ماجراهای واقعی‏ از نگاه یک قاضی(۳)

ماجراهای واقعی‏ از نگاه یک قاضی(۳)

فرار از مرگ

 

فاصله منزل تا محل کارش نسبتا زیاد بود برای همین نزدیکی‌های ساعت چهار صبح از خواب بیدار می‏شد همسرش مثل همیشه‏ چایدانی را با نان و پنیری داخل دستمال کنار پله می‏‌گذاشت تا آقا رمضان موقع رفتن‏ به محل کار با خود ببرد.

هنوز اذان صبح نشده،وضویی می‏گیرد و به آرامی موتور گازی خود را از حیاط بیرون‏ می‌‏آورد تا سر کوچه که متصل به خیابان اصلی‏ است آن را روشن نمی‌‏کند تا صدای آن‏ مزاحمتی برای همسایه‌‏ها در آن وقت شب‏ ایجاد نکند…

چهل‏ وپنج دقیقه در تاریکی شب در خیابانهای خلوت تهران سوار بر موتور حرکت‏ می‏‌کند تا بالاخره به محل کارش می‏رسد.

موتور را کنار بزرگراه با زنجیر به درختی‏ می‏بندد در سکوت سحرگاه در کنار بزرگراه‏ رو به قبله می‌‏ایستد و با خدای خود راز و نیاز می‏کند.

بعد لباس کار خود را می‏پوشد و مشغول‏ جارو کردن حاشیه بزرگراه می‏شود.هرچند متری که جارو می‏زند می‌‏ایستد،دستی به سر و صورتش می‏کشد،احساس می‏‌کند سرما تا مغز استخوانهایش نفوذ کرده است کنار بزرگراه می‏نشیند چایی می‏نوشد و دوباره‏ بلند می‏شود صدای خش و خش برخورد جارو با آسفالت با زمزمه‌‏های آقا رمضان در هم می‏‌آمیزد.

«اگر غم اندکی بودی چه بودی…»

ناگهان خود را در میان زمین و هوا احساس‏ می‏کند و در حالی که محکم با دو دست جارو را می‏‌فشارد با برخورد جسم نیمه جانش به‏ روی آسفالت،نگاهش به کامیونی که از کنار او می‏گذرد خیره می‏ماند.راننده کامیون‏ لحظه‌‏ای مکث می‏کند از آیینه نگاهی‏ می‏اندازد و تن نیمه‌‏جان آقا رمضان را در کنار بزرگراه بر زمین می‏بیند در کمال خونسردی‏ سر بر می‏گرداند و به سرعت از صحنه‏ فرار می‏کند در حالی که آقا رمضان آخرین‏ نفس را می‏کشد و پیکر بی‏جانش بر زمین‏ می‏ماند.

هر وقت از کنار بزرگراه رد می‏شوم آقا رمضان دیگری می بینم که مشغول جارو کردن است با خود می‏گویم شاید یکی از خطرناک‌ترین شغلها را این قشر زحمتکش‏ دارند چرا که،هر شب درست در نقطه هدف و تیررس رانندگانی هستند که با سرعت و بی‏توجه به مقررات از کنار آنها می‏گذرند بیشتر که به فکر فرو می‏روم با خود می‏گویم‏ آیا این دیگری طلوع فجر فردایش را خواهد دید؟

راستی راننده کامیون که به جای رساندن‏ جسم نیمه‌‏جان آقا رمضان به بیمارستان از محل فرار کرده،و موجب مرگ او شده است آیا توانایی فرار در مقابل مکافات عمل و عذاب الهی را خواهد داشت؟آیا او فکر می‏کند مرگ‏ به سراغ او نخواهد آمد و آیا هیچ به فکرش‏ رسیده که خود روزی ممکن است نگاهش در آیینه ماشین دیگری برای همیشه خیره بماند؟

بی ‏پرده

هر وقت که رویا کنار آینه می‌‏ایستاد تا سرش را شانه بزند به خاطر نزدیکی با پنجره‏ کمی پرده را کنار می‏زد تا نور آفتاب به اتاق‏ بتابد کوتاهی دیوار ساختمان به حدی بود که‏ همسایه‏ ها و حتی عابرین با کنار رفتن پرده‏ داخل اتاق را ببینند هرچه مادرش مرتب به او تذکر می‏داد که دخترم لب پنجره کنار آینه که‏ می‏ایستی،از بیرون کاملا پیداست یا جای آینه‏ را عوض کن یا پرده را کنار نزن توجهی‏ نمی‏کرد…

رویا یکی دو بار احساس کرد پسر جوانی از آن سوی دیوار به داخل اتاق نگاه می‏‌کند چند روزی این کار تکرار شد تا اینکه موضوع را با پدرش در میان گذاشت پدر به او تذکرات لازم‏ را داد و گفت دخترم تا جایی که برایت مقدور است سعی کن از بیرون دیده نشوی و اگر ممکن است جای آینه را عوض کن…

با صدای فریاد رویا پدر سراسیمه به اتاق او دوید پسر جوان که این بار برخلاف همیشه‏ برای نگاه کردن به داخل اتاق تا روی دیوار کوتاه بالا رفته بود به محض دیدن مرد خانه پا به فرار گذاشت پدر رویا تا سر کوچه او را تعقیب کرد و گرفت.هرچه پسر جوان التماس‏ کرد که آقا به خدا اشتباه کردم قصدی نداشتم‏ به گوشش نرفت او را به داخل حیاط برد و همسایه‌‏ها را خبر کرد تا خود موضوع را به‏ کلانتری اطلاع دهد…

