‏ آب خوردن هر چی آب توی لیوان بود از چانه‏‌اش‏ سرازیر می‏شد.تول دلم می‏گفتم:«بیچاره.» خواهرم نگاه کرد به لحاف و تشک‏ها و گفت: «این‏ها را بریزیم دور یا بفروشیم،بوی گند نفت‏ می‏دن.»
یاد شبهایی افتادم که زیر لحافش کز می‏کردیم تا گوش کنیم به قصه.چند روز که از رسدنش می‏گذشت بابام ا دو تا را صدا می‏کرد.لا به لای موهامان دنبال چیزی می‏گشت. امشی را برمی‏داشت و می‏زد لای موهامان.مثل‏ دو تا بچه مگس گیج می‏شدیم.بابا می‏گفت: «دیگه نبینم که خوابیدید تو رختخواب‏ مادربزرگ!فهمیدین؟!»
می‏دانستیم همه‏‌اش به خاطر دانه‏‌های‏ سفیدی بود که روی سر مادربزرگ پیدا می‏کردیم.من و خواهرم دانه‌‏های سفید را از لای‏ موهاش جمع می‏کردیم،توی یک قوطی کبریت. وقبی کسی خانه نبود،با مادربزرگ می‏رفتیم‏ سر چراغ گاز و آن‏ها را دانه دانه می‏انداختیم‏ توی آتش،صدا که می‏دادند خوشمان می‏آمد.
وقتی بابا می‏خواست لای موهای‏ مادربزرگ امشی بزند سر بابا داد می‏زد:«خوبه‏ خوبه!من همون زنی هستم که توی شهرمون‏ برای اولین بار کلاه فرنگی گذاشتم سرم.»
ولی ما قصه‌‏ی کلاه فرنگی را می‏دانستیم. می‏دانستیم که آقا بزرگ به زور گذاشت روی‏ سر مادربزرگ.چادرش را پاره کرد و با خودش‏ برد شهرداری.
خواهرم قندان نقره‏ای را از جعبه کشید بیرون. گفت:«قصه‌‏ی قندو یادت می‌‏آد؟»
گفتم:«جونم براتون بگه جنگ بود و قند پیدا نمی‏شد.سرزده مهمون برامون رسید.با این که
تازه عروس بودم،عفلم رسیده بود و یه کمی قند قایم کرده بودم.اما مگه می‏شد قندون سرخالی‏ رو گذاشت جلوی مهمون؟نمی‏دونستم چه کار کنم.سی‏صد تا صلوات نذر کردم که مهمون‏ها زیاد قند نخورن.بعد قندون را تا نصفه پر کردم‏ از کاغذ و بعدش قنده رو ریختم روش…»
خواهرم گفت:«اون وقت آبروی آقا بزرگ‏ نرفت.»

