30 خرداد تصادف
پیاده که میشوم میبینم پشت ماشینم حسابی داغون شده.از ماشین قرمز کوچولو هم چیز زیادی باقی نمانده.از جلو کوبیده به ماشین من و یک ماشین بزرگ هم از پشت آمده روش.مردم دور ماشین قرمز کوچولو جمع شدهاند.سرم درد میکند.مینشینم.مردم یا علی میگویند و در ماشین قرمز را بازمیکنند۷ با دیلم.راننده بیهوش است.دوباره یاعلی میگویند.میخواهند صندلی راننده را بخوابانند.نمیخوابد.صندلی را میشکنند.سر راننده را از روی فرمان بلند میکنند.صورتش از زیر خون و روسری پیدا میشود.خودش است رها.
امروز هم مثل هر روز انداختم توی خیابان وصال.زیاد طول نکشید.پشت چراغ قرمز اول بودم که پیداش شد.ماشین قرمز کوچولو را هم شسته بود و برق میزد.البته من هر روز بدون این برق هم او را میدیدم.حتی اگر مثل امروز با ماشین من ده تا ماشین دیگر فاصله داشت.او همیشه زود این فاصله را پر میکرد،می سید به من و از من هم رد میشد.میدانستم میپیچد توی خیابان سرو.میپیچید.روبهروی ادارهی شوهرش محکم میزد روی ترمز و من از کنارش رد میشدم.اما امروز انگار دیوانه شده بود.دستش را گذاشته بود روی بوق،مدام نور بالا میداد و راه میخواست.پام را محکم زدم روی ترمز.ماشین قرمز کوچولو از پشت رفت زیر ماشین گنده ی من و یک ماشین گنده ی دیگر هم از پشت آمد روش.خدا میداند که من چه دردی دارم.
پلیس میگوید،باید با آنها بروم بیمارستان.من،رها،پلیس،رانندهی ماشین سوم وزن همراهش.رها را خواباندهاند روی صندلی عقب ماشین سوم.من سوار ماشین خودم میشوم.دندهها جا نمیروند.به پلیس میگویم ماشینم خراب شده.مینشیند پشت فرمان.ماشین راه میافتد.
هیکل رها توی ماشین سوم معلوم نیست. حتما حالا پاهاش کمی خم شده.ناخنهای مرتبش قرمز شده و دستهایش را گذاشتهاند روی سینهاش.زن ماشین سوم اما معلوم است. مچاله شده و نشسته بالای سر رها.گرهی روسریاش کج شده و به جای زیر چانه رفته کنار گوش.موهاش از روسری ریخته بیرون؛ اما نه مثل موهای این دختر بچهها،یک جوری؛ کج و معوج.مثل این که خودش هم زخمی شده بود ولی مدام دور رانندهی ماشین میگشت و دلداریاش میداد.فکر میکنم زنش است.زل زده توی صورت رها.حتما او هم سفیدای دیوانه کنندهی صورت رها را از زیر قرمزی خون میبیند.همان طور که مهرداد ساعت ها مینشیند،یعنی مینشسته،و خودش را توی این صورت تماشا میکرده.انگار رها زیر این نگاه تا نمیشده.انگار صورتش روزبهروز براقتر و سفیدتر میشده.انگار مهرداد مرتب صورت رها را با آن نگاه میشسته.
حس کردم صورتم تمیز شد.گرم بود.عرق کرده بود.اما انگار یک دفعه صورتم را با آب خنک شسته باشند.سرم را بلند کردم.مهرداد نشسته بود روبهرویم.نگاهش را ندزدید.سرم را انداختم پایین و تا آخر مهمانی هم بلند نکردم. گردنم خم شده بود.بیست سال است مستقیم نگاه میکنم به صورت و گردن خشک آینه و میپرسم چرا؟میگوید:«راستی بیست سال شده؟»
آن روزها دنیا این طوری نبود.این طوری که پسرها و دخترها تند تندبا هم دوست شوند و تند تند با هم به هم بزنند.آن روزها…
قلبم درد میکرد.هی میرفتم جلوی آینه صورتم برق میزد.چشمهایم برق میزد.روی پوستم یک چیزی میلرزید.انگار یک جریان برق ضعیف وصل شده بود به تنم.یک لرزش
همیشگی.گاهی مهرداد را میدیدم.با برادرم میآمدند و زود میرفتند.آن روز،یادم نیست آفتابی بود یا نه،اما برادرم خانه نبود.مهرداد زنگ زد.گفتم دوستش خانه نیست.گفت منتظرش میماند.آمد توی خانه.نشست روبهروی من.روی همان مبل آبی که گذاشتم توی اتاق خوابم و زن برادرم همیشه میگوید بندازمش دور،جابه جا شد.اول سفید شد.بعد سرخ شد.بعد سرش را بلند کرد و همدیگر را نگاه کردیم.صورتم برق میزد.میدانستم. براش چای آوردم.همدیگر را میدیدیم.بدون برادرم.
