30 خرداد ماجراهای واقعی از نگاه یک قاضی(۳)
فرار از مرگ
فاصله منزل تا محل کارش نسبتا زیاد بود برای همین نزدیکیهای ساعت چهار صبح از خواب بیدار میشد همسرش مثل همیشه چایدانی را با نان و پنیری داخل دستمال کنار پله میگذاشت تا آقا رمضان موقع رفتن به محل کار با خود ببرد.
هنوز اذان صبح نشده،وضویی میگیرد و به آرامی موتور گازی خود را از حیاط بیرون میآورد تا سر کوچه که متصل به خیابان اصلی است آن را روشن نمیکند تا صدای آن مزاحمتی برای همسایهها در آن وقت شب ایجاد نکند…
چهل وپنج دقیقه در تاریکی شب در خیابانهای خلوت تهران سوار بر موتور حرکت میکند تا بالاخره به محل کارش میرسد.
موتور را کنار بزرگراه با زنجیر به درختی میبندد در سکوت سحرگاه در کنار بزرگراه رو به قبله میایستد و با خدای خود راز و نیاز میکند.
بعد لباس کار خود را میپوشد و مشغول جارو کردن حاشیه بزرگراه میشود.هرچند متری که جارو میزند میایستد،دستی به سر و صورتش میکشد،احساس میکند سرما تا مغز استخوانهایش نفوذ کرده است کنار بزرگراه مینشیند چایی مینوشد و دوباره بلند میشود صدای خش و خش برخورد جارو با آسفالت با زمزمههای آقا رمضان در هم میآمیزد.
«اگر غم اندکی بودی چه بودی…»
ناگهان خود را در میان زمین و هوا احساس میکند و در حالی که محکم با دو دست جارو را میفشارد با برخورد جسم نیمه جانش به روی آسفالت،نگاهش به کامیونی که از کنار او میگذرد خیره میماند.راننده کامیون لحظهای مکث میکند از آیینه نگاهی میاندازد و تن نیمهجان آقا رمضان را در کنار بزرگراه بر زمین میبیند در کمال خونسردی سر بر میگرداند و به سرعت از صحنه فرار میکند در حالی که آقا رمضان آخرین نفس را میکشد و پیکر بیجانش بر زمین میماند.
هر وقت از کنار بزرگراه رد میشوم آقا رمضان دیگری می بینم که مشغول جارو کردن است با خود میگویم شاید یکی از خطرناکترین شغلها را این قشر زحمتکش دارند چرا که،هر شب درست در نقطه هدف و تیررس رانندگانی هستند که با سرعت و بیتوجه به مقررات از کنار آنها میگذرند بیشتر که به فکر فرو میروم با خود میگویم آیا این دیگری طلوع فجر فردایش را خواهد دید؟
راستی راننده کامیون که به جای رساندن جسم نیمهجان آقا رمضان به بیمارستان از محل فرار کرده،و موجب مرگ او شده است آیا توانایی فرار در مقابل مکافات عمل و عذاب الهی را خواهد داشت؟آیا او فکر میکند مرگ به سراغ او نخواهد آمد و آیا هیچ به فکرش رسیده که خود روزی ممکن است نگاهش در آیینه ماشین دیگری برای همیشه خیره بماند؟
بی پرده
هر وقت که رویا کنار آینه میایستاد تا سرش را شانه بزند به خاطر نزدیکی با پنجره کمی پرده را کنار میزد تا نور آفتاب به اتاق بتابد کوتاهی دیوار ساختمان به حدی بود که همسایه ها و حتی عابرین با کنار رفتن پرده داخل اتاق را ببینند هرچه مادرش مرتب به او تذکر میداد که دخترم لب پنجره کنار آینه که میایستی،از بیرون کاملا پیداست یا جای آینه را عوض کن یا پرده را کنار نزن توجهی نمیکرد…
رویا یکی دو بار احساس کرد پسر جوانی از آن سوی دیوار به داخل اتاق نگاه میکند چند روزی این کار تکرار شد تا اینکه موضوع را با پدرش در میان گذاشت پدر به او تذکرات لازم را داد و گفت دخترم تا جایی که برایت مقدور است سعی کن از بیرون دیده نشوی و اگر ممکن است جای آینه را عوض کن…
با صدای فریاد رویا پدر سراسیمه به اتاق او دوید پسر جوان که این بار برخلاف همیشه برای نگاه کردن به داخل اتاق تا روی دیوار کوتاه بالا رفته بود به محض دیدن مرد خانه پا به فرار گذاشت پدر رویا تا سر کوچه او را تعقیب کرد و گرفت.هرچه پسر جوان التماس کرد که آقا به خدا اشتباه کردم قصدی نداشتم به گوشش نرفت او را به داخل حیاط برد و همسایهها را خبر کرد تا خود موضوع را به کلانتری اطلاع دهد…
همسایهها و زن و بچهاش داخل حیاط به مواظبت از پسر جوان پرداختن و خودش برای تلفن زدن به کلانتری به داخل خانه رفت زمان زیادی گذشت ولی از او خبری نشد همسرش به دنبال او رفت وقتی قدم داخل اتاق گذاشت فریاد وحشتزدهاش بلند شد و همسایهها را به داخل ساختمان کشاند پدر رویا داخل اتاق بر زمین افتاده بود هرچه صدایش کردند جوابی نداد و در اثر هیجان ناشی از درگیری سکته کرده بود…
وقتی از پسر جوان بازجویی میکردم در حالی که اشک میریخت میگفت:به خدا من فقط دو بار کنار دیوار ایستادم که سیگار بکشم همان موقع پرده کنار رفته بود و متوجه حضور دختری در داخل اتاق شدم بعد هم چند بار اقدام به نگاه کردن به داخل اتاق نمودم…
او به خاطر جرم ارتکابی بازداشت نمودم ولی آیا اگر دیوار کوتاه نبود و یا پسر جوان آنجا سیگار نمیکشید و یا اصلا سیگار نمیکشید و یا اگر به داخل اتاق نگاه نمیکرد این حادثه اتفاق میافتاد؟
و اگر پرده کنار نبود چطور!!؟
رسوایی!