همسایه‏‌ها و زن و بچه‏‌اش داخل حیاط به‏ مواظبت از پسر جوان پرداختن و خودش برای‏ تلفن زدن به کلانتری به داخل خانه رفت زمان‏ زیادی گذشت ولی از او خبری نشد همسرش‏ به دنبال او رفت وقتی قدم داخل اتاق گذاشت‏ فریاد وحشت‏زده‏اش بلند شد و همسایه‌‏ها را به داخل ساختمان کشاند پدر رویا داخل اتاق‏ بر زمین افتاده بود هرچه صدایش کردند جوابی نداد و در اثر هیجان ناشی از درگیری‏ سکته کرده بود…

وقتی از پسر جوان بازجویی می‏کردم‏ در حالی که اشک می‏ریخت می‏گفت:به خدا من فقط دو بار کنار دیوار ایستادم که سیگار بکشم همان موقع پرده کنار رفته بود و متوجه‏ حضور دختری در داخل اتاق شدم بعد هم چند بار اقدام به نگاه کردن به داخل اتاق نمودم…

او به خاطر جرم ارتکابی بازداشت نمودم‏ ولی آیا اگر دیوار کوتاه نبود و یا پسر جوان آنجا سیگار نمی‏‌کشید و یا اصلا سیگار نمی‌‏کشید و یا اگر به داخل اتاق نگاه نمی‏کرد این حادثه‏ اتفاق می‏افتاد؟

و اگر پرده کنار نبود چطور!!؟

رسوایی!

 

وارد صحنه می‏شوم جنازه پیرزن هشتاد ساله‌‏ای را می‏بینم که در وسط اتاق افتاده است‏ آثاری از عزاداری برای مرده دیده نمی‏شود گویی همه منظرند کارها به سرعت‏ انجام شود کهنه بودن و پارگی لباس‌های متوفی‏ مرا به فکر وا می‏دارد احساس می‏‌کنم‏ این جسد به این خانه مرتب و آراسته تعلق‏ ندارد با پاسخ‌های متناقض بستگان متوفی‏ که به پرسش‌هایم می‏دهند مطمئن‏ می‏شوم که نقشه‌‏ای در کار است.

پسر بزرگ پیرزن به آرامی به من نزدیک‏ می‏شود و می‏گوید:آقای قاضی ترا خدا آبروی‏ ما را پیش فامیل و همسایه نبرید محل مرگ‏ مادرم اینجا نیست.

با راهنمایی او در محل اصلی فوت مادرش‏ حاضر می‏شوم خانه نه آلونکی در گوشه‏ ساختمان قدیمی از دور چشم می‏خورد. بیشتر به مخروبه می‏ماند تا محل سکونت یک‏ انسان،آنهم پیر زنی هشتاد ساله وارد آلونک‏ می‏شوم در روشنایی روز فضای داخل کاملا تاریک و نمور است اثری از برق نیست وسایلی‏ برای زندگی نمی‏بینم چراغ والور شکسته، کاسه‌‏های چوبی قدیمی،کارتن‏ه‌ای خالی‏ گسترده بر کف آلونک به جای فرش و تعدادی‏ لباس مندرس و کهنه همین…

شاید اگر به طور اتفاقی از آن مکان‏ می‏گذشتم فکر می‏کردم محلی است برای‏ جمع‌‏آوری زباله‏‌ها!

مطمئن می‏شوم که محل فوت و سکونت‏ پیرزن همین جاست نگاهم به چشمان پسر بزرگ متوفی خیره می‏شود گرچه چیزی به او نمی‏گویم ولی احساس می‏کنم با همان نگاه‏ حرف دلم را به او فهمانده‌‏ام.به این همه‏ بی‏‌مهری،به این همه بی‏‌حرمتی به مادر تأسف می‏خورم و تحملم به آخر می‏رسد پسر او را مورد عتاب و سرزنش قرار می‏دهم و می‏گویم

این وضع برای زندگی یک انسان است که‏ برای مادرتان درست کرده بودید حیف شیری‏ که این مادر به شما داده است.

در مورد وضعیت زندگیشان که تحقیق‏ می‏کنم مشخص می‏شود که پس از فوت‏ شوهر پیرزن خانه ورثه‌‏ای به اجبار فرزندان به‏ فروش می‏رسد فرزندان و عروس‌ها پیرزن را که‏ بی‌‏سرپناه مانده بود پناه نمی‏دهند و او مثل‏ همه مادران فداکار این بار نیز از خود گذشتگی‏ می‏کند و آلونکی در گوشه‌‏ای از یک ساختمان‏ مخروبه را برای زندگی خود انتخاب می‏کند و در همین آلونک جان به جان آفرین تسلیم‏ می‏کند.

فرزندان بی ‏عاطفه او وقتی متوجه مرگ‏ مادر می‏شوند می‏دانند که اگر مردم بفهمند چه خواهند گفت می‏دانند که بایستی‏ در مقابل دوست و آشنا پاسخگوی علت‏ حرمت‏‌شکنی به مادر فداکار باشند به همین‏ خاطر با شرمساری برای سرپوش گذاشتن به‏ واقعیت قضیه جنازه مادر را پنهانی از چشم‏ دیگران به منزل خودشان منتقل می‏کنند تا نشان بدهند مادر پیرشان در منزل آنها بدرود حیات گفته است…

و خداوند متعال چه زیبا رسوایشان کرد.