پلیس میپرسد بیمه هستم یا نه؟میگویم همه نوع بیمه دارم.دلداریام میدهد میگوید مقصر خودش است(رها را میگوید)و ماشین سوم که هیچ کدام فاصله را رعایت نکرده اند.
من اما همیشه فاصله را رعایت میکردم.آن روز،بیست و شش دی ماه،با هم توی کوچه راه میرفتیم.شانههامان خورد به هم.فاصله را رعایت کردم.مهرداد اما نکرد.آمد نزدیکتر. دستم را گرفت.من که نمیتوانستم بگذارم مثل دخترهای بیآبرو با من بازی کند.میتوانستم؟ زن توی آینه گردن خشکیدهاش را میمالد و سرش را میاندازد پایین،نگاهم نمیکند.اما من نمیتوانستم.برای همین با آن یکی دستم زدم توی گوشش و رفتم.پشت سرم را هم نگاه نکردم.راستی راستی نگاه نکردم.آن سربالایی را تنها آمدم بالا.گریه هم نکردم.فقط دست کشیدم روی صورت خشک آینه و پرسیدم چرا؟
یک روز برادرم گفت مهرداد میخواهد برود.از ایران برود.شاید هم برنگردد.یک روز دیگر همین طور که روزنامه میخواند گفت: «مهرداد رفت.»
یعنی این که سفیر نموده بود،یعنی به او ویزا داده بودند و هواپیما هم سقوط نکرده بود، حتی آن را ندزدیده بودند.مهرداد رفته بود.
پلیس میگوید ماشین تمیزی دارم و میپرسد چند سال است دارمش؟میگویم. هشت سال و نگاه میکنم به خیابانها که پر از پرچم و بیرقهای سیاه است.
ده سال طول کشید تا توانستم این ماشین را بخرم.با حقوق اولم لباس سیاه خریدم و شکر و روغن و زغفران برای حلوا مادر مرده بود و وصیت کرده بود مراسم خوبی براش بگیریم. گرفتیم.فقط یک هفته بود.سیاه را از تنم درآورده بودم که پدرم هم رفت کوه و از آن بالا سقوط کرد و مرد.این بار زیاد سیاه نپوشیدم. چون برادرم یک جشن عروسی بزرگ گرفته بود و مادرزنش میگفت،رنگ سیاه شگون ندارد.بعد از آن دیگر خرج زیادی نداشتم.با این حال ده سال از اولین حقوقم میگذشت تا توانستم این ماشین را بخرم.فامیل میگفتند بد نیست اگر خوب نگهش دارم میتوانم به موقع بفروشم و جهیزیه بخرم.هه!خوب نگهش میدارم.من خوب فاصله را رعایت میکنم. تارهای سفید مو را از پیشانی آینه میزنم کنار. پیشانی خط خطی معلوم میشود.میپرسم: «چرا؟»
راننده ماشین سوم دستش را گذاشته روی بوق.در حیاط بیمارستان را براش باز میکنند.پلیس ماشین من را پارک میکند بیرون حیاط،روبهروی در میلهای بزرگ.روی میلههای در بیمارستان هم پارچهی سیاه کشیده اند.میپرسم:«چه خبر است؟»پلیس میگوید:«فردا قتله.»
رها را با برانکار میبرند.انگار دستشان را گذاشتهاند روی بوق و پایشان هم روی پدال گاز است.من و پلیس به او نمیرسیم.مستقیم میبرندش توی بخش آی.سی.یو.مینشینیم پشت در.اتاق انتظار آی.سی.یو.جدا است و دیوارهایش از نصف به بالا آینه است.سرم گیج میرود.زن ماشین سوم،مینشیند کنار مرد و دست مرد را میگیرد توی دستش.پلیس کیف رها را باز میکند و میگردد.یک دفترچه تلفن پیدا میکند.کوچولو و قرمز.همین طور که ورق میزند،از اتاق انتظار میرود بیرون.