وارد صحنه میشوم جنازه پیرزن هشتاد سالهای را میبینم که در وسط اتاق افتاده است آثاری از عزاداری برای مرده دیده نمیشود گویی همه منظرند کارها به سرعت انجام شود کهنه بودن و پارگی لباسهای متوفی مرا به فکر وا میدارد احساس میکنم این جسد به این خانه مرتب و آراسته تعلق ندارد با پاسخهای متناقض بستگان متوفی که به پرسشهایم میدهند مطمئن میشوم که نقشهای در کار است.
پسر بزرگ پیرزن به آرامی به من نزدیک میشود و میگوید:آقای قاضی ترا خدا آبروی ما را پیش فامیل و همسایه نبرید محل مرگ مادرم اینجا نیست.
با راهنمایی او در محل اصلی فوت مادرش حاضر میشوم خانه نه آلونکی در گوشه ساختمان قدیمی از دور چشم میخورد. بیشتر به مخروبه میماند تا محل سکونت یک انسان،آنهم پیر زنی هشتاد ساله وارد آلونک میشوم در روشنایی روز فضای داخل کاملا تاریک و نمور است اثری از برق نیست وسایلی برای زندگی نمیبینم چراغ والور شکسته، کاسههای چوبی قدیمی،کارتنهای خالی گسترده بر کف آلونک به جای فرش و تعدادی لباس مندرس و کهنه همین…
شاید اگر به طور اتفاقی از آن مکان میگذشتم فکر میکردم محلی است برای جمعآوری زبالهها!
مطمئن میشوم که محل فوت و سکونت پیرزن همین جاست نگاهم به چشمان پسر بزرگ متوفی خیره میشود گرچه چیزی به او نمیگویم ولی احساس میکنم با همان نگاه حرف دلم را به او فهماندهام.به این همه بیمهری،به این همه بیحرمتی به مادر تأسف میخورم و تحملم به آخر میرسد پسر او را مورد عتاب و سرزنش قرار میدهم و میگویم
این وضع برای زندگی یک انسان است که برای مادرتان درست کرده بودید حیف شیری که این مادر به شما داده است.
در مورد وضعیت زندگیشان که تحقیق میکنم مشخص میشود که پس از فوت شوهر پیرزن خانه ورثهای به اجبار فرزندان به فروش میرسد فرزندان و عروسها پیرزن را که بیسرپناه مانده بود پناه نمیدهند و او مثل همه مادران فداکار این بار نیز از خود گذشتگی میکند و آلونکی در گوشهای از یک ساختمان مخروبه را برای زندگی خود انتخاب میکند و در همین آلونک جان به جان آفرین تسلیم میکند.
فرزندان بی عاطفه او وقتی متوجه مرگ مادر میشوند میدانند که اگر مردم بفهمند چه خواهند گفت میدانند که بایستی در مقابل دوست و آشنا پاسخگوی علت حرمتشکنی به مادر فداکار باشند به همین خاطر با شرمساری برای سرپوش گذاشتن به واقعیت قضیه جنازه مادر را پنهانی از چشم دیگران به منزل خودشان منتقل میکنند تا نشان بدهند مادر پیرشان در منزل آنها بدرود حیات گفته است…
و خداوند متعال چه زیبا رسوایشان کرد.
عروسک بهاره
از همان روزهای اول که وارد مدرسه شد شوق و علاقهاش به درس زبانزد همه معلمان و شاگردان بود یکی دو بار نیز از معلم جایزه گرفت هر بار که در ورقه امتحانیاش نمره بیست میگرفت با خوشحالی آن را به پدر نشان میداد و از او قول میگرفت که اگر معدلش هم بیست باشد بهترین عروسک را برای او خواهد خرید.
