۳۰ خرداد ۱۳۹۴

زن جوان جلوی در دادگاه،در گوشه‏‌ای کز کرده‏ است.هیچ کس به او توجه ندارد،هیچ کس برای‏ تسلا و دلداری او جلو نمی‏رو،گویا او را کسی‏ نمی‏بیند.اسمش شهلاست.سی سال دارد. زیباست.و هنگامی که سر بلند می‏کند و با چشمان اشک‏‌آلودش نامیدانه می‏نگرد، درمی‏یابید که ساده و معصوم است.شهلا چه‏ به سرت آمده است؟ شهلا لحظه‌‏ای نگاه می‏کند و رنگ قهوه‏ای‏ چشمانش در پس پرده‏ی اشک موج برمی‏دارد....

سوری خانم انگشت‏ها را مشت می‏‌کند و محکم می‏کوبد به در.صدایی می‌‏آید.این بار محکم‏تر می‏کوبد.می‏رود عقب‌‏تر می‌‏ایستد.دود آجرهای قرمز و کهنه‌‏ی خانه را سیاه کرده.داد می‏زند،«مهری خانوم،سوخت.غذات سوخت‏ بابا،در دو باز کن.» امروز صبح مجید گفته بود:«خسته نشدی‏ بس که هر شب املت گذاشتی جلوی ما،واللّه من‏ که خسته شدم.زن هم بود زن‏ها قدیم.مادرای‏ ما.آدم نبودن مگه؟ده تا بچه بزرگ می‏کردن، واللّه مهمونی هم می‏داد.خونه‌‏شون هم‏...

  من و خواهرم نشسته بودیم وسط لوازم‏ مادربزرگ.یک عالمه خرت و پرت و دو سه تا جعبه‌‏ی بزرگ و کوچک.لوازم خانه‌‏ی‏ مادربزرگ باید بین ما دو نفر تقسیم می‏شد تا آن روز سراغش نرفته بودیم.خواهرم می‏گفت: «چیز مهمی اون تو نیست.» بک عالمه لحاف و تشک،چند تا سینی و قابلمه‌‏ی بزرگ،دو تا قالیچه‌‏ی کهنه و پوسیده و خرده‏‌ریزهای دیگر.باید همه‏‌ی اسباب‌‏ها را می‏کشیدیم بیرون،سقف انباری آب...

من و سیما زندگیمان را خیلی عاشقانه شروع کردیم. سیما دختر بسیار خوبی بود و در آن زمان تنها دختری بود که می‌توانست مرا خوشبخت کند، زمانی که ما تصمیم به ازدواج گرفتیم خانواده‌ام به خاطر این که سیما ۱۱سال از من بزرگ‌تر بود با این ازدواج مخالفت کردند و حتی مرا از خانه طرد کردند. پدرم می‌گفت این زندگی آخر و عاقبت خوبی ندارد...

پنج داستان کوتاه از جیمز تربر محاکمه سگ پیر پاسبان سگ گله ای پیر و با تجربه را که سالیان دراز پاسبان شهری بود در یک روز تابستانی به اتهام قتل عمد بره ای دستگیر و بازداشت کردند. در واقع بره را روباه مو قرمز سرشناسی ذبح کرده بود و بدن سرد نشده ی مقتول را در لانه سگ گله گذاشته بود. محکمه در دادگاه کانگارو به ریاست...

من و رضا ۹ماه پیش ازدواج کردیم قرار بود همه چیز عاشقانه باشد، چیزی به جز عشق و دوستی بین ما نباشد. خود‌خواهی نیست اگر بگویم من تمام تلاشم را کردم اما رضا نخواست و هر بار که خواستم عشقم را به او نشان دهم، خرابش کرد. رضا برادر دوستم آتوسا بود. من و آتوسا در دوران مدرسه همکلاسی بودیم. ۲سال پیش که دیپلم گرفتم تقریباً...

یازده سال پیش در زمانی که من دیگر پدر و مادر نداشتم و از تنهایی شدید رنج می‌بردم با خسرو آشنا شدم. در آن زمان ۴۰سال سن داشتم، احساس می‌کردم پیر شدم و تا چند سال دیگر از پا می‌افتم و احتیاج دارم کسی کنارم باشد. هیچ چیز در زندگی خوشحالم نمی‌کرد. زن ثروتمندی بودم، ارثیه زیادی به من رسیده بود اما هر چه به...

مریم از اقوام دور ما بود، خانواده خوبی داشت، چون پدرش مرد بسیار خوبی بود. پدرم اصرار داشت که من با مریم ازدواج کنم. چندین بار برای پدرم گفتم که تمایل چندانی به این کار ندارم اما او معتقد بود که همه چیز بعد از ازدواج شکل می‌گیرد حتی محبت. من هم حرفش را قبول کردم و با هم ازدواج کردیم. در این ۳۰سال مشکلی...

در آن لحظاتی كه در بی‌خبری سیر می‌كردم، به یاد می‌آورم زمانی را كه خبر شهادت دایی‌ام را آوردن و آن زمان مادر، از همه جا بی‌خبر؛ به دروغ، گفتن بی‌بی! مادربزرگت فوت كرده و مادر هم با چشمان اشكبار و با ناله و شیون خانه را ترك كرد و رفت و ما را سپرد به عمه‌ام تا از شهرستان بیاید؛ و تازه آن موقع...

هفت سال آزگار از آن هنگام گذشته بود که او  و  زن در پیترزبورگ از هم جدا شدند. خدایا در ایستگاه نیکلیوسکی چه غوغائی به پا بود!- اینقدر نزدیک نیا! - قطار الان است که راه بیفتد. - خب ما رفیتم، - خداحافظ ، عزیز جان ...