نشسته بودم روی مبل آبییه.گوشی تلفن را که برداشتم برادرم گفت میخواهند بروند شمال،لب دریا.خوب است با آنها بروم.هم آب و هوا عوض میکنم،هم میگردم،هم این که بچهی آنها توی صندلی عقب تنها نمیماند و خدای ناکرده کار دستشان نمیدهد.خب،پول ماشین هم نمیدهند.باید میرفتم چارهای نبود. توی بلندگو،یک صدای نازک که خیلی هم تند حرف میزند،دکتر متخصص مغز و اعصاب را پیچ میکند رانندهی ماشین سوم نشسته روبهروی من.زنش هم.نمیدانم شاید هم خواهرش باشد،اما نه مثل این که زنش است. نشستهاند کنار هم و هر دو به دیوار روبهرو نگاه میکنند.زن میپرسد ساعت چند است و ساعتش را با ساعت مرد میزان میکند.
برادرم و زنش ساعتهایشان را با هم میزان کردند.قرار گذاشتند،ساعت شش همین جا. برادرم ماشین را پارک کرد،لب ساحل.من و زن برادرم و پسرشان رفتیم قسمت زنانه.زن برادرم کفشهاش را درآورده بود.من،نه.شن از توی جوراب نایلونی سیاه میرفت لای انگشتهام.از پرده که رد شدیم،یک جای خالی نزدیک ساحل پیدا کردیم.حصیرمان را پهن کردیم.زن برادرم لباسش را درآورد،موهاش را بست و رفت توی آب.من و پسرش نشستیم لب ساحل.با بیل پلاستیکی شن میریختیم توی سطل و دوباره از توی سطل میریختیم روی زمین.یک حصیر پهن شد کنار ما.سه زن جوان لباسهاشان را از روی مایو درآوردند و نشستند.آن یکی؛آن یکی که رها بود؛موهاش بلند بود.و سیاه.ریخته بود روی شانههاش. چقدر هم شبیه این مجسمههای بیآبروی ونوس بود.حواس پسر برادرم پرت شده بود. مامانش از توی آب آمد بیرون و گفت موج دریا خیلی زیاد شده.به تنش روغن مالید،عینک آفتابیاش را زد و دراز کشید زیر آفتاب.من و پسرش همینطور شن بازی میکردیم.زنهای جوان حصیر کناری،جوک میگفتند و میخندیدند.زن برادرم دراز کشیده بود و از زیر عینک معلوم نبود،چشمهاش را بسته یا نه.ولی معلوم بود که دارد جوک گوش میکند چون بیخودی میخندید.آن یکی،که رها بود؛ هلوهای سرخ را گاز میزد و میخورد.آن دوتای دیگر میگفتند بترکی،همهی میوهها را تو خوردی.آن یکی که رها بود میخندید و میگفت که بترکد چشم حسود،و یک هلوی دیگر گاز میزد.پسر برادرم شن بازی را ول کرده بود.زل زده بود به رها.رها یک هلو بهش داد.خندید پسر برادرم هم خندید.
موج دریا خیلی بلند شده بود.نجات غریق سوت میزد و زنها را صدا میکردند.زنها از آب آمده بودند بیرون.موجها خیلی بلند شده بودند و دریا سیاه شده بود.نجات غریق پرچم سیاه را برد بالا.زن برادرم بلند شد و لباس پوشید.رفته بودم سطلهای شنی را لب دریا آب بکشم.پسر برادرم دستم را کشید و اشاره کرد که نگاه کنم. رها میدوید طرف دریا.دوستهایش داد میزدند که نرود.نجات غریق سوت میکشید.او میرفت.بقیه هم آمدند لب دریا.رها از پشت موجها معلوم نمیشد.فقط گاهی یک کلهی سیاه میدیدیم.نجات غریق سوت میزد و میگفت چه آدمهای احمقی پیدا میشوند و با دوستهاش از غریق هفتهی گذشته حرف میزدند که جنازهی بادکردهاش را بعد از بیست و چهار ساعت توی یک شهر دیگر از آب گرفته بودند. دیگر کلهی رها را هم نمیدیدیم.زن برادرم ناخنهاش را میجوید.از دستش خون آمد.دوستهای رها داد میزدند و صداش میکردند.هیچ کس از لب آب تکان نمیخورد.موجها محکم میخوردند به ساحل،نیم ساعت گذشته بود.پسر برادرم نشسته بود و چشمهایش را از آب برنمیداشت. پاهام درد گرفته بود.نشستم کنارش.یکهو پرید و گفت:«اوناها،اونجاس مامان.خانومه پیدا شد!»کلهاش را دیدیم.بعد هم آمد جلوتر و بعد هم از آب آمد بیرون و گفت:«آب تنی یعنی این.»
پلیس میگوید به شوهر مصدوم اطلاع داده و قرار است خودش را برساند.