بهاره که هفت بهاره از عمرش را پشت سر گذاشته و در کلاس اول درس میخواند مدتی پس از پایان امتحانات به همراه مادرش جهت گرفتن کارنامه به مدرسه رفت معدل او در کارنامه بیست ثبت شده بود.
با ورود پدر به منزل بهاره به او مهلت نداد حتی لباسش را درآورد خود را در آغوش پدر انداخت کارنامه را به او نشان داد و از پدر قول گرفت عصر همان روز برای خرید عروسک به بیرون بروند…
نزدیک غروب بهاره به همراه پدر سوار بر خودرو شدند و جهت خرید عروسک به بیرون رفتند.بهاره که از پشت شیشه خودرو مغازهها را نگاه میکرد،چشمشم به عروسکی افتاده از پدر خواست که آن را برایش بخرد پدر آن عروسک را مناسب بهاره ندانسته به مسیر خود ادامه داد به سربالایی خیابان رسیده بود که با خود گفت من که به دخترم قول دادهام برگردم و همان عروسک را بخرم در میان انبوه خودروها راهی برای دور زدن نبود ناچار خودرو را در سربالایی نگه داشت و از بهاره خواست منتظر بماند تا برگردد…
پدر بهاره پس از خرید عروسک وقتی از مغازه بیرون آمد ناگهان خودرواش را دید که در سرازیری به راه افتاد و بهاره وحشتزده به شیشهها میکوبد امکان هیچ کمکی نبود همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد خودرو به شدت با تیر برق پایین خیابان برخورد کرد و بهاره از ماشین به بیرون پرت شد و سرش به لبه جدول جوی آب خیابان خورد و نگاه بهاره به عروسک دست پدر خیره ماند او را به بیمارستان رساندند ولی در اثر شدت ضربه وارده به سر جان سپرده بود.
علت حرکت خودرو نکشیدن ترمزدستی به به هنگام توقف در سربالایی بود.
یک لحظه بیاحتیاطی باعث شد دانش آموز ممتازی قربانی شود او هنوز نخستین جایزه معدل بیست خود را نگرفته بود که جان سپرد مادر بهاره عروسکی را که پدر برای او خریده بود روی تختخواب بهاره قرار داده است ولی آیا عروسک جای خالی فرزند را پر میکند؟
لجبازی
گرچه پنج سال از زندگی مشترک رامین و افسانه میگذرد اما از همان ماه اول ازدواج بین آنها مشاجره بر سر مسائل مختلف ایجاد میشود یک روز لباس آخرین مد میخواهد گاهی فیلش یاد هندوستان کرده سفر خارج میخواهد در طول هفته برای هر میهمانی یکدست لباس جدا میخواهد و اگر خواستههایش انجام نشود زندگی را تلخ میکند و آنقدر لجبازی را ادامه میدهد که اصلا آدم دلش نمیخواهد به خانه بیاید…
افسانه برخلاف گفتههای رامین مدعی میشود که او زنی قانع و مطیع است ولی شوهرش مرد ولخرجی است.در طول این پنج سال بیشتر شبهایش را با دوستان دوران مجردی گذرانده شادیهایش مال دوستان و فامیلهایش بوده و خستگی و بدخلقی را برای زن و بچهاش به ارمغان میآورد شوهرم مردی است دهانبین و بیشتر تحت تأثیر گفتههای پدر و مادرش قرار میگیرد تمام آنچه را که در زندگی خصوصی آنها میگذرد را برای دیگران تعریف میکند…
جر و بحثهای همیشگی آنها کمکم از حالت مشاجزه لفظی خارج میشود و کار به کتککاری میکشد تولد فرزند پسرشان نیز از سردی زندگی آنها نمیکاهد محمد برادر بزرگ رامین که در جریان اختلاف آنهاست تصمیم میگیرد هرطور شده بین آنها صلح و صفا دهد به همین منظور در یکی از روزها به سوی منزل رامین راه میافتد هنوز وارد منزل منزل نشده سر و صدای درگیری آن دو و گریه پسر کوچکشان را میشنود به سرعت وارد منزل میشود با سر و صورت خونی و چنگخورده زن و شوهر روبرو میشود با عصبانیت او نیز درگیری خاتمه پیدا نمیکند زن و شوهر هرچه دلشان میخواهد بهم میگویند محمود خود را به وسط آن دو میاندازد و سعی میکند آنها را از هم جدا کند در این بین ضرباتی به سر و صورت او وارد میشود در تلاشی دیگر برای جدا کردن آنها ناگهان پایش میلغزد سرش به پنجره مشرف به حیاط میخورد و شاهرگ گردنش با شیشه بریده میشود با فوران خون از گردن رامین و افسانه درگیری را فراموش میکنند و هرچه او را صدا میزنند جوابی نمیشنوند چشمان محمود که جنازهاش کنار دیوار افتاده به سوی رامین و افسانه خیره شده است.نگاهی با معنا اما آرام و شاید ملتمسانه بخاطر پایان مشاجرهها.
