30 خرداد بن بست
گفته بودی مثل پرندهها اوج میگیری. گفته بودی در عالم رویا پرواز را شروع میکنی.اما کجا رفت آن پرواز سبک بال اوج آسمانها،این توهینها و تحقیرها مال کدام قسمت آرزوهاست.
پروین!بسه دیگه،بهتر است سکوت کنی، با این حرفها کارم درست نمیشه؛فعلا در بد مخمصهای افتادم.
فکر میکنم اگر به مسئولین بالا اطلاع دهی شاید همه چیز درست بشه،تازه بار گناهانت هم کمتر میشه؛نه!نه!
آبرویم میرود،فعلا متوجه نشدهاند. امیدوارم بعد از این هم متوجه نشوند،فقط بو با کس دیگری موضوع را در میان نگذار.
ولی اگر این وسط کسی از بین رفت آن وقت چی؟!…
نه خانم،آنها به من قول دادهاند،هیچ اتفاقی نمیافتد،حتی یک ذره صدمه به کسی وارد نمیشه.
تازگیها به مهران پیشنهاد داده شده بود عنوان و پستش تغییر کند و ارتقای شغلی پیدا کند.
مهران صبح وارد اداره شد.طبق معمول، اما احساس خوبی نداشت،وجدانش با او حرف میزد و او را سرزنش میکرد.این ترفیع پست چه لذّتی برایش داشت.«ااین میز و صندلیها به کسی وفا نکرد،که به من وفا کند.»مهران با خودش فکر میکرد،بیخود نگو میدونی که ترس داری از در و دیوار،از اتاق کارت.تو داری قیافهء حق به جانب میگیری.خودت میدانی برایت هم خیلی مهم است.راستی برای چه میخواهند سمت من را عوض کنند،از من چه چیزی دیدهاند.در همین افکار بود که تلفن زنگ زد،آقای مهران رادمند؟فتوحی هستم.
مهران قلبش به شدّت میزد،هر وقت صدای فتوحی را میشنید ترس تمام وجودش را میگرفت.بعضی وقتها خودش را کنترل نمیکرد و با پرخاشگری میگفت:خوب بگو دیگه،چه کارم داری؟فتوحی هم بدون این که کسی بخواهد متوجه شود میگفت:دوست عزیز چرا ناراحتی؟!!
مهران خودش را جمع و جور کرد و گفت: منزل تماس بگیرید،الان سرم شلوغ…. وقتی گوشی را گذاشت کمی آرام شده بود. دیگر از صدای زنگ تلفن به وحشت میافتاد. احساس پوچی میکرد.مهران فکرش در حال ورزش بود….”باید همیشه ادای کسی را در بیاورم که نیستم،راه رفتن و نشست و برخواستم مثل پولدارها باشه،از این اداها خسته شدم.شاید واقعا به دلم دوست ندارم کسی باشم،تمام این کارها برای این است که از قافله عقب نمانم؟!
مگر آن روز را یادم میرود،وقتی پروین داشت از درد کلیه هلاک میشد،هر بیمارستانی که میرفتم باید مبلغ زیادی پول به حساب واریز میکردم تا بیمار را بستری کنند؛پیوند کلیه که هیچی،اگر این پول فتوحی نبود،زنم را از دست داده بودم. زندگیام از هم پاشیده میشد….”مهران!تو که میتوانستی از خدا بخواهی که کمک کند، من چرا جای رفتن به در خانه خدا اسیر وسوسههای شیطانی این جاسوسها شدم.آنها با صدایی نوازشگر و با اندکی وسوسه مرا به راه آوردند.
سرانجام این کار چه خواهد شد،کدام کار غیر شرعی پایان روشنی داشته،از کجا معلوم که این کلیهها برای پروین خوب کار کند.چرا آن لحظه که فتوحی و دار و دستهاش در نفس من رسوخ کردند این کار را امری مشروع و طبیعی و حتی خردمندانه میشمردم.