مادربزرگ شش سال پیش مرد.خودش را توی آشپزخانه آتش زد.بعد از مرگش توی‏ خانه هیچ وقت کسی ازش حرفی نزد،حتی من و خواهرم.اگر بیرون از خانه حرفش را می‏زدند، حرف را عوض می‏کردیم.وصیت کرده بود وسایلش را بدهند به من و خواهرم.ما تنها نوه‏‌های دختریش بودیم.همیشه به بابا و عموم‏ می‏گفت:«درد و بلای این دخترا بیفته به‏ جونتون.»
به ما می‏گفت:«عصای پیری.»
دست کردم توی جعبه و یکی از شربت‏ خوری‌‏های نقره را کشیدم بیرون.خواهرم بلند شد،قندان را برداشت و رفت و بالا.وقتی برگشت‏ قندان پر از قند بود.گذاشتش روی زمین و گفت: «قندون مال من و شربت‏‌خوری‏‌ها مال تو.»
روی شربت‏‌خوری‌‏ها نقره قلمکاری شده‏ بود.همان‏هایی بود که آقابزرگ از آبادان برایش‏ سوغات آورده بود.مادربزرگ می‏گفت:«بعدها یکیش گم شد و قشقرق حسابی راه افتاد تو خونه.»
خواهرم نگاه کرد توی جعبه.گفت:«ببین باید پنچ تا باشند.»
جعبه‌‏ی دیگر را باز کردم.لباس‏هاش توش بود.بوی نفت می‏داد.آن روز مادربزرگ را روی‏ دست آوردند خانه.همان روز که آمد برای‏ همیشه خانه‏‌ی ما.باباب همان شب همه‌‏ی پیت‌‏های‏ نفت و بخاری و چراغ نفتی‏‌ها را جمع کرد برد زیرزمین و گذاشت توی انبار.توی خانه فقط یک‏ چرغ نفتی داشتیم.توی آخرین کمد و بالای‏ آخرین طبقه‌‏ی آشپزخانه بود.وقتی برق‏ می‏رفت بابا خودش چراغ را می‏‌آورد پایین، می‏گفت:«کار شما نیست.دست نزنید.»خواهرم‏ جعبه‌‏ی لباس‏ها را کشید طرف من.خندید: «می‏خوای مال تو باشن؟.»
گفتم:«سر به سرم نذار.بندازشون دور.از این بو متنفرم.»
قالیچه ‏ها را تقسیم کردیم.چراغ‏های کوکی را من‏ برداشتم.مادربزرگ می‏گفت:«با این که چراغ‏ نفتیه،شیشه نمی‏خواد،کوکش کنی دود نمی‏ده.»
چراغ را کوک کردم.صدای باد می‏داد.قلیان‏ را خواهم برداشت و گذاشت کنار.داشتیم‏ ظرف‏های گل سرخی را می‏شمردیم که بابا آمد توی زیرزمین.یک پیت نفت دستش بود.انگار نفت خریده بود رفت طرف انباری.بخری نفتی‏ را درآورد و پرش کرد.گفتم:«حالا نمی‏شد تو حیاط پرش می‏کردی؟خفه شدیم.»
مادربزرگ آخرهای عمرش ساکت شده‏ بود.فقط با خودش حرف می‏زد.فکر می‏کرد توی شهر خودش و توی خانه‌‏ی خودش است. یک جمله می‏گفت و بعد ساکت می‏شد و گوش‏ می‏داد.دوباده خودش جواب می‏داد.با خودش‏ می‏خندید و بعضی وقت‏ها دعوا می‏کرد.چندتا اسم را صدا می‏زد،ما هیچ کدام را نمی‏شناختی. با دوست‏های قدیمش حرف می‏زد که شاید مرده‏ بودند.می‏گفتیم:«این جا کسی نیست،داری با کی حرف می‏زنی؟»
می‏گفت:«هوا حرف می‏بره.»
توی یک جعبه ی کسری عکس پیدا کردیم. خواهرم گفت:«این‏ها باید عکس رفیقه‏‌های‏ آقا جان باشن.»
ژست همه‏‌ی رفیقه‏ ها یک جور بود.دستشان‏ را گذاشته بودند زیرچانه و با چشم خمار زل‏ زده بودند به دوربین.آن موقع نمی‏دانستنم‏ رفیقه یعنی چی.از این کله رفیقه بدم می‌‏آمد. عکس رفیقه‏ ها روی طاقچه ‏ی خانه ‏شان بود و مادربزرگ هر روز عکس رفیقه‏ ها را گردگیری‏ می‏کرد.اگر رفیقه‏ ها خاک می‏نشست، آقابزرگ عصبانی می‏شد.خواهرم سرش را خم‏ کرد روی عکس یکی از رفیقه‏‌ها و گفت:«این که‏ ادری هیپورنه!نگاه کن اون یکی هم‏ جوونی‌‏های کاترین دیونسه!»
