30 خرداد سهم ما از مادر بزرگ
من و خواهرم نشسته بودیم وسط لوازم مادربزرگ.یک عالمه خرت و پرت و دو سه تا جعبهی بزرگ و کوچک.لوازم خانهی مادربزرگ باید بین ما دو نفر تقسیم میشد تا آن روز سراغش نرفته بودیم.خواهرم میگفت: «چیز مهمی اون تو نیست.»
بک عالمه لحاف و تشک،چند تا سینی و قابلمهی بزرگ،دو تا قالیچهی کهنه و پوسیده و خردهریزهای دیگر.باید همهی اسبابها را میکشیدیم بیرون،سقف انباری آب داده بود. لوازم مادربزگ از سالها قبل از مرگش توی انبار زیرزمین بود.خانهاش را فروختند و او را برای همیشه آوردند خانهی ما.تمام تنش سوخته بود،با نفت.میگفتند بیچاره آمده نفت بریزه توی بخاری،ریخته روی خودش.از وقتی یادم میآید دستش لقوه داشت و میلرزید.موقع آب خوردن هر چی آب توی لیوان بود از چانهاش سرازیر میشد.تول دلم میگفتم:«بیچاره.» خواهرم نگاه کرد به لحاف و تشکها و گفت: «اینها را بریزیم دور یا بفروشیم،بوی گند نفت میدن.»
یاد شبهایی افتادم که زیر لحافش کز میکردیم تا گوش کنیم به قصه.چند روز که از رسدنش میگذشت بابام ا دو تا را صدا میکرد.لا به لای موهامان دنبال چیزی میگشت. امشی را برمیداشت و میزد لای موهامان.مثل دو تا بچه مگس گیج میشدیم.بابا میگفت: «دیگه نبینم که خوابیدید تو رختخواب مادربزرگ!فهمیدین؟!»
میدانستیم همهاش به خاطر دانههای سفیدی بود که روی سر مادربزرگ پیدا میکردیم.من و خواهرم دانههای سفید را از لای موهاش جمع میکردیم،توی یک قوطی کبریت. وقبی کسی خانه نبود،با مادربزرگ میرفتیم سر چراغ گاز و آنها را دانه دانه میانداختیم توی آتش،صدا که میدادند خوشمان میآمد.
وقتی بابا میخواست لای موهای مادربزرگ امشی بزند سر بابا داد میزد:«خوبه خوبه!من همون زنی هستم که توی شهرمون برای اولین بار کلاه فرنگی گذاشتم سرم.»
ولی ما قصهی کلاه فرنگی را میدانستیم. میدانستیم که آقا بزرگ به زور گذاشت روی سر مادربزرگ.چادرش را پاره کرد و با خودش برد شهرداری.
خواهرم قندان نقرهای را از جعبه کشید بیرون. گفت:«قصهی قندو یادت میآد؟»
گفتم:«جونم براتون بگه جنگ بود و قند پیدا نمیشد.سرزده مهمون برامون رسید.با این که
تازه عروس بودم،عفلم رسیده بود و یه کمی قند قایم کرده بودم.اما مگه میشد قندون سرخالی رو گذاشت جلوی مهمون؟نمیدونستم چه کار کنم.سیصد تا صلوات نذر کردم که مهمونها زیاد قند نخورن.بعد قندون را تا نصفه پر کردم از کاغذ و بعدش قنده رو ریختم روش…»
خواهرم گفت:«اون وقت آبروی آقا بزرگ نرفت.»
مادربزرگ شش سال پیش مرد.خودش را توی آشپزخانه آتش زد.بعد از مرگش توی خانه هیچ وقت کسی ازش حرفی نزد،حتی من و خواهرم.اگر بیرون از خانه حرفش را میزدند، حرف را عوض میکردیم.وصیت کرده بود وسایلش را بدهند به من و خواهرم.ما تنها نوههای دختریش بودیم.همیشه به بابا و عموم میگفت:«درد و بلای این دخترا بیفته به جونتون.»