راستی رامین و افسانه پاسخی برای دو دختر خردسال محمود دارند.
اشک ندامت
منیژه در عالم تنهایی همیشه به این فکر بود که کمکم سن ازدواجش میگذرد از اینکه بیجهت جواب رد به خواستگارانش داده است احساس پشیمانی میکرد گاهی با خود میگفت مگر آن جوان خواستگار که معلم بود چه ایرادی داشت و یا آن دیگری که کارمند بود…؟و بعد خود را سرزنش میکند که چرا به فکر مادیات بوده که حالا دیگر از خواستگار خبری نیست.
گاهی افسوس به گذشته و فکر آینده مبهم قطرات اشک را بر گونه او روان میساخت در فرصتی با خود خلوت کرد و تصمیم گرفت که خود باید دست به کار شود و میگفت هرطور شده باید ازدواج کنم سیودو سال دارم و اگر بمانم پیردختر میشوم.
بیتوجه به عواقب خطرناک تصمیمی که گرفته است از منزل خارج میشود و کنار خیابان میایستد تا سوار تاکسی یا خودرو جمعی بزرگ بشود برای خودروهای مسافرکش دست بلند میکند و دقایقی بعد راننده یک پیکان که سیوپنج ساله به نظر میرسد کنارش میایستد منیژه سوار میشود و خودرو به راه میافتد.
-خانم،مسیر شما کجاست؟
راننده جوابی نمیشنود با پرسشهای مختلف به وضعیت روحی مسافرش پی میبرد و در مییابد که پریشان حال و غمزده است…
یک سالی از آشنایی آنها می گذرد منیژه به این میاندیشدکه به آرزوهای خود رسیده است ولی با گذر زمان احساس میکند مرد جوان که به او قول ازدواج داده امروز فردا میکند و برای خواستگاران قدمی برنمیدارد ولی درهرحال دلخوش میکند که در آینده نزدیک خواستگاری و ازدواج انجام خواهد شد…
یک روز سرد پاییزی منیژه تصمیم میگیرد سری به محل کار شوهر خیالیاش بزند هنوز به در ساختمان نرسیده در جای خود میخکوب میشود آنچه را که میبیند باور نمیکند ولی حقیقت دارد شوهر خیالی او در حالی که نوزدای در بغل دارد به همراه زن جوانی در حال خارج شدن از آنجا هستند برای لحظهای احساس میکند توان ایستادن ندارد نگاهش به مسیر حرکت آنها میچرخد و آنها را میبیند که سوار خودرو میشوند همان خودرویی که منیژه مدتی است آن را متعلق به خود میداند پلکهای خود را روی هم میگذارد و قطرات اشکش که از چشمان غمزدهاش جاری است با باران پاییزی درهم میآمیزد.
از آن روز دیگر مرد جوان به سراغ منیژه نمیرود شاید زیر چشمی او نیز منیژه را دیده بود منیژه نیز سراغ مرد جوان را نمیگیرد این بار منیژه فکر میکند بخت با او یار نبوده گریههای شبانه او هم دردی را دوا نمیکند و با گذر زمان قضیه را به فراموشی میسپارد.
حضور خواستگار واقعی بعد از مدتها امید دیگری به زندگی او میبخشد مراسم بلهبرون انجام میشود دو روز دیگر قرار خرید عروسی گذاشته میشود شادی جلوه دیگری به زندگی منیژه داده است مدام نذر و نیاز میکند که این بار اتفاقی برایش نیفتد شادی او چندان پایدار نمیماند احضاریهای به دست منیژه میرسد که بایستی برای دادن توضیح در شعبه ویژه قتل حاضر شود با دیدن احضاریه رنگ صورتش مثل گچ سفید میشود هراس از سر و روی او میبارد ولی چیزی در این باره به خانواده اش نمیگوید مادرش که حال نامناسب دخترش را میبیند به حساب اظطراب دوران عروسی میگذارد.