زن برادرم دست پسرش را گرفت و گفت باید بجنبیم و خودمان را زود برسانیم به ماشین،دیر شده.خودمان را رساندیم.برادرم ایستاده بود،اما عصبانی نبود.شاید چون تنها نبود.مهرداد ایستاده بود کنارش و هر دو تکیه داده بودند به ماشین.مهرداد گفت منتظر همسرش است.همسرش؛که رها بود؛با دو زن جوان خداحافظی کرد و دوید طرف ما،یعنی طرف مهرداد.مهرداد دستش را انداخت دور شانهی همسرش.زن برادرم به مهرداد گفت خانمش همه را ترسانده.مهرداد خندید.گفت همسرش قهرمان شناست.وقتی پرچم سیاه رفته بالا،او چون میدانسته که رها میرود توی آب،پیش خودش کلی خندیده(لابد به قیافهی زنهای لب ساحل).
مهرداد از در بیمارستان میآید تو.خوب خودش را رسانده.این طرف و آن طرفرا نگاه میکند میآید طرف پلیس و میگوید همسر مصدوم است.میفهمد رها توی آی.سی. یوست.او را هم راه نمیدهند.مینشیند کنار من. پلیس همه چیز را براش توضیح میدهد.این که همسرش فاصله را رعایت نکرده.که سرعت مطمئنه را رعایت نکرده.که ماشین من جلو بوده و ماشین مرد دیگر هم عقب.مهرداد هیچ کدام از ما را نگاه نمیکند.سرش را گرفته توی دستش، یک عالمه مهرداد دور تا دور سالن انتظار آی. سی.یو گریه میکنند.برای او که رها است؛ همهی مهردادها گریه میکنند.
گریه میکردم.آن شب توی هتل،کنار پسر برادرم که خواب بود،گریه میکردم.موقع شام برادرم برای زنش نوشابه میریخت.گفت پنج سال است مهرداد عروسی کرده.زنش یک تکه جوجه زد به چنگال و داد به پسرشان.گفت چرا برگشتند؟برادرم سس ریخت روی سالاد و گفت مهرداد اینجا را دوست داشته.زنش هم به خاطر او برگشته.بعد با دستمال بلوز پسرش را پاک کرد و گفت مهرداد خوب سروسامان گرفت. شب دراز کشیده بودم کنار پسر برادرم و گریه میکردم.
بلند میشوم.توی دیوار،یک عالمه زن با صورت خطخطی نگاهم میکنند.میگویم خب، هر کس دیگری هم بود نمیشناخت.میدانید چند سال گذشته؟حق دارد.زنها نگاهم میکنند. آنها را نمیشناسم.پشتم را میکنم به زنهای خطخطی.روبهروم هنوز نگاهم میکنند. میپرسم چرا؟نگاه میکنند،به چشمهام و پوزخند میزنند.
از برادرم نپرسیدم.تصادفی خانهشان را یاد گرفتم.دفتر تلفن برادرم را نه این که بخوام بگردم،ورق میزدم که دیدم توی صفحهی حرف«میم»نوشته مهرداد و روبهروش هم یک آدرس.بعد هم وقتی فهمیدم کجا کار میکند، رها را میگویم،مسیرش را پیدا کردم.مسیر ماشین قرمز کوچولوش را میگویم.هر روز سر همان ساعت از همان مسیر میگذشتم. میدانستم عجله دارد.میدانستم خانه،میدانستم او چه کار میکند.میدانستم چه غذایی درست میکند.میدانستم چی میپوشد.همه را میدانستم.زن آینه هر روز عصر مینشست روبهروم:برام از خانهیشان میگفت،از مهمانیهایشان،از شنای رها،از استخر خانهشان و…من خوابم میبرد.صبح میرفتم سرکار و عصر میانداختم توی همان خیابان… بله درست است،میتوانستم بهش راه بدهم.اما پس فاصله چی میشد؟پس رعت مطمئنه چه طور میشد؟آن طور که او دستش را گذاشته بود روی بوق و نور بالا میداد…
دکتر میگوید:«همسر مصدوم؟»
مهرداد بلند میشود.
«شانس آوردین،آقا.برای این مسئله هم نباید ناامید بود.علم هر روز پیشرفت میکنه.»
مهرداد نگاه میکند به دکتر.میبینم صورت دکتر زیر این نگاه تا میشود.
-کدوم مسئله؟
دکتر سرش را میاندازد پایین.اول میرود بعد میگوید:«قطع نخاع!»
زنهای خط خطی نگاهم میکنند.نگاه میکنم به موهای سفیدی که از زیر روسری آمده بیرون. دورلبهای زنها چینهای ریز میخورد.انگار آرام میخندند.مهرداد سرش را میگیرد توی دستش و همان جا مینشیند روی زمین.
مجله حقوق زنان- شماره ۸
سپیده شاملو
بدون دیدگاه