به ما میگفت:«عصای پیری.»
دست کردم توی جعبه و یکی از شربت خوریهای نقره را کشیدم بیرون.خواهرم بلند شد،قندان را برداشت و رفت و بالا.وقتی برگشت قندان پر از قند بود.گذاشتش روی زمین و گفت: «قندون مال من و شربتخوریها مال تو.»
روی شربتخوریها نقره قلمکاری شده بود.همانهایی بود که آقابزرگ از آبادان برایش سوغات آورده بود.مادربزرگ میگفت:«بعدها یکیش گم شد و قشقرق حسابی راه افتاد تو خونه.»
خواهرم نگاه کرد توی جعبه.گفت:«ببین باید پنچ تا باشند.»
جعبهی دیگر را باز کردم.لباسهاش توش بود.بوی نفت میداد.آن روز مادربزرگ را روی دست آوردند خانه.همان روز که آمد برای همیشه خانهی ما.باباب همان شب همهی پیتهای نفت و بخاری و چراغ نفتیها را جمع کرد برد زیرزمین و گذاشت توی انبار.توی خانه فقط یک چرغ نفتی داشتیم.توی آخرین کمد و بالای آخرین طبقهی آشپزخانه بود.وقتی برق میرفت بابا خودش چراغ را میآورد پایین، میگفت:«کار شما نیست.دست نزنید.»خواهرم جعبهی لباسها را کشید طرف من.خندید: «میخوای مال تو باشن؟.»
گفتم:«سر به سرم نذار.بندازشون دور.از این بو متنفرم.»
قالیچه ها را تقسیم کردیم.چراغهای کوکی را من برداشتم.مادربزرگ میگفت:«با این که چراغ نفتیه،شیشه نمیخواد،کوکش کنی دود نمیده.»
چراغ را کوک کردم.صدای باد میداد.قلیان را خواهم برداشت و گذاشت کنار.داشتیم ظرفهای گل سرخی را میشمردیم که بابا آمد توی زیرزمین.یک پیت نفت دستش بود.انگار نفت خریده بود رفت طرف انباری.بخری نفتی را درآورد و پرش کرد.گفتم:«حالا نمیشد تو حیاط پرش میکردی؟خفه شدیم.»
مادربزرگ آخرهای عمرش ساکت شده بود.فقط با خودش حرف میزد.فکر میکرد توی شهر خودش و توی خانهی خودش است. یک جمله میگفت و بعد ساکت میشد و گوش میداد.دوباده خودش جواب میداد.با خودش میخندید و بعضی وقتها دعوا میکرد.چندتا اسم را صدا میزد،ما هیچ کدام را نمیشناختی. با دوستهای قدیمش حرف میزد که شاید مرده بودند.میگفتیم:«این جا کسی نیست،داری با کی حرف میزنی؟»
میگفت:«هوا حرف میبره.»
توی یک جعبه ی کسری عکس پیدا کردیم. خواهرم گفت:«اینها باید عکس رفیقههای آقا جان باشن.»
ژست همهی رفیقه ها یک جور بود.دستشان را گذاشته بودند زیرچانه و با چشم خمار زل زده بودند به دوربین.آن موقع نمیدانستنم رفیقه یعنی چی.از این کله رفیقه بدم میآمد. عکس رفیقه ها روی طاقچه ی خانه شان بود و مادربزرگ هر روز عکس رفیقه ها را گردگیری میکرد.اگر رفیقه ها خاک مینشست، آقابزرگ عصبانی میشد.خواهرم سرش را خم کرد روی عکس یکی از رفیقهها و گفت:«این که ادری هیپورنه!نگاه کن اون یکی هم جوونیهای کاترین دیونسه!»