«من به شئونات خود پشت پا زدم…»ای بابا این حرفها را بریز دور حالا یک ماشین،زن سالم و همین که دست و بالم باز شده بس است،دیگر همکاری ندارم که با آنها بکنم.
هنوز لباسهایش را عوض نکرده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد.پروین گوشی را برداشت،صدای فتوحی را شناخت،سریع گوشی را به مهران داد.
- الو،فتوحی هستم.
- بله قربان،مسئلهای پیش آمده که دو مرتبه تماس گرفتهاید.من که همهء اطلاعات را در اختیارتان گذاشتهام.میخواهید قدمت ساختمان و اول احداث آن را هم بگویم!؟!
فتوحی گوش داد و گفت:آقای رادمند! بهتر است بگویم به گوش ما رسیده که شما مشغول ساخت یک سیستم جدید برای هدایت موشک هستید و از دوستی به دور است که ما را در جریان نگذارید.
مهران ملتمسانه گفت:من سر درنمیآورم،شما از چه سیستمی دارید صحبت میکنید،در قسمت من چنین طرحی وجود ندارد.
فتوحی با دلخوری گفت:آقای رادمند عزیز!شما دارید کملطفی میکنید.با همکارایی که میکنید به موقعیت مالی بالایی دست مییابید.نگران چه هستید،ما شما و زن و بچهات را به آن طرف،جای امن و با تمام امکانات میفرستیم.
البته اسرار محفوظ میماند،تا اقامت شما درست شود.ما این اطلاعات را برای پخش اخبار سیاسی ماهوارهای جهانی میخواهیم، مقبول بود؟!…
مهران گفت: دیگر بس است،شما از مشکلات من سوء استفاده کردید،حالا دیگر به پول شما احتیاجی نیست.بیش از این مرا آلوده کارهای کثیفتان نکنید….
فتوحی خونسردانه گفت:چه جالب!مسئلهای نیست،ما دو سه مدرک معتبر از شما داریم، یک عدد کاست پر شده از صدای شما و دو عدد عکس در حال گرفتن پول.این کافی است که آبرویتان بر باد رود.
- شما خیلی بی رحم هستید.
- سر قرار همیشگی،به نفعتان است که بیایید.
پروین پریشان به مهران خیره شد.ترس عجیبی درونش را احاطه کرده بود.این بار مثل همیشه نبود،چون مهران هم آسوده خاطر نبود.هنوز از خانه خارج نشده بود که پروین آمد جلو و گفت:مگر نگفتی میخواهند پست بالاتری به تو دهند،هنوز معلوم نیست؟ مهران که در حین پوشیدن کفش بود با صدای اندوهگین گفت:حالا چه وقت این سؤال…. چند قدمی برنداشته بود که صدای پروین با لرزشی آشنا مهران را به خودش جلب کرد.
- شما که اضافه کاری نمیکردی، برنامهات هم که با آن دار و دسته تمام شد،باز چه شده؟
مهران سرش را با حالت اعتراض تکان داد و گفت:پروین!فعلا نمیتوانم چیزی بهت بگویم،خورم هم سردرگم هستم.
حیاط خانه را سکوت فرا گرفته بود با آن که هنوز وقت رفت و آمد و کار بود،اما ذهن مهران معطوف به حل و فصل و گریزی ماهرانه بود.به نظر تمام راهها بسته بود.خشم و اندوه و طغیان نفرتی که از فتوحی به از دست میداد مهران را وادار کرد که نسبت به رفتنش دلواپستر شود.«فرو بردن چنین لقمهای کمی دشوار است،دار و دسته فتوحی چه نوازشگرانه به من لطمه زدند.»