عروسک بهاره

 

از همان روزهای اول که وارد مدرسه شد شوق و علاقه‌‏اش به درس زبانزد همه معلمان‏ و شاگردان بود یکی دو بار نیز از معلم جایزه‏ گرفت هر بار که در ورقه امتحانی‏‌اش نمره‏ بیست می‏گرفت با خوشحالی آن را به پدر نشان می‏داد و از او قول می‏گرفت که اگر معدلش هم بیست باشد بهترین عروسک را برای او خواهد خرید.

بهاره که هفت بهاره از عمرش را پشت سر گذاشته و در کلاس اول درس می‏خواند مدتی‏ پس از پایان امتحانات به همراه مادرش جهت‏ گرفتن کارنامه به مدرسه رفت معدل او در کارنامه بیست ثبت شده بود.

با ورود پدر به منزل بهاره به او مهلت نداد حتی لباسش را درآورد خود را در آغوش پدر انداخت کارنامه را به او نشان داد و از پدر قول‏ گرفت عصر همان روز برای خرید عروسک به‏ بیرون بروند…

نزدیک غروب بهاره به همراه پدر سوار بر خودرو شدند و جهت خرید عروسک به بیرون‏ رفتند.بهاره که از پشت شیشه خودرو مغازه‏‌ها را نگاه می‏کرد،چشمشم به عروسکی افتاده از پدر خواست که آن را برایش بخرد پدر آن‏ عروسک را مناسب بهاره ندانسته به مسیر خود ادامه داد به سربالایی خیابان رسیده بود که با خود گفت من که به دخترم قول داده‏‌ام‏ برگردم و همان عروسک را بخرم در میان انبوه‏ خودروها راهی برای دور زدن نبود ناچار خودرو را در سربالایی نگه داشت و از بهاره‏ خواست منتظر بماند تا برگردد…

پدر بهاره پس از خرید عروسک وقتی از مغازه بیرون آمد ناگهان خودرواش را دید که‏ در سرازیری به راه افتاد و بهاره وحشت‏زده به‏ شیشه‌‏ها می‏کوبد امکان هیچ کمکی نبود همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد خودرو به شدت با تیر برق پایین خیابان برخورد کرد و بهاره از ماشین به بیرون پرت شد و سرش به‏ لبه جدول جوی آب خیابان خورد و نگاه بهاره‏ به عروسک دست پدر خیره ماند او را به‏ بیمارستان رساندند ولی در اثر شدت ضربه‏ وارده به سر جان سپرده بود.

علت حرکت خودرو نکشیدن ترمزدستی به‏ به هنگام توقف در سربالایی بود.

یک لحظه بی‌‏احتیاطی باعث شد دانش‏ آموز ممتازی قربانی شود او هنوز نخستین جایزه معدل بیست خود را نگرفته‏ بود که جان سپرد مادر بهاره عروسکی را که‏ پدر برای او خریده بود روی تخت‌خواب بهاره‏ قرار داده است ولی آیا عروسک جای خالی‏ فرزند را پر می‏کند؟

لجبازی

گرچه پنج سال از زندگی مشترک رامین و افسانه می‏گذرد اما از همان ماه اول ازدواج‏ بین آنها مشاجره بر سر مسائل مختلف ایجاد می‏شود یک روز لباس آخرین مد می‏خواهد گاهی فیلش یاد هندوستان کرده سفر خارج‏ می‏خواهد در طول هفته برای هر میهمانی‏ یکدست لباس جدا می‏خواهد و اگر خواسته‏‌هایش انجام نشود زندگی را تلخ‏ می‏کند و آنقدر لجبازی را ادامه می‏دهد که‏ اصلا آدم دلش نمی‏خواهد به خانه بیاید…

افسانه برخلاف گفته‏‌های رامین مدعی‏ می‏شود که او زنی قانع و مطیع است ولی‏ شوهرش مرد ولخرجی است.در طول این پنج‏ سال بیشتر شبهایش را با دوستان دوران‏ مجردی گذرانده شادی‌هایش مال دوستان و فامیل‌هایش بوده و خستگی و بدخلقی را برای‏ زن و بچه‌‏اش به ارمغان می‏‌آورد شوهرم مردی‏ است دهان‏بین و بیشتر تحت تأثیر گفته‌‏های‏ پدر و مادرش قرار می‏گیرد تمام آنچه را که در زندگی خصوصی آنها می‏گذرد را برای‏ دیگران تعریف می‏کند…

جر و بحثهای همیشگی آنها کم‏کم از حالت‏ مشاجزه لفظی خارج می‏شود و کار به‏ کتک‏‌کاری می‏کشد تولد فرزند پسرشان نیز از سردی زندگی آنها نمی‌‏کاهد محمد برادر بزرگ رامین که در جریان اختلاف آنهاست‏ تصمیم می‏گیرد هرطور شده بین آنها صلح و صفا دهد به همین منظور در یکی از روزها به سوی منزل رامین راه می‏افتد هنوز وارد منزل منزل نشده سر و صدای درگیری آن دو و گریه پسر کوچکشان را می‏شنود به سرعت‏ وارد منزل می‏شود با سر و صورت خونی و چنگ‏خورده زن و شوهر روبرو می‏شود با عصبانیت او نیز درگیری خاتمه پیدا نمی‏کند زن و شوهر هرچه دلشان می‏خواهد بهم‏ می‏گویند محمود خود را به وسط آن دو می‌‏اندازد و سعی می‏کند آنها را از هم جدا کند در این بین ضرباتی به سر و صورت او وارد می‏شود در تلاشی دیگر برای جدا کردن آنها ناگهان پایش می‏لغزد سرش به پنجره مشرف‏ به حیاط می‏خورد و شاهرگ گردنش با شیشه‏ بریده می‏شود با فوران خون از گردن رامین و افسانه درگیری را فراموش می‏کنند و هرچه او را صدا می‏زنند جوابی نمی‏شنوند چشمان‏ محمود که جنازه‌‏اش کنار دیوار افتاده به سوی‏ رامین و افسانه خیره شده است.نگاهی با معنا اما آرام و شاید ملتمسانه بخاطر پایان‏ مشاجره‌‏ها.