ساعت نزدیک هشت صبح است وارد اداره که میشوم خانمی را میبینم که به شدت در راهرو اتاقم گریه میکند با دیدن من به طرفم میآید و به زاری میگوید:«آقا ترا به خدا این کاغذ مال کدام شعبه است؟»به او میگویم مربوط به شعبه خودم است چرا گریه میکنی در احضاریه که چیزی علیه شما نوشته نشده است؛با التماس از من میخواهد که به او بگویم چه شده است در حالی که بر شدت گریهاش افزوده شده است،میگوید:
آقای قاضی فردا وقت خرید عروسی من است به من رحم کنید من که کاری نکردهام…
پس از مطالعه پرونده به او میگویم پسری که با تو آشنا بوده با اتهام قتل دستگیر شده است شروع به لرزیدن میکند برای لحظاتی به دیوار تکیه میدهد او را دعوت به آرامش میکنم و از او میخواهم تا نحوه آشناییاش را توضیح دهد اصرار دارد که من بپذیرم که او گناهی ندارد و فقط به قصد ازدواج با آن پسر آشنا شده بود و حدود یکسالی است که از او خبر ندارد اگر خواستگار جدیدش بفهمد زندگی نوپایش ویران خواهد شد اشک امانش نمیدهد.
مدام تکرار میکند:«آقای قاضی به خدا من توبه کردهام خدا مرا بخشیده است و یک سال است در مساجد نذر و نیاز میکنم،من گول خورده بودم…»
برای لحظاتی تحت تأثیر اشکها و التماسهای او قرار میگیرم ولی لزوم اطاعت از قانون و اجرای آن را به او گوشزد میکنم در طول مدتی که از او بازجویی میکنم در هر پاسخش اضافه میکند:«آقای قاضی شما را به خدا دوباره»میتوانم خوشبخت شوم فردا میتوانم به خرید عروسی بروم…»
آثار ندامت واقعی را در چهرهاش احساس میکنم کمی به نصیحت او میپردازم هرچه میگویم در پاسخم فقط تکرار میکند
«خدا مرا بخشیده،فردا میتوانم آینه و شمعدان عروسیام را بخرم…»
پس از رفتن او اوراق بازجویی او را دو سه مرتبه مرور میکنم وقتی آخرین پاسخ او را میخوانم به این میاندیشم که آیا بهتر نبود به جای اشک ندامت امروز دچار وسوسههای شیطانی نمیشد؟
معراج عشق
ستاد معراج،همسایه و همجوار پزشکی قانونی است از بیرون که نگاه میکنی ساختمانی است مثل همه بناهای دیگر ولی اگر سعادت ورود به آن را داشته باشی میبینی محفل نور و صفاست میعادگاه عاشقان خداست و در یک کلام منزلگه احرار و هوشیارترین مستان عالم است.
به لطف حق و به حکم وظیفه اذن دخول به آنجا را یافتیم.
هر نقطهاش اثر و نشانهای از شهیدی داشت صدای مویههای غریبانهای توجهم را جلب کرد که با صفای دل نجوا میکرد
«گلی گم کردهام میجویم او را…»
خواهر ناشناسی را دیدم که بر تودهای خاک مقدس زانو زده و از پشت هفت پرده اشک به اعماق آن نگاه میکند و با سر انگشتان لاغرش تربت شهیدی را میجوید پرسیدم دنبال چه میگردی؟
حلقه ازدواجم،یک هفته پس از عروسی به جبهه رفت.
نفهمیدم نام و نشانش چیست نیازی به پرسش نبود عنوان افتخار آمیز همسر شهید را داشت عنوانی که تا ابد بر تارک تاریخ خواهد درخشید.
تا آن روز معراج عشق را ندیده بودم ولی او کسی بود که آن را برایم معنی کرد به گریه او را تسلی دادم که جز این کاری از دستم بر نمیآمد.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذر تا وقت دگر
آخرین چهارشنبه سوری سولماز
نزدیکیهای غروب آرش کمکم آماده رفتن به بیرون میشود مادرش که متوجه شده سعی میکند مانع رفتن او شود هر چه به او بگوید نمیتواند مانع رفتن پسرش شود دور از چشم مادر بسته کبریتی از آشپزخانه برداشته و از منزل خارج میشود تا بموقع سر قراری که با بچههای محل گذاشته است حاضر شود.