سر ساعت مقرر سوار شد.دو نفر دیگر هم بودند،سریع سرش را به سمت پایین خواباندند و چشمانش را بستند و وارد سالن بزرگی شدند.وقتی چشمان مهران را باز کردند با حالت اعتراض گقت:این بازیها چیه؟…. مردی که روبروی مهران قرار داشت پکی به سیگار زد و گفت:جلسات آنها در مورد مهماتسازی و خرید اسلحه و….چه بود و با کجا قرارداد بستند؟خرید چند میلیون اسلحه و….،مهران با عصبانیت فریاد زد:تو یک ایرانی هستی،دستنشوندهء انگلیسیها! حالا با این بازی میخواهی چه چیز را مات کنی؟!
- حرف نباشه،تو اجازهء این صحبتها را نداری فقط توضیح بده و قال قضیه را بکن.
فتوحی که یکی از نوکران این دسته بود گفت:منظور آقا مخفی کردن بمب ساعتی در قسمتی از جلسه است که با رئیس و افراد مهم تشکیل میشود…فندک را بالا انداخت و باز به دست گرفت ادامه داد:این بمب میتواند کلی از کار ما را جلو اندازد.البته ما نمیخواهیم تو را برای گذاشتن این بمب مأمور کنیم،فقط بگویید دقیقا در کجا چنین سمینارهایی با رؤسا صورت میگیرد،این کار مهمی است؟! - شما اینقدر احمق هستید که فکر میکنید من میگذارم به همین سادگی آنجا را بفرستسد به هوا؟…مگر قرار ما این بود؟
- اولا باید میدانستی برای چند سؤال پیش پا افتاده اینقدر پول دستت نمیافتد.حتما چیزی بیشتر از آن اطلاعات لازم بوده،فعلا هم که اختیار دست ماست،اگر هم بخواهی سخت بگیری،جونت را هم از دست میدهی. ما فقط خواستیم تو این وسط به نون و نوایی برسی وگرنه مجبوریم…چند بمب در جاهای مختلف بگذاریم.مهران فریاد زد:من نمیگذارم….
- تو یک بزدلی!بعید میدونم که بتوانی کاری بکنی؛بعد زیر چشمی نگاهی به مهران انداخت و پوزخندی زد و روی یک پا چرخ کوچکی زد و گفت:توی ترسو!قهقههای بلند سرداد،به طوری که مهران ترسید. نمیدانست از خودش میترسد یا از این دام افسون که برایش پهن کردهاند،نقشه آنها باید عملی میشد،چه مهران با آنها همقدم میشد،چه نمیشد.به اندازهء کافی به یک سری مسائل حفاظتی دست یافته بودند.
مهران در دل خود فریاد میزد:اینها نمک به حرامند،به زن وبچهام رحم نخواهند کرد، خدانشناسها.
زمانی که این فریادها بغض شد و در گلویش جمع شده بود متوجه شد که در یک اتاق تاریک بدون محفظهای افتاده که فقط زمزمه هایی به گوش میرسید،طوری بود که مجال گلاویز شدن را هم نیافته بود.مهران سعی کرد از این هیاهو چیزی بفهمد.اما به سختی میشنید،و مطالب را هم نمیتوانست درست بفهمد….پنجشنبهها….اگر هم نبود…. فرانسه….هنوز گیج و سرگردان بود.صدای آن مرد منافق در گوشش نجوا میکرد«ترسو، بزدل»
مهران تکانی خورد.باید میدانست عاقبت کار به اینجا میرسد،قتل تمام کسانی که برای این کار قدم برداشتن،یا خودشان و یا خانوادهاشان نابود شدند.«چه کوتهبین بودم»…امروز چهارشنبه است،فردا تعطیل است اما خیلیها مشغول کارند.یاد ساخت موشک(۰۱)افتاد.برای پایان کار، اختتامیهای برگزار خواهد شد.آن وقت چه؟یک دفعه یاد تلفن همراهش افتاد که خود آنان هزینهاش را داده بودند.متوجه تلفن نشده بودند«این طورهم که میگفتند برنامههایشان دقیق نبوده»برای دلخوشیاش چنین ذهنیتی رابرایخودایجادکرد.چندین بار شماره گرفت اما ارتباط برقرار نمیشد،شاید به خاطر این که درفضایی سربسته بود.