راستی رامین و افسانه پاسخی برای دو دختر خردسال محمود دارند.

اشک ندامت

منیژه در عالم تنهایی همیشه به این فکر بود که کم‏کم سن ازدواجش می‏گذرد از اینکه‏ بی‏‌جهت جواب رد به خواستگارانش داده است‏ احساس پشیمانی می‏کرد گاهی با خود می‏گفت مگر آن جوان خواستگار که معلم بود چه ایرادی داشت و یا آن دیگری که کارمند بود…؟و بعد خود را سرزنش می‏کند که چرا به‏ فکر مادیات بوده که حالا دیگر از خواستگار خبری نیست.

گاهی افسوس به گذشته و فکر آینده مبهم‏ قطرات اشک را بر گونه او روان می‏ساخت در فرصتی با خود خلوت کرد و تصمیم گرفت که‏ خود باید دست به کار شود و می‏گفت هرطور شده باید ازدواج کنم سی‏‌ودو سال دارم و اگر بمانم پیردختر می‏شوم.

بی‌‏توجه به عواقب خطرناک تصمیمی که‏ گرفته است از منزل خارج می‏شود و کنار خیابان می‌‏ایستد تا سوار تاکسی یا خودرو جمعی بزرگ بشود برای خودروهای‏ مسافرکش دست بلند می‏کند و دقایقی بعد راننده یک پیکان که سی‏‌وپنج ساله به نظر می‏رسد کنارش می‌‏ایستد منیژه سوار می‏شود و خودرو به راه می‏افتد.

-خانم،مسیر شما کجاست؟

راننده جوابی نمی‏شنود با پرسش‌های‏ مختلف به وضعیت روحی مسافرش پی می‏برد و در می‏یابد که پریشان حال و غمزده است…

یک سالی از آشنایی آنها می گذرد منیژه به‏ این می‌‏اندیشدکه به آرزوهای خود رسیده‏ است ولی با گذر زمان احساس می‏کند مرد جوان که به او قول ازدواج داده امروز فردا می‏کند و برای خواستگاران قدمی برنمی‏دارد ولی درهرحال دلخوش می‏کند که در آینده‏ نزدیک خواستگاری و ازدواج انجام‏ خواهد شد…

یک روز سرد پاییزی منیژه تصمیم می‏گیرد سری به محل کار شوهر خیالی‌‏اش بزند هنوز به در ساختمان نرسیده در جای خود میخکوب می‏شود آنچه را که می‏بیند باور نمی‏کند ولی حقیقت دارد شوهر خیالی او در حالی که نوزدای در بغل دارد به همراه زن‏ جوانی در حال خارج شدن از آنجا هستند برای‏ لحظه‌‏ای احساس می‏کند توان ایستادن ندارد نگاهش به مسیر حرکت آنها می‏چرخد و آنها را می‏بیند که سوار خودرو می‏شوند همان‏ خودرویی که منیژه مدتی است آن را متعلق به‏ خود می‏داند پلکهای خود را روی هم‏ می‏گذارد و قطرات اشکش که از چشمان‏ غمزده‏اش جاری است با باران پاییزی درهم‏ می‌‏آمیزد.

از آن روز دیگر مرد جوان به سراغ منیژه‏ نمی‏رود شاید زیر چشمی او نیز منیژه را دیده‏ بود منیژه نیز سراغ مرد جوان را نمی‏گیرد این‏ بار منیژه فکر می‏کند بخت با او یار نبوده‏ گریه‏‌های شبانه او هم دردی را دوا نمی‌‏کند و با گذر زمان قضیه را به فراموشی می‏سپارد.

حضور خواستگار واقعی بعد از مدتها امید دیگری به زندگی او می‏بخشد مراسم بله‌‏برون‏ انجام می‏شود دو روز دیگر قرار خرید عروسی‏ گذاشته می‏شود شادی جلوه دیگری به زندگی‏ منیژه داده است مدام نذر و نیاز می‏کند که این‏ بار اتفاقی برایش نیفتد شادی او چندان پایدار نمی‏ماند احضاریه‌‏ای به دست منیژه می‏رسد که بایستی برای دادن توضیح در شعبه ویژه‏ قتل حاضر شود با دیدن احضاریه رنگ‏ صورتش مثل گچ سفید می‏شود هراس از سر و روی او می‏بارد ولی چیزی در این باره به‏ خانواده ‏اش نمی‏گوید مادرش که حال‏ نامناسب دخترش را می‏بیند به حساب‏ اظطراب دوران عروسی می‏گذارد.