همه بچهها سر کوچه دورهم جمع میشوند هر کسی برای شروع کار پیشنهادی میکند یکی میگوید صبر کنیم کمی تاریک شود ترقه بزنیم دیگری پیشنهاد میکند چون ترقه انداختن خطرناک است لاستیکهای فرسوده همسایه را که دم درشان ریختهاند آتش زده از روی آنها بپریم.سومی و چهارمی هر یک پیشنهاد دیگری میدهند تا اینکه تصمیم میگیرند لاستیکی آتش زده و از روی آن بپرند.با هر زحمتی که شده لاستیک فرسوده را بلند میکنند یکی از بچهها نفت روی آن میریزد آرش که از قبل آماده شده کبریت میزند و ناگهان آتش همه لاستیک را فرا میگیرد بچه ها که چنین حادثهای را پیش بینی نکرده بودند وحشت زده کنار کشیده لاستیک را رها میکنند لاستیک شعلهور در سراشیبی خیابان به سرعت به طرف پائین چرخیده و پیش میرود.سولماز پنج ساله که بیخبر از همهجا مقابل در منزلشان با تبسمی کودکانه با عروسک خود حرف میزند ناگهان در مقابل نگاه کودکانهاش شعلههای آتش را میبیند که به سرعت به طرف او در حرکت است برای بچهای به سن و سال او امکان فرار و حرکت در مقابل وحشت معنایی ندارد عروسکش را بغل کرده و مادرش را صدا میزند صدای مامان،مامان سولماز کوچولو با صدای برخورد لاستیک شعلهور در هم میآمیزد حضور مادر و جیغ و دادهای او نیز از شعلههای آتش که تمام بدن سولماز را فرا گرفته بود نمیکاهد
لاستیک پس از برخورد با سولماز و شعلهور کردن او همچنان به چرخش خود ادامه میدهد و در اثر برخورد با تیر برق از حرکت میافتد ولی همچنان شعله میکشد سولماز پس از انتقال به بیمارستان چون عروسکش در آخرین چهارشنبه زندگیاش برای همیشه خاموش میشود.
راستی اگر به جای سولماز خواهر آرش یا سایر دوستانش در آن حادثه میسوخت آنها دوباره در چهارشنبه سوریهای دیگر آتش بازی خواهند کرد و یا اگر همسایه لاستیک فرسوده خود را در کوچه نمیانداخت چطور و یا…؟
مهر پدر
در طول هفتاد سال زندگی آقای احمدی همیشه تلاش کرده که به فکر سعادت و راحتی فرزندانش باشد هر یک از بچهها را که به سن ازدواج رسیده سروسامان داده و همه را در یک خانه قدیمی دور هم جمع کرده است.چنان مهربان است که عروس هایش او را پدر صدا میزند اوقات بیکاری خود را با نوههایش سر میکند و آنقدر به فکر بچهها هست که گاهی با اعتراض همسرش روبرو میشود که مرد کمی هم به خودت برس.
ولی همیشه با تبسم و مهربانی جواب میدهد:
«زن مگر ما غیر از این بچه ها کس دیگری هم داریم دلمان باید به راحتی و آسایش اینها خوش باشد.»
مدتی بعد آقای احمدی کسالت پیدا میکند چند روز انتظار میکشد تا شاید یکی از بچههایش او را پیش دکتر ببرد یا حتی حالی از او بپرسد در عالم تنهایی گاهی به زحمتی که برای فرزندانش کشیده افسوس میخورد ولی زود به خود نهیب میزند که«نه پیرمرد تو وظیفهات را انجام دادهایی بچههایت سرگرم رسیدگی به زندگی خودشان هستند انتظار بیش از حد نباید داشته باشی»
او با کمک همسرش به پزشک مراجعه میکند به او توصیه میشود که برای مدتی بایستی استراحت کند…
بیتوجهی فرزندان آقای احمدی کار او به جایی میرساند که حتی صدای اعتراض مادرشان نیز بلند میشود که حیف زحماتی که پدر برایتان کشید در خانهاش نشستهاید و یک دیوار بیشتر با او فاصله ندارید ولی حال پدر را نمیپرسد؟
در صبح یکی از روزهای استراحش متوجه میشود نان برای صرف صبحانه در منزلشان نیست به آرامی از منزل خارج میشود.عصای یادگاری پدر را برداشته به سر خیابان میآید او نمیخواست همسرش به زحمت بیافتد احساس میکند که نمیتواند راه برود به هر زحمتی خود را به نانوایی میرساند تعداد زیادی از اهالی محل که در صف ایستادهاند آقای احمدی را میشناسد با دیدن او زمزمهها شروع میشود.
یکی میگوید:«بچه هایش خجالت نمیکشد پیرمرد را به در نانوایی فرستادهاند»آن یکی میگوید«عاقبت خوبی همینه دیگه مفت و مجانی در منزل پدر نشستهاند و هیچ فکر او نیستند»آنها به پیرمرد ناتوان اجازه نمیدهند که جلوتر از همه نان بگیرد و زودتر به خانه برگردد.
آقای احمدی خوشحال از مهربانی همسایهها قرصهای نان را جمع میکند دست به جیب میبرد تا پول نانها را بدهد هنوز پول درنیاورده احساس میکند که سمت چپ بدنش سنگینی میکند میخواهد به اطرافیان بفهماند ولی توانایی حتی اشاره کردن ندارد ناگهان به زمین میافتد هر چه صدایش میزنند جواب نمیدهد او در اثر سکته قلبی برای همیشه خاموش میماند.