ساعت ده شب بود،ولی تا آن ساعت به سراغ او نیامدند.حتی صدای پچپچ آنها هم قطع شده بود.«نکند از همین حالا قصد بمبگذاری دارند.خدایا باید چکار کنم،یاد پروین افتاد،برادرش روز پنجشنبه برای پایان نامهاش به دفتر سرگرد امیرپور میرود. امیرپور!خدا تازه به او بچهای داده،آنهم بعد از ده سال.زرّینبار بهترین برنامهریز،احمدی دوست و رفیق چندین سالهاش با آن کودک ناتوان و معلولش.خدایا تمام کادر و مهمترین فرمولهای سرّی که قرار است افشا نشود.
….تنها چیزی که در دسترس بود چند تخته شکسته و بی مصرف،یک لوله هواکش که روی دیوار ساختمان قرار داشت و کلافی از طناب،مقداری گچ و….تنها راه فرار از عذاب وجدان و ندیدن روی داغ دیدهها بخصوص زن و بچه اش،خودکشی بود.تصور این که میتواند با این عمل،حکم خود را بریده و به آن خاتمه دهد آرامش میکرد.
تختههای در را که برای آن اتاق بی مصرف بود روی هم گذاشت و صندلی لقی که کوتاه بود روی آنها گذاشت،جایی از سقف را پیدا کرد که بتواند به آن طناب ببندد.چهرهء مهندس عبد اللهی در نظرش آمد که در یک دورهء کلاس حفاظتی گفته بود«هر چند به نظر میرسد بعضی از حرفها ارزشی ندارد و نمیتواند مشکل آفرین باشد چه بسا باعث رخدادهایی شود که جبران ناپذیر است و ما از آن غافلیم».مهران لرزش خفیفی در بدنش احساس کرد و اولین قدم را روی تخته گذاشت.تحمل یادآوری نگاه سید رضوی را هم نداشت حتی برای لحظهء قبل از اعدام. زمانی که مشکل دیالیزی شدن پروین را با سید در میان گذاشت،سند به او گفت:نماز عامل از بین بردن غم و مشکلات روحی است و مسئله پول بالاخره یک طوری حل میشه، توکلت به خدا باشد،با مسئول وام صحبت کردهام قرار شده نوبت تو را که در شرایط حادی هستی جلو بیندازند.
قدم روی دومین تخته و«…دیر شده بود، یک هفته پروین در بیمارستان خوابیده بود، انتظار یک کلیه،شاید با کمی صبر و حوصله اتفاقی هم برایش نمیافتاد و وام هم آماده میشد….»روی صندلی ایستاد،طناب را دور گردن خود انداخت،ترس از نگاه دیگران، ترس از گناهش(عذر بدتر از گناه)،اگر کوچکترین حرکتی میکرد،با طنابی که دور گردنش انداخته بود به سمت مرگ سقوط میکرد؛یک لحظه صندلی تکان خورد و ترس از آویزان شدن،ضربان قلبش را تندتر و تندتر کرده بود،طوری که صدای آن را میشنید،مرگ در یک قدمیاش قرار داشت. ناامید از همه جا،در نیمه راه یک لحظه مردد شد.چه کند،ترس از خفگی،یاد عمل انجام شده و عواقب کار،راه برگشت برایش نگذاشته بود.
پروین تماس میگرفت اما بی اثر بود،به مهرشاد گفت،باید برویم سراغ آقای احمدی، احساس خطر میکنم چون تلفن همراهش هم نمیگیره،حتما اتفاقی افتاده.آقای احمدی نگرانی پروین را بی مورد دید و گفت:مهران کسی نیست که نداند چه کار میکند،هر جا باشد پیدایش میشود.بغض گلوی پروین را گرفته بود و نمیدانست چگونه قضیه را بازگو کند،اما تنها راه نجات یافتن مهران گفتن حقیقت بود،و بالاخره تمامی ماجرا را تعریف کرد.