ساعت نزدیک هشت صبح است وارد اداره‏ که می‏شوم خانمی را می‏بینم که به شدت در راهرو اتاقم گریه می‏کند با دیدن من به طرفم‏ می‌‏آید و به زاری می‏گوید:«آقا ترا به خدا این‏ کاغذ مال کدام شعبه است؟»به او می‏گویم‏ مربوط به شعبه خودم است چرا گریه می‏کنی‏ در احضاریه که چیزی علیه شما نوشته نشده‏ است؛با التماس از من می‏خواهد که به او بگویم چه شده است در حالی که بر شدت‏ گریه‏‌اش افزوده شده است،می‏گوید:

آقای قاضی فردا وقت خرید عروسی من‏ است به من رحم کنید من که کاری نکرده‌‏ام…

پس از مطالعه پرونده به او می‏گویم پسری‏ که با تو آشنا بوده با اتهام قتل دستگیر شده‏ است شروع به لرزیدن می‏کند برای لحظاتی به‏ دیوار تکیه می‏دهد او را دعوت به آرامش‏ می‏کنم و از او می‏خواهم تا نحوه آشنایی‏اش را توضیح دهد اصرار دارد که من بپذیرم که او گناهی ندارد و فقط به قصد ازدواج با آن پسر آشنا شده بود و حدود یکسالی است که از او خبر ندارد اگر خواستگار جدیدش بفهمد زندگی نوپایش ویران خواهد شد اشک امانش‏ نمی‏دهد.

مدام تکرار می‏کند:«آقای قاضی به خدا من‏ توبه کرده‏ام خدا مرا بخشیده است و یک سال‏ است در مساجد نذر و نیاز می‏کنم،من گول‏ خورده بودم…»

برای لحظاتی تحت تأثیر اشکها و التماس‌های او قرار می‏گیرم ولی لزوم اطاعت از قانون و اجرای آن را به او گوشزد می‏کنم در طول مدتی که از او بازجویی می‏کنم در هر پاسخش اضافه می‏کند:«آقای قاضی شما را به خدا دوباره»می‏توانم خوشبخت شوم فردا می‏توانم به خرید عروسی بروم…»

آثار ندامت واقعی را در چهره‏اش احساس‏ می‏کنم کمی به نصیحت او می‏پردازم هرچه‏ می‏گویم در پاسخم فقط تکرار می‏کند

«خدا مرا بخشیده،فردا می‏توانم آینه و شمعدان عروسی‏ام را بخرم…»

پس از رفتن او اوراق بازجویی او را دو سه‏ مرتبه مرور می‏کنم وقتی آخرین پاسخ او را می‏خوانم به این می‏‌اندیشم که آیا بهتر نبود به جای اشک ندامت امروز دچار وسوسه‏‌های‏ شیطانی نمی‏شد؟

 

معراج عشق

ستاد معراج،همسایه و همجوار پزشکی‏ قانونی است از بیرون که نگاه می‏کنی‏ ساختمانی است مثل همه بناهای دیگر ولی‏ اگر سعادت ورود به آن را داشته باشی می‏بینی‏ محفل نور و صفاست میعادگاه عاشقان‏ خداست و در یک کلام منزلگه احرار و هوشیارترین مستان عالم است.

به لطف حق و به حکم وظیفه اذن دخول به‏ آنجا را یافتیم.

هر نقطه‏‌اش اثر و نشانه‏ای از شهیدی‏ داشت صدای مویه‏‌های غریبانه‌‏ای توجهم را جلب کرد که با صفای دل نجوا می‏کرد

«گلی گم کرده‌‏ام می‏جویم او را…»

خواهر ناشناسی را دیدم که بر توده‏ای خاک‏ مقدس زانو زده و از پشت هفت پرده اشک به‏ اعماق آن نگاه می‏کند و با سر انگشتان‏ لاغرش تربت شهیدی را می‏جوید پرسیدم‏ دنبال چه می‏گردی؟

حلقه ازدواجم،یک هفته پس از عروسی‏ به جبهه رفت.

نفهمیدم نام و نشانش چیست نیازی به‏ پرسش نبود عنوان افتخار آمیز همسر شهید را داشت عنوانی که تا ابد بر تارک تاریخ خواهد درخشید.

تا آن روز معراج عشق را ندیده بودم ولی او کسی بود که آن را برایم معنی کرد به گریه او را تسلی دادم که جز این کاری از دستم بر نمی‏آمد.

شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذر تا وقت دگر

آخرین چهارشنبه سوری سولماز

نزدیکی‌های غروب آرش کم‏کم آماده رفتن به‏ بیرون می‏شود مادرش که متوجه شده سعی‏ می‏کند مانع رفتن او شود هر چه به او بگوید نمی‏تواند مانع رفتن پسرش شود دور از چشم‏ مادر بسته کبریتی از آشپزخانه برداشته و از منزل خارج می‏شود تا بموقع سر قراری که با بچه‏‌های محل گذاشته است حاضر شود.

همه بچه‌‏ها سر کوچه دورهم جمع‏ می‏شوند هر کسی برای شروع کار پیشنهادی‏ می‏کند یکی می‏گوید صبر کنیم کمی تاریک‏ شود ترقه بزنیم دیگری پیشنهاد می‏کند چون‏ ترقه انداختن خطرناک است لاستیک‌های‏ فرسوده همسایه را که دم درشان ریخته‌‏اند آتش زده از روی آنها بپریم.سومی و چهارمی‏ هر یک پیشنهاد دیگری می‏دهند تا اینکه‏ تصمیم می‏گیرند لاستیکی آتش زده و از روی‏ آن بپرند.با هر زحمتی که شده لاستیک‏ فرسوده را بلند می‏کنند یکی از بچه‌‏ها نفت‏ روی آن می‏ریزد آرش که از قبل آماده شده‏ کبریت می‏زند و ناگهان آتش همه لاستیک را فرا می‏گیرد بچه‏ ها که چنین حادثه‏‌ای را پیش‏ بینی نکرده بودند وحشت زده کنار کشیده‏ لاستیک را رها می‏کنند لاستیک شعله‌‏ور در سراشیبی خیابان به سرعت به طرف پائین‏ چرخیده و پیش می‏رود.سولماز پنج ساله که‏ بی‏خبر از همه‌‏جا مقابل در منزلشان با تبسمی‏ کودکانه با عروسک خود حرف میزند ناگهان‏ در مقابل نگاه کودکانه‌‏اش شعله‏‌های آتش را می‏بیند که به سرعت به طرف او در حرکت‏ است برای بچه‏‌ای به سن و سال او امکان فرار و حرکت در مقابل وحشت معنایی ندارد عروسکش را بغل کرده و مادرش را صدا می‏زند صدای مامان،مامان سولماز کوچولو با صدای برخورد لاستیک شعله‌‏ور در هم‏ می‏آمیزد حضور مادر و جیغ و دادهای او نیز از شعله‏‌های آتش که تمام بدن سولماز را فرا گرفته بود نمی‏کاهد