یک عکس از مادربزرگ لا به لای عکس‏ها پیدا کردم.خواهرم عکس را گرفت و نگاه کرد،بعد گفت:«چرا همه می‏گن من شبیه مادربزرگم؟ کجاش شبیه منه؟»
گفتم:«همه زیاد حرف می‏زنن.مردم همیشه باید یه چیزی بگن.می‏گن کارهای من هم شبیه‏ مادربزرگه،نمی‏دونم چرا!»
عکس را از خواهرم گرفتم.واقعا شبیه‏ بودند.مادربزرگ مثل خواهرم جوان بود. پوستش سبزه بود و نگاهش تیز.
آن روز قرارا بود،برویم بازار خرید کنیم. بابا در را قفل کرد روی مادربزرگ.یکی دو بار که نبودیم از خانه رفته بود بیرون،می‏خواسته‏ برود حمام محله‏‌ی خودش.از آن روز بابا در را قفل می‏کرد.خرید کردیم و برگشتیم.دیدیم‏ مردم جمع شده‌‏اند دور خانه.یک آمبولانس دم‏ در بود.زن همسایه صورتش را چنگ می‏کشید. و می‏گفت:«چه می‏دونستم نفت را برای چی‏ می‏خواد.دستم بشکنه.از توی پنجره گفت‏ سردمه چراغمون نفت نداره.»
دکتره گفت:«احتمالا جنون آنی بوده.کس‏ دیگه‌‏ای تو خانواده‌‏تون سابقه‌‏ی خودسوزی‏ نداشته؟»
بابا یک کاغذ دستش بود.جواب داد:«نه‏ نداشتیم.»
بعد کاغذ را امضا کرد.بابا دروغ گفت. مادربزرگ قصه‏ ی مادرش را برایمان گفته بود. من و خواهرم می‏دانستیم توی طویله خودش را آتش زده،همیشه از این قصه می‌‏ترسیدیم.من و خواهرم ایستاده بودیم دم در و نگاه می‏کردیم‏ به مادربزرگ رویش یک پارچه سفید کشیده‏ بوند.می‏بردنش طرف ماشین.همه گریه‏ می‏‌کردند.من ناراحت نبودم؛خواهرم را نمی‏دانم.به دانه‏‌های سفید توی سرش فکر می‏کردم که چقدر صدا می‏‌دادند.به خودم گفتم: «مادربزرگ خوشحال بوده.»
نصف شب شده بود.خوابم نمی‏برد.سهم‏ من از لوازم مادربزرگ گوشه‏‌ی اتاقم بود.نگاه‏ کردم به همان گوشه،از بقیه ی اتاق سیاه‏‌تر بود. آن روز همه‏ ی وسایل را تقسیم کردیم حتی کاسه‌‏ها کوچک مسی و رفیقه‏ ها را.از یک پهلو می‏رفتم به پهلوی دیگر.دلم برایش تنگ شده‏ بود.به قولی که به خودم داده بودم.فکر می‏کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم،از رختخواب آمدم بیرون.در اتاقم را باز کردم. لباس خوابم را از زیر پایم جمع کردم.روی نوک‏ پا رفتم طرف آشپزخانه و چراغ را روشن کردم. نگاه کردم به آخرین طبقه‏‌ی کمد.چراغ نفتی‏ همان جا بود.هر وقت دلم برای مادربزرگ تنگ‏ می‏شد،منتظر می‏شدم تا همه بخوابند.می‏رفتم‏ توی آشپزخانه چراغ نفتی را می‏‌آوردم پایین. د رجا نفتی را باز می‏کردم و بو می‏کشیدم.نفت‏ زود می‏پرد؛درش را سفت می‏بستم.یاد بخاری‏ افتادم که بابا همان روز پرش کرده بود.به‏ خودم قول داد آخرین بادم باشد.در هال را باز کردم.نوک پا رفتم از پله‏‌ها پایین.بوی مادر بزرگ می‏‌آمد.بوی راه‏پله بوی نفت پیچیده بود. ترسیدم.فکر کردم شاید ماردبزرگ برگشته‏ باشد انگار صدایم می‏زد کمی ایستادم.چراغ‏ انبار روشن بود.یک نفس کشیدم و چند پله‌‏ی‏ دیگر رفتم پایین.لای در باز بود.ایستادم پشت‏ در.از لای در نگاه کردم.خواهرم آنجا بود. جانفتی بخاری را گذاشته بود جلوی دماغش و نفت را بو می‏کشید.

 

مجله حقوق زنان – شماره ۷

 نویسنده : لیلی دقیق
فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه

رفتن به نوار ابزار