احمدی فورا با نیروی انتظامی تماس گرفت.سروان جلالی مسئول رسیدگی به چنین مسائلی بود.سروان جلالی گفت:باید مسئله را با نگهبان و دژبان آنجا درمیان بگذارید،تنها سرنخ و روشن شدن موضوع از محیط کارتان میباشد.گروهی از نیروی انتظامی وارد عمل شدند و در تمامی قسمتهای ساختمان مأمور گذاشتند و شروع به گشت و مراقبت کردند.در همین حین مهرشاد فریاد زد:«سروان!تلفن پدرم وصل شد،بیایید…»
مهران آماده مرگ شده بود که صدای تلفن همراه بلند شد،هیجان زده بدون این که متوجه شرایط خود باشد جهشی به سمت تلفن کرد که،صندلی از زیر پایش کج شد و او با طناب از سقف آویزان شد.
در همین اثنا،یکی از مأمورین به نگهبان ساختمان شک کرد و به سرگرد خبر داد،و بعد از اطمینان متوجه شد که یک نفر دیگر جای نگهبان قبلی ایستاده است.با بررسی و جستجو،پیکر نگهبان را که بیهوش روی زمین افتاده بود پیدا شد.با پیدا شدن پیکر بیهوش نگهبان،فعالیت و پیگیری نیروی انتظامی جدّیتر شد.بعد از آن،دو سه نفر دیگر از دژبابانها و افراد نگهبان،در اتاقهای مختلف پیدا میشدند.مأمورین انتظامی در (به تصویرصفحه مراجعه شود) ساختمان مستقر میشوند.در طبقه چهارم متوجه بمبی شدند که در قسمت دیوار اتاق کنفرانس جاسازی شده و با مقداری گچ روی آن را پوشانده بودند و در حال حرارت دادن به گچ بودند تا اثری از گچ جدید نباشد.چند نفر دستگیر شدند.به آتشنشانی و گروه ویژه خنثیکننده بمب خبر داده شد،همه نیروها دست به دست هم داده بودند تا بلکه بتوانند از یک انفجار مهیب جلوگیری کنند.سروان با بلندگوی ساختمان اعلام کرد:تمامی افراد از اطراف ساختمان دور شوند و همچنین خانههایی که در نزدیکی ساختمان قرار دارند تخلیه کنند چون احتمال انفجار بمب خیلی زیاد است.پروین در این حال،مضطرب و درمانده به یکی از مأمورین گفت:به هر شکلی شده باید همسرش را پیدا کنند.طی یک بازجویی کوتاه از یکی از افراد جاسوس،آدرس محل و مخفیگاه بمبگذاران به دست آمد. مأمورین با خودرو به همراه آقای احمدی، پروین و مهرشاد به محل مذکور رفتند.وقتی وارد ساختمان شدند ابتدا وارد حیاط و بعد زیرزمین…..،آقای احمدی در یکی از اتاقها مهران را نقش بر زمین دید.سرش را روی سینهاش گذاشت،به سختی صدای ضربان قلبش شنیده میشد.مهران با تقلاّیی که کرده بود طناب از سقف کنده شده و او را بر زمین انداخته بود.با اورژانس تماس گرفتند و سریع مهران را به بیمارستان منتقل کردند.
خوشبختانه نگهبان و چند نفر دیگر که با ضرب و شتم بیهوش شده بودند،زنده ماندند و طی یک درمان کوتاه بهبودی حاصل شد. خنثیکنندگان اعلام کردند که زمان انفجار بمب شش ساعت دیگر بود.مهران که دچار اختلالات تنفسی شده بود در بیمارستان منتظر روز محاکمه و اعتراف به….
مجله دادرسی- شماره ۳۲
فاطمه مقدسی
بدون دیدگاه