لاستیک پس از برخورد با سولماز و شعله‏‌ور کردن او همچنان به چرخش خود ادامه میدهد و در اثر برخورد با تیر برق از حرکت می‌‏افتد ولی همچنان شعله می‏کشد سولماز پس از انتقال به بیمارستان چون عروسکش در آخرین چهارشنبه زندگی‌‏اش برای همیشه‏ خاموش می‏شود.

راستی اگر به جای سولماز خواهر آرش یا سایر دوستانش در آن حادثه می‏سوخت آنها دوباره در چهارشنبه سوری‌های دیگر آتش بازی‏ خواهند کرد و یا اگر همسایه لاستیک فرسوده‏ خود را در کوچه نمی‏‌انداخت چطور و یا…؟

مهر پدر

در طول هفتاد سال زندگی آقای احمدی‏ همیشه تلاش کرده که به فکر سعادت و راحتی‏ فرزندانش باشد هر یک از بچه‌‏ها را که به سن‏ ازدواج رسیده سروسامان داده و همه را در یک‏ خانه قدیمی دور هم جمع کرده است.چنان‏ مهربان است که عروس هایش او را پدر صدا می‏زند اوقات بیکاری خود را با نوه‏‌هایش سر می‏کند و آنقدر به فکر بچه‏‌ها هست که گاهی‏ با اعتراض همسرش روبرو می‏شود که مرد کمی هم به خودت برس.

ولی همیشه با تبسم و مهربانی جواب‏ می‏دهد:

«زن مگر ما غیر از این بچه‏ ها کس دیگری هم داریم دلمان باید به راحتی و آسایش اینها خوش باشد.»

مدتی بعد آقای احمدی کسالت پیدا می‏کند چند روز انتظار می‏کشد تا شاید یکی‏ از بچه‏‌هایش او را پیش دکتر ببرد یا حتی حالی‏ از او بپرسد در عالم تنهایی گاهی به زحمتی که‏ برای فرزندانش کشیده افسوس می‏خورد ولی‏ زود به خود نهیب می‏زند که«نه پیرمرد تو وظیفه‌‏ات را انجام داده‏ایی بچه‏‌هایت سرگرم‏ رسیدگی به زندگی خودشان هستند انتظار بیش از حد نباید داشته باشی»

او با کمک همسرش به پزشک مراجعه‏ می‏کند به او توصیه می‏شود که برای مدتی‏ بایستی استراحت کند…

بی‌‏توجهی فرزندان آقای احمدی کار او به جایی می‏رساند که حتی صدای اعتراض‏ مادرشان نیز بلند می‏شود که حیف زحماتی که‏ پدر برایتان کشید در خانه‌‏اش نشسته‌‏اید و یک‏ دیوار بیشتر با او فاصله ندارید ولی حال پدر را نمی‏پرسد؟

در صبح یکی از روزهای استراحش متوجه‏ می‏شود نان برای صرف صبحانه در منزلشان‏ نیست به آرامی از منزل خارج می‏شود.عصای‏ یادگاری پدر را برداشته به سر خیابان می‏‌آید او نمی‏‌خواست همسرش به زحمت بیافتد احساس می‏کند که نمی‌‏تواند راه برود به هر زحمتی خود را به نانوایی می‏رساند تعداد زیادی از اهالی محل که در صف ایستاده‌‏اند آقای احمدی را می‏شناسد با دیدن او زمزمه‌‏ها شروع می‏شود.

یکی می‏گوید:«بچه‏ هایش خجالت‏ نمی‏کشد پیرمرد را به در نانوایی‏ فرستاده‌‏اند»آن یکی می‏گوید«عاقبت خوبی‏ همینه دیگه مفت و مجانی در منزل پدر نشسته‌‏اند و هیچ فکر او نیستند»آنها به‏ پیرمرد ناتوان اجازه نمی‏دهند که جلوتر از همه‏ نان بگیرد و زودتر به خانه برگردد.

آقای احمدی خوشحال از مهربانی‏ همسایه‌‏ها قرص‏های نان را جمع می‏کند دست به جیب می‏برد تا پول نانها را بدهد هنوز پول درنیاورده احساس می‏کند که سمت چپ‏ بدنش سنگینی می‏کند می‏خواهد به اطرافیان‏ بفهماند ولی توانایی حتی اشاره کردن ندارد ناگهان به زمین می‏افتد هر چه صدایش‏ می‏زنند جواب نمی‏دهد او در اثر سکته قلبی‏ برای همیشه خاموش می‏ماند.