یک عکس از مادربزرگ لا به لای عکسها پیدا کردم.خواهرم عکس را گرفت و نگاه کرد،بعد گفت:«چرا همه میگن من شبیه مادربزرگم؟ کجاش شبیه منه؟»
گفتم:«همه زیاد حرف میزنن.مردم همیشه باید یه چیزی بگن.میگن کارهای من هم شبیه مادربزرگه،نمیدونم چرا!»
عکس را از خواهرم گرفتم.واقعا شبیه بودند.مادربزرگ مثل خواهرم جوان بود. پوستش سبزه بود و نگاهش تیز.
آن روز قرارا بود،برویم بازار خرید کنیم. بابا در را قفل کرد روی مادربزرگ.یکی دو بار که نبودیم از خانه رفته بود بیرون،میخواسته برود حمام محلهی خودش.از آن روز بابا در را قفل میکرد.خرید کردیم و برگشتیم.دیدیم مردم جمع شدهاند دور خانه.یک آمبولانس دم در بود.زن همسایه صورتش را چنگ میکشید. و میگفت:«چه میدونستم نفت را برای چی میخواد.دستم بشکنه.از توی پنجره گفت سردمه چراغمون نفت نداره.»
دکتره گفت:«احتمالا جنون آنی بوده.کس دیگهای تو خانوادهتون سابقهی خودسوزی نداشته؟»
بابا یک کاغذ دستش بود.جواب داد:«نه نداشتیم.»
بعد کاغذ را امضا کرد.بابا دروغ گفت. مادربزرگ قصه ی مادرش را برایمان گفته بود. من و خواهرم میدانستیم توی طویله خودش را آتش زده،همیشه از این قصه میترسیدیم.من و خواهرم ایستاده بودیم دم در و نگاه میکردیم به مادربزرگ رویش یک پارچه سفید کشیده بوند.میبردنش طرف ماشین.همه گریه میکردند.من ناراحت نبودم؛خواهرم را نمیدانم.به دانههای سفید توی سرش فکر میکردم که چقدر صدا میدادند.به خودم گفتم: «مادربزرگ خوشحال بوده.»
نصف شب شده بود.خوابم نمیبرد.سهم من از لوازم مادربزرگ گوشهی اتاقم بود.نگاه کردم به همان گوشه،از بقیه ی اتاق سیاهتر بود. آن روز همه ی وسایل را تقسیم کردیم حتی کاسهها کوچک مسی و رفیقه ها را.از یک پهلو میرفتم به پهلوی دیگر.دلم برایش تنگ شده بود.به قولی که به خودم داده بودم.فکر میکردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم،از رختخواب آمدم بیرون.در اتاقم را باز کردم. لباس خوابم را از زیر پایم جمع کردم.روی نوک پا رفتم طرف آشپزخانه و چراغ را روشن کردم. نگاه کردم به آخرین طبقهی کمد.چراغ نفتی همان جا بود.هر وقت دلم برای مادربزرگ تنگ میشد،منتظر میشدم تا همه بخوابند.میرفتم توی آشپزخانه چراغ نفتی را میآوردم پایین. د رجا نفتی را باز میکردم و بو میکشیدم.نفت زود میپرد؛درش را سفت میبستم.یاد بخاری افتادم که بابا همان روز پرش کرده بود.به خودم قول داد آخرین بادم باشد.در هال را باز کردم.نوک پا رفتم از پلهها پایین.بوی مادر بزرگ میآمد.بوی راهپله بوی نفت پیچیده بود. ترسیدم.فکر کردم شاید ماردبزرگ برگشته باشد انگار صدایم میزد کمی ایستادم.چراغ انبار روشن بود.یک نفس کشیدم و چند پلهی دیگر رفتم پایین.لای در باز بود.ایستادم پشت در.از لای در نگاه کردم.خواهرم آنجا بود. جانفتی بخاری را گذاشته بود جلوی دماغش و نفت را بو میکشید.
مجله حقوق زنان – شماره ۷
نویسنده : لیلی دقیق
بدون دیدگاه