راستی فرزندان او چه پاسخی در مقابل این همه مهر پدر دارند؟
ای کاش…
در طول سیزده سال زندگی زناشویی فریبرز همیشه میگفت اگر پسری داشت وضعش فرق میکرد و بخاطر همین همیشه با همسرش مشاجره داشت همسرش مرتب میگفت مرد شکر خدای را به جا بیاور سه تا دختر نجیب نصیبمان شده آخر سر همینها برایت خواهند ماند فردای پیری همینها از تو پرستاری خواهند کرد پسرهای این دور و زمانه را که میبینی همین که سروسامان میگیرند اصلا به یاد پدر و مادر نیستند همین پسر همسایه را ندیدی که سالها پدرش برای او زحمت کشید حتی بخاطر ازدواج او هست و نیستش را فروخت و الان خودش مستاجر است آن وقت پسر تا زن گرفت همه حرمتها را شکست و حالا حتی به دیدن پدر و مادرش هم نمیآید.
فریبرز گوشش به این حرفها بدهکار نبود میگفت مردی که پسر نداشته باشد یک گوشه زندگیاش خالی است رفتار فریبرز حتی برای دختر دوازده ساله او عجیب مینمود طوری که بارها لب به اعتراض باز کرده که بابا مگه ما چه عیبی داریم؟
یک ماه دیگر چهارمین فرزند به جمع خانواده فریبرز اضافه خواهد شد با آنکه همسرش مشکلات ناشی از حمل را تحمل میکرد مشاجره آن دو ادامه داشت فریبرز بدون در نظر گرفتن وضعیت روحی و جسمی همسرش او را تهدید میکرد که این بار باید پسر بیاوری اگر دختر باشد نه من و نه تو و دیگر به خانه راهت نمیدهم همسرش میگفت:«فریبرز خشم خدا گرفتارت میکند مواظب باش مگر پسر یا دختر بودن دست من است.»ولی این حرفها تأثیری در تهدیدهای فریبرز نمیکرد.
آثار درد زایمان در همسر فریبرز پدیدار میشود فورا او را به بیمارستان میبرند فریبرز گویی آه و ناله همسرش را نمیشنود به جای دلداری به او حرفهای گذشته را تکرار میکند «باید پسری بیاوری نوزادت اگر دختر باشد یقین داشته باش دستش را قطع میکنم.»کار بجایی میرسد که پرستار بیمارستان هم لب به اعتراض گشود که:«آقا در این وضعیت این چه رفتاری است که با همسرت داری؟»
و او را به بیرون اتاق هدایت میکند فریبرز در حالیکه از اطاق خارج میشود با عصبانیت تکرار میکند«اگر دختر باشد دستش را قطع میکنم تو هم در خانه من جایی نداری».
همسرش که توان حرف زدن ندارد با گوشه چشم نگاهی به او میکند در حالیکه قطرههای اشک روی صورت رنگ پریدهاش سرازیر میشود…
یک ساعتی میشود که فریبرز پشت در اطاق عمل در حالیکه به شدت مضطرب است قدم میزند با گشوده شدن در بلافاصله به طرف پرستار میدود که در حال خارج شدن از اتاق عمل است.
پسر است آقا،ولی!
فریبرز از شادی در پوست خود نمیگنجد ناگهان به فکر میماند و از پرستار میپرسد «ولی چی خانم پرستار»
پرستار با لحنی غمزده به او میگوید:
دست راست پسرت از قسمت آرنج قطع است آقا فریبرز توان ایستادن ندارد اشک در چشمانش حلقه میزند در همان لحظات تمام آنچه بین او و همسرش گذشته به یادش میآید کنار اتاق عمل مینشیند و با خود میگوید ای کاش این نوزاد هم دختری سالم بود.
قربانی
گفتگوی تلفنی دو خواهر همهاش درباره مراسم عروسی برادرشان بود گرچه ظاهرا با هم درددل میکردند ولی هر دو تا جایی که میتوانند علیه تازه عروس حرف میزدند. دیدی خواهر پاک آبرویمان را برد چند بار به او گفتیم خوب نیست لباس عروسی دست دوم هم مدرسهات را بپوشی تو گوشش نرفت که نرفت مادرش هم که فقط قیافه گرفته بود خواهراش که دیگه هیچی اصلا تحویلمون نمیگرفتند البته میدونی خواهر همهاش تقصیر داداشه…
آنقدر گرم صحبت هستند که گریههای شبنم کوچولو که سه بهار را پشت سر گذاشته مانع ادامه صحبت مادرش نمیشود.
«برو کنار دختر الان وقت گریه کردن نیست مگه نمیبینی با خاله جون دارم حرف میزنم.»
آقا سیروس که در مغازه مشغول کار است متوجه میشود که دسته چک همراهش نیست زنگی به منزل میزند ولی تلفن مشغول است. ده دقیقه دیگر دوباره زنگ میزند ولی باز هم تلفن بوق اشغال میزند بیست دقیقه.نیم ساعت و سه ربع بعد نیز پست سرهم شماره منزل را میگیرد ولی تلفن مشغول است احساس نگرانی میکند سابقه نداشت این همه مدت کسی پاسخگوی تلفن نباشد برای آخرین بار تماس میگیرد باز هم بوق اشغال…
اضطراب و نگرانیاش بیشتر میشود فورا خود را به منزل میرساند در را باز میکند و وارد منزل میشود.