راستی فرزندان او چه پاسخی در مقابل این‏ همه مهر پدر دارند؟

ای کاش…

در طول سیزده سال زندگی زناشویی فریبرز همیشه می‏گفت اگر پسری داشت وضعش‏ فرق می‏کرد و بخاطر همین همیشه با همسرش مشاجره داشت همسرش مرتب‏ می‏گفت مرد شکر خدای را به جا بیاور سه تا دختر نجیب نصیبمان شده آخر سر همین‌ها برایت خواهند ماند فردای پیری همین‌ها از تو پرستاری خواهند کرد پسرهای این دور و زمانه را که می‏بینی همین که سروسامان‏ می‏گیرند اصلا به یاد پدر و مادر نیستند همین‏ پسر همسایه را ندیدی که سالها پدرش برای‏ او زحمت کشید حتی بخاطر ازدواج او هست و نیستش را فروخت و الان خودش مستاجر است آن وقت پسر تا زن گرفت همه حرمتها را شکست و حالا حتی به دیدن پدر و مادرش هم‏ نمی‌‏آید.

فریبرز گوشش به این حرفها بدهکار نبود می‏گفت مردی که پسر نداشته باشد یک‏ گوشه زندگی‏اش خالی است رفتار فریبرز حتی‏ برای دختر دوازده ساله او عجیب می‏‌نمود طوری که بارها لب به اعتراض باز کرده که بابا مگه ما چه عیبی داریم؟

یک ماه دیگر چهارمین فرزند به جمع‏ خانواده فریبرز اضافه خواهد شد با آنکه‏ همسرش مشکلات ناشی از حمل را تحمل‏ می‏کرد مشاجره آن دو ادامه داشت فریبرز بدون در نظر گرفتن وضعیت روحی و جسمی‏ همسرش او را تهدید می‏کرد که این بار باید پسر بیاوری اگر دختر باشد نه من و نه تو و دیگر به خانه راهت نمی‏دهم همسرش‏ می‏گفت:«فریبرز خشم خدا گرفتارت می‏کند مواظب باش مگر پسر یا دختر بودن‏ دست من است.»ولی این حرفها تأثیری در تهدیدهای فریبرز نمی‏کرد.

آثار درد زایمان در همسر فریبرز پدیدار می‏شود فورا او را به بیمارستان می‏برند فریبرز گویی آه و ناله همسرش را نمی‏شنود به جای‏ دلداری به او حرفهای گذشته را تکرار می‏کند «باید پسری بیاوری نوزادت اگر دختر باشد یقین‏ داشته باش دستش را قطع می‏کنم.»کار بجایی می‏رسد که پرستار بیمارستان هم لب به‏ اعتراض گشود که:«آقا در این وضعیت این چه‏ رفتاری است که با همسرت داری؟»

و او را به بیرون اتاق هدایت می‏کند فریبرز در حالیکه از اطاق خارج می‏شود با عصبانیت‏ تکرار می‏کند«اگر دختر باشد دستش را قطع‏ می‏کنم تو هم در خانه من جایی نداری».

همسرش که توان حرف زدن ندارد با گوشه‏ چشم نگاهی به او می‏کند در حالیکه‏ قطره‏‌های اشک روی صورت رنگ پریده‌‏اش‏ سرازیر می‏شود…

یک ساعتی می‏شود که فریبرز پشت در اطاق عمل در حالیکه به شدت مضطرب است‏ قدم می‏زند با گشوده شدن در بلافاصله‏ به طرف پرستار می‏دود که در حال خارج شدن‏ از اتاق عمل است.

پسر است آقا،ولی!

فریبرز از شادی در پوست خود نمی‏‌گنجد ناگهان به فکر می‏ماند و از پرستار می‏پرسد «ولی چی خانم پرستار»

پرستار با لحنی غم‏زده به او می‏گوید:

دست راست پسرت از قسمت آرنج قطع‏ است آقا فریبرز توان ایستادن ندارد اشک در چشمانش حلقه می‏زند در همان لحظات تمام‏ آنچه بین او و همسرش گذشته به یادش‏ می‏‌آید کنار اتاق عمل می‏نشیند و با خود می‏گوید ای کاش این نوزاد هم دختری سالم‏ بود.

قربانی

گفتگوی تلفنی دو خواهر همه‌‏اش درباره‏ مراسم عروسی برادرشان بود گرچه ظاهرا با هم درددل می‏کردند ولی هر دو تا جایی که‏ می‏توانند علیه تازه عروس حرف می‏زدند. دیدی خواهر پاک آبرویمان را برد چند بار به او گفتیم خوب نیست لباس عروسی دست دوم‏ هم مدرسه‏‌‏ات را بپوشی تو گوشش نرفت که‏ نرفت مادرش هم که فقط قیافه گرفته بود خواهراش که دیگه هیچی اصلا تحویلمون‏ نمی‏گرفتند البته میدونی خواهر همه‌‏اش‏ تقصیر داداشه…

آنقدر گرم صحبت هستند که گریه‌‏های‏ شبنم کوچولو که سه بهار را پشت سر گذاشته مانع ادامه صحبت مادرش نمی‏شود.

«برو کنار دختر الان وقت گریه کردن نیست‏ مگه نمی‏بینی با خاله جون دارم حرف میزنم.»

آقا سیروس که در مغازه مشغول کار است‏ متوجه می‏شود که دسته چک همراهش نیست‏ زنگی به منزل می‏زند ولی تلفن مشغول است. ده دقیقه دیگر دوباره زنگ می‏زند ولی باز هم‏ تلفن بوق اشغال می‏زند بیست دقیقه.نیم‏ ساعت و سه ربع بعد نیز پست سرهم شماره‏ منزل را می‏گیرد ولی تلفن مشغول است‏ احساس نگرانی می‏کند سابقه نداشت این‏ همه مدت کسی پاسخگوی تلفن نباشد برای‏ آخرین بار تماس می‏گیرد باز هم بوق‏ اشغال…

اضطراب و نگرانی‌‏اش بیشتر می‏شود فورا خود را به منزل می‏رساند در را باز می‏کند و وارد منزل می‏شود.

خواهر جان گفتم که با این جور خانواده‌‏ها از همون اول باید مثل خودشون تا کرد صبر کن‏ ببینم مثل اینکه یکی اومد خونه تویی سیروس

این چه وضعشه خانم یک ساعت تمام داری‏ با تلفن حرف می‏زنی تلفن برای مواقع ضروری‏ است اگه با خواهرت حرفی داری برو تو خونه‏ شون مگه صد متر بیشتر با اونها فاصله داری.

خوبه خوبه اینها به تو مربوط نیست.اصلا این وقت روز برای چه اومدی خونه.

پس شبنم کو؟

چه می‏دونم برو ببین تو اتاقش نیست.

شبنم شبنم بابا دخترم کجایی؟

پدر همه جای خانه را جستجو می‏کند اثری‏ از شبنم نیست مادر شبنم نیز کم‏کم نگران‏ می‏شود و از خواهرش خداحافظی می‏کند.

با صدای فریاد آقا سیروس همسرش‏ به طرف حیاط می‏رود جسم بی‏روح شبنم در کف استخر به خواب ابدی فرو رفته است او را فورا به بیمارستان می‏رسانند ولی برای‏ همیشه ساکت شده است.

شبنم قربانی شد.

قربانی یک مکالمه

یک مکالمه طولانی

مکالمه‌‏ای که موضوع آن«غیبت»بود

و چه بهای سنگینی مادر شبنم برای زمان‏ مکالمه‏اش پرداخت.

آرزوهای بزرگ

اضطراب و تغییر رفتار آقای فیروزی باعث‏ نگرانی زن و بچه‌‏اش شده بود و هر چه از او می‏پرسیدند از پاسخ دادن طفره می‏رفت تا اینکه همسرش کم‏کم با مراجعه افراد مختلف‏ به در منزلشان برای مطالبه طلب که گاهی به‏ تهدید و مشاجره نیز منجر می‏شد به ناراحتی‏ شوهرش پی برد.

چند روزی از آقای فیروزی خبری نشد حتی‏ همسرش هم نمی‏دانست که او کجا رفته است در این مدت که به شدن نگران شوهرش بود احساس کرد دیگر تحمل دیدن مراجعه مکرر طلبکاران به در منزلشان را ندارد دست بچه ‏ها را گرفت تا به منزل پدرش که از چند روز پیش‏ به مسافرت رفته بود برود.

وارد منزل که شد به ذهنش رسید احتمالا کسی در خانه هست ولی با خود گفت نه این‏ خانه که خالی است ولی با مشاهده چراغ روشن‏ حمام مطمئن شد که باید کسی در خانه باشد فکر کرد پدرش برگشته هر چه صدا زد جوابی‏ نشنید به آرامی به طرف حمام حرکت کرد همین که داخل رختکن شد فریادی کشید و بیهوش به زمین افتاد.

در بازرسی که از صحنه فوت آقای فیروزی‏ بعمل آوردم یک وصیت نامه چهل صفحه‌‏ای‏ در کنار جنازه‌‏اش پیدا کردم طبق نوشته‌‏هایش‏ پنجاه میلیون تومان بدهکار بوده و چکهایی‏ در دست مردم داشت آخرین جمله وصیت‌‏نامه‏ آقای فیروزی این بود.

«آرزوهای بزرگ جانم را گرفت»

به هنگام خروج از منزل مرد میانسالی را دیدم که به شدت به سر و صورت خود می‏زد و در حال گریه به خود تکرار می‏کرد«ای کاش‏ مرا می کشتی حالا چه خاکی به سرم بریزم دو ماه بود که دنبالت گشتم تا از نزدیک ببینمت‏ اما بدبختم کردی»

به تصور اینکه از بستگان متوفی است او را دعوت به آرامش کردم اما دقایقی بعد متوجه‏ شدم یکی از طلبکاران آقای فیروزی است که‏ پس از مدتها تلاش محل بدهکارش را پیدا کرده بود و حالا که متوجه مرگ او شده بیشتر ناراحت پول خود بود تا مرگ بدهکار.

در مسیر حرکتم به اداره در این فکر بودم که‏ چه ضرورتی دارد انسان به خاطر مال بیشتر از حد نیاز خود و خانواده‌‏اش و دیگران را گرفتار کند؟یکی جانش را به خاطر مال می‏‌بازد و دیگری مالش را بخاطر رسیدن به مال بیشتر چرا بایستی آرزوهای انسان آنقدر بزرگ باشد تا به قیمت جان او تمام شود از طرفی آیا متوفی‏ که بخاطر مال دنیا خودش را به کام مرگ‏ انداخته پیش از مردن به این فکر نیفتاده که‏ بچه‌‏های یتیم و همسر بی‏‌سرپرست او چه‏ جواب به طلبکاران خواهند داد؟

برگرفته از کتاب باریکتر از مو از نگاه یک‏ قاضی مؤلف جعفر رشادتی
مجله دادرسی – شماره ۲۷

 

فرید خدائی فر
vakil@vakil.net
بدون دیدگاه

ارسال دیدگاه

رفتن به نوار ابزار