خواهر جان گفتم که با این جور خانوادهها از همون اول باید مثل خودشون تا کرد صبر کن ببینم مثل اینکه یکی اومد خونه تویی سیروس
این چه وضعشه خانم یک ساعت تمام داری با تلفن حرف میزنی تلفن برای مواقع ضروری است اگه با خواهرت حرفی داری برو تو خونه شون مگه صد متر بیشتر با اونها فاصله داری.
خوبه خوبه اینها به تو مربوط نیست.اصلا این وقت روز برای چه اومدی خونه.
پس شبنم کو؟
چه میدونم برو ببین تو اتاقش نیست.
شبنم شبنم بابا دخترم کجایی؟
پدر همه جای خانه را جستجو میکند اثری از شبنم نیست مادر شبنم نیز کمکم نگران میشود و از خواهرش خداحافظی میکند.
با صدای فریاد آقا سیروس همسرش به طرف حیاط میرود جسم بیروح شبنم در کف استخر به خواب ابدی فرو رفته است او را فورا به بیمارستان میرسانند ولی برای همیشه ساکت شده است.
شبنم قربانی شد.
قربانی یک مکالمه
یک مکالمه طولانی
مکالمهای که موضوع آن«غیبت»بود
و چه بهای سنگینی مادر شبنم برای زمان مکالمهاش پرداخت.
آرزوهای بزرگ
اضطراب و تغییر رفتار آقای فیروزی باعث نگرانی زن و بچهاش شده بود و هر چه از او میپرسیدند از پاسخ دادن طفره میرفت تا اینکه همسرش کمکم با مراجعه افراد مختلف به در منزلشان برای مطالبه طلب که گاهی به تهدید و مشاجره نیز منجر میشد به ناراحتی شوهرش پی برد.
چند روزی از آقای فیروزی خبری نشد حتی همسرش هم نمیدانست که او کجا رفته است در این مدت که به شدن نگران شوهرش بود احساس کرد دیگر تحمل دیدن مراجعه مکرر طلبکاران به در منزلشان را ندارد دست بچه ها را گرفت تا به منزل پدرش که از چند روز پیش به مسافرت رفته بود برود.
وارد منزل که شد به ذهنش رسید احتمالا کسی در خانه هست ولی با خود گفت نه این خانه که خالی است ولی با مشاهده چراغ روشن حمام مطمئن شد که باید کسی در خانه باشد فکر کرد پدرش برگشته هر چه صدا زد جوابی نشنید به آرامی به طرف حمام حرکت کرد همین که داخل رختکن شد فریادی کشید و بیهوش به زمین افتاد.
در بازرسی که از صحنه فوت آقای فیروزی بعمل آوردم یک وصیت نامه چهل صفحهای در کنار جنازهاش پیدا کردم طبق نوشتههایش پنجاه میلیون تومان بدهکار بوده و چکهایی در دست مردم داشت آخرین جمله وصیتنامه آقای فیروزی این بود.
«آرزوهای بزرگ جانم را گرفت»
به هنگام خروج از منزل مرد میانسالی را دیدم که به شدت به سر و صورت خود میزد و در حال گریه به خود تکرار میکرد«ای کاش مرا می کشتی حالا چه خاکی به سرم بریزم دو ماه بود که دنبالت گشتم تا از نزدیک ببینمت اما بدبختم کردی»
به تصور اینکه از بستگان متوفی است او را دعوت به آرامش کردم اما دقایقی بعد متوجه شدم یکی از طلبکاران آقای فیروزی است که پس از مدتها تلاش محل بدهکارش را پیدا کرده بود و حالا که متوجه مرگ او شده بیشتر ناراحت پول خود بود تا مرگ بدهکار.
در مسیر حرکتم به اداره در این فکر بودم که چه ضرورتی دارد انسان به خاطر مال بیشتر از حد نیاز خود و خانوادهاش و دیگران را گرفتار کند؟یکی جانش را به خاطر مال میبازد و دیگری مالش را بخاطر رسیدن به مال بیشتر چرا بایستی آرزوهای انسان آنقدر بزرگ باشد تا به قیمت جان او تمام شود از طرفی آیا متوفی که بخاطر مال دنیا خودش را به کام مرگ انداخته پیش از مردن به این فکر نیفتاده که بچههای یتیم و همسر بیسرپرست او چه جواب به طلبکاران خواهند داد؟
برگرفته از کتاب باریکتر از مو از نگاه یک قاضی مؤلف جعفر رشادتی
مجله دادرسی – شماره ۲۷
بدون